سه ياقوتِ مِشكي
آن زمان، در خانه ها حمّام نبود. هفتاد سال پيش! نوبتي يا به صورت تفكيكي ـ بسته به بزرگ و كوچكي شهرها ـ زن و مرد، ميرفتند حمّام عمومي! سركار «علياكبررجبزاده» پدر «منصوره» ارتشي منضبط و سختگيري بود .هر وقت قرار بود منصوره حمام بره، با اون ميرفت و همان جا منتظر ميماند او را برگرداند!
منصوره 3 خواهر و 3 برادر هم داشت! مادرش «كبري دباغ زاده» هم بود؛ ولي پدرش روي او حساسيّت و تعصّب بيشتري داشت؛ شايد بخاطر آنكه دختر بزرگش بود و دم بخت! حتّي به او اجازهي تحصيل نداد! بخاطر شغلش، خيلي بداخلاق و مقرّارتي بود. البّته غير از ارتشي بودن، در خانه هم «پارچه بافي» ميكرد.
منصوره به جرم بزرگتر بودن! مجبور بود در باز كردن نخ ها، به پدر كمك كند. نظامي بود و در همه كارهايش نظم وجود داشت. خدا نياورد روزي را كه منصوره، نخ ها را خراب كند! يا اينكه كارهايش عقب بيفته! آن وقت بود كه به سبك خودش، منصوره را تنبيه كند! يا به قول خودش تربيت...! مثلاًدستهايش را ميگذاشت زير برف...!
ولي روي هم رفته، منصوره از زندگيشان راضي بود. حتّي حالا كه سالها از آن تنبيه ها گذشته، از آن سالها به خوبي ياد ميكند:
هر چند دوران سختي بود و امكانات كم! ولي دلم ميخواد براي يه روزم كه شده به اون دوران برگردم!
يك روز كه علي اكبر، منصوره را حمّام برميگرداند، «عزّت الله باقري زند» ـ كه علي اكبر درجه دارش بود ـ آنها را همراه هم ديد! سريع رفت و از درجه دار ديگرش پرسيد:
ـ مگه آقاي رجب زاده دختر بزرگ داره؟!
ـ بله قربان!
عزت الله، آن زمان 27 سالش بوده و زمان ازدواجش گذشته؛ ولي او هم سختگيري هاي خودش را داشت! بلافاصله به مادرش در تبريز خبر داد؛ آن زمان محل خدمتشان مهاباد بود؛ مادر را به مهاباد دعوت كرد تا براي خواستگاري اقدام كند. مادرها، به دور از چشم پدر منصوره، هماهنگي هايشