بانک سوژه ایثار و شهادت (65)
دو نوجوان در بحبوهۀ نبرد با دشمن، ناگهان راه خود را گم می کنند و ناخواسته به سمت سنگرهای دشمن می روند.
افسر كوچك!

دو نوجوان در بحبوهۀ نبرد با دشمن، ناگهان راه خود را گم می کنند و ناخواسته به سمت سنگرهای دشمن می روند. بعثی ها به آنها دستور ایست می  دهند. یکی از آن ها به نام محمد باقر رضا پور موفق به فرار می شود.

عراقی ها به سوی او شلیک می کنند ولی او موفق به فرار می شود.

با توجه به سردی هوا و فرا رسیدن شب، او در سنگری پناه می گیرد و تصمیم می  گیرد که شب را در همان سنگر بخوابد به امید این که صبح به راه خود ادامه  بدهد و خودش را به مواضع خودی برساند.

درون سنگر سرد است. او در سنگر یک لباس نظامی پیدا می کند و برای گریز از  سرما آن را می پوشد. غافل از این که لباس یک افسر درجه دار ایرانی را  پوشیده است. صبح، بعثی ها منطقه را محاصره می کنند. او با شنیدن صدای داد و هوار بعثی ها از سنگر بیرون می آید و اسیر دشمن می شود. عراقی ها با دیدن  درجۀ او فکر می کنند که او واقعاً یک افسر است. با خوشحالی فراوان او را به عقب منتقل می کنند. در این انتقال، ماجراهای جالبی برای او پیش می آید.

بعثی ها به شدت تعجب می کنند که او چه رشادت های بزرگی انجام داده که با  این سن کم به درجۀ افسری رسیده است. خبرنگاران از او عکس و خبر تهیه می  کنند و در روزنامه ها عکس او را چاپ می کنند. هر چه محمدباقر در هنگام  بازجویی می گوید افسر نیست، عراقی ها قبول نمی کنند و برای به دست آوردن  اطلاعات نظامی او را شکنجه می دهند. تا این که سرانجام یکی از اسرا به نام  یوسف زارع که هم گردان او بوده، با هزار زحمت موفق می شود ماجرا را شرح دهد و ثابت کند که او راست می گوید و یک بسیجی است...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده