منتظران شهادت
يكساله بود كه پدرش به رحمت خدا رفت. او در باغهاي اربابي كارگري مي كرد؛ وقتي مُرد «ليلا» را با سه تا بچهي كوچك و كوهي از مشكلات، تنها گذاشت و رفت.
بعد از او، ليلا در باغهاي مردم كار ميكرد و با فروش ميوهها و سبزيجاتي كه ميكاشت، نگذاشت بچهها، سختي بكشند.
ليلا، «غلام» و « مرضيه» را سر و سامان داد و فقط مانده بود «شهربانو»! مادر شهربانو، به ناچار با مردي به نام مشهدي«حسن» ازدواج كرد؛ از اينكه دخترش را كنار سفرهي غيره (شوهرش) ميديد، ناراحت بود! و اين شرايط آزارش ميداد!!
سال 1328 شهربانو 13 ساله بود كه مادر و خواهر «حسن مداح» به خواستگارياش آمدند. حسن در 13 سالگي دچار نوعي بيماري شده بود كه از ناحيهي بيني، در تهران،مورد جراحي قرار گرفته بود؛ شغل نان و آب داري هم نداشت؛ روي گاري، تنقلات ميفروخت. هشت سال از شهربانو بزرگتر بود.
شايد همان احساس بدي كه ليلا داشت! وادارش كرد كه با ازدواج حسن و شهربانو موافقت كند! حسن سواد قرآني داشت، مكتب هم رفته بود و حسابدار قابلي بود!
وقتي به خواستگاري آمد 21 ساله بود؛با تعيين 2 دانگ از يك باغ، بعنوان مهريه، عروسي سر گرفت. آنها در يك اتاق اجارهاي، با ماهي 20 تومان، زندگي مشتركشان را آغاز كردند.
بعد از يكسال، همراه برادرش«حاج محمد» مغازهاي اجاره كرده و به كار خوار و بار فروشي مشغول شدند.
2 سال از زندگي مشتركشان ميگذشت؛ زندگي خوب و آرامي داشتند؛ محبتي كه بين اين دو وجود داشت؛ باعث ميشد كه مشكلات را به خوبي تحمل كنند و با اميد به آينده، ورزهاي نداري و فقر را، پشتسر بگذارند!
خانهي مادر حسن، در همسايگي آنها قرار داشت، او زني با درايت و مهربان بود؛ با تغييرات كه در چهرهي عروس جوانش، ديد، فهميد كه او باردار است! رو به حسن كرد و گفت: بهتره شهربانو را ببري «نيويس»، پيش مادرش!
ـچرا! مادر؟!
ـعروسم حاملهاس! منم كه ناتوانم! انشاء الله مباركه... قدمش خير باشه...!
حسن در عين حالي كه سر از پا نمي شناخت، احساس شرم هم ميكرد، گفت:
حالا چرا ببرمش پيش مادرش؟!
ـاين دختره بچهس! هيچ تجربهاي نداره! به مراقبت احتياج داره! بايد به سلامتي بارش رو زمين بذاره!!
ـاما، آخه من چي مادر؟!
ـها! دلت براش تنگ ميشه.... آره؟!
حسن از شرم، سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت!!
به دستور مادرش، حسن شهربانو را به زادگاهش برد؛ از سه ماهگي، تا زماني كه زايمان كرد، نزد مادرش ماند!! و با دستي پُر ـ سبدي از گل ـ به تهران باز گشت.
نام پسرش را «داود» گذاشتند!!
يك روز، تو حمّام عموميِ محلّه، شهربانو با همسر دكتر «تدين» آشنا شد، و اين آشنايي برگ تازه در زندگيِ آنها گشود!
همسر دكتر، يكي از اتاقهاي منزلشان را به آنها اجاره داد! و يكسال بعدهم، يك طبقه ازهمان خانه را، به آنها فروخت و اينچنين ساده، شهربانو و حسن صاحب خانه شدند.
سال 1335 در همان خانه «مهدي» ديده به جهان گشود؛ حالا آنها سه تا بچه داشتند؛ داود و فرشته و مهدي!! بعد از او، «اعظم»؛ « قاسم»؛ « عبدالله»؛ « جعفر» و «محمدصادق» آخرين فرزندشان نيز متولد شد و در خانوادهاي پر جمعيت، و در عين حال، متدين و پايبند به اصول اخلاقي اسلام، تربيت يافتند.
مهدي و عبدالله، بيش از بقيه، به دانستن رموز خداشناسي، علاقه نشان ميدادند!
حضور در جلسات مذهبي و جديت در آموختن قرآن، موجب شد كه مهدي از سال 50 در جريانات انقلابي قرار گيره! و در سالهاي انقلاب، به پخش اعلاميه و افشاگري عليه نظام شاهنشاهي، اقداماني داشته باشه!
عيد سال 1357 مهدي 15 سال داشت كه در جريان قيام مردم تبريز، و كشته و زخمي شدن آنان قرار گرفت.
شهربانو، با سليقهي تمام، سفرهي هفتسين چيد؛ خانه را به بوي گلاب معطر ساخت و منتظر آمدن بچهها و تبريكات سال نو، نشسته بود؛ وقتي مهدي وارد شد و چشمش به سفره افتاد! ناخودآگاه و بياختيار، روي زانوهايش نشست و بغضش تركيد! زد زير گريه و همچون مادري داغدار، مويه ميكرد!
شهربانو!كنارش نشست و با ترس و دلهره پرسيد:
چيشده مادر؟! چرا گريه ميكني؟! اتفاقي افتاده؟!
ـمادر...! يعني شما خبر ندارين؟!
ـاز چي حرف ميزني مادر جان؟!
ـمادر من! عزيزمن! جان من....! مردم تبريز، در حال حاضر عزادارن! وشما سفرهي هفتسين ميچيني؟!
شهربانو، سرش را بوسيد و عذرخواهي كرد و بدون اينكه اعتراضي داشته باشد سفره را جمع كرد و به دردشناسي و انساندوستي مهدي احترام گذاشت.
مهدي با مردان بزرگ و انقلاب، رابطهي صميمي داشت؛ از جمله به شهيد بهشتي، ارادتي ويژه داشت!
با شروع جنگ، دخترش «اعظم» دو تا كبوتر آورده بود تا مادر نگهداري كند؛ شهربانو آنها را به زير زمين برد؛ جايي كه راهِ فراري نداشته باشند؛ درب زير زمين را بست، و به طبقه بالا رفت؛ مشغول كارهاي خانه شد كه ناگهان متوجه شد، آن دو كبوتر، داخل خانه هستند و آزادانه پرواز ميكنند! بعد از چند لحظه، پركشيدند و رفتند روي بام نشستند! اين غير ممكن بود؛ آنها راهي براي فرار نداشتند؛ احساس غريبي به شهربانو دست داد!...
پيكر خونين مهدي پيش چشمش، مجسم شد و با خود گفت:
ـ بايد منتظر خبرشهادت مهدي باشم!
با اينكه هنوز كمتر از دو هفته از جنگ مي گذشت؛ گويي مهدي منتظر بهانهاي بود تا به ديار معشوق بشتابد؛ او در چهاردهم مهر 59، بر اثر اصابت تركش به سر و سينه در «اهواز»، به افتخار شهادت نائل آمد؛ روز تشييع پيكر مطهرش، جمعيت زيادي حضور داشتند كه در ميان جمعيت، سرور سالار شهيدان 7 تير «آيتالله دكتر بهشتي» نيز به چشم ميخورد!
«عبدالله» نيز، در پاسگاه «زيد» و در عمليات كربلاي5 (23/10/65) به شهادت رسيد و در نهايت، «محمدصادق» برادر كوچكشان نيز، در پاسگاه زيد و همزمان با برادرش عبدالله، به خيل شهيدان پيوست.
وقتي عبدالله و محمدصادق شهيد شدند، قاسم و جعفر نيز، در جبههها حضور داشته و انجام وظيفه ميكردند!
و دل شهربانو، هزار پاره شده با اين حال، وقتي خبر شهادتشان را آوردند، با سربلندي، خدا را شكر گفته و سجدهي شكر بجاي آوردند.
زمان خاك سپاري دو شهيد، شهربانو، در قبر هر دوي آنها خوابيد؛ آيتالكرسي و سورهي «قدر» را تلاوت كرد و روي تابوت آنان، پول و شكلات ميريخت، و پيكر پاكشان را غرق در بوسه نمود.
حاج حسن مداح، پدر شهدا، در سال 1386، قبل از ماه مبارك رمضان، بر اثر سكتهي مغزي، در بيمارستان، درفاني را وداع گفت و قلب مهربان و داغدارش، براي هميشه، از حركت بازماند و شهربانو را تنها گذاشت!
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده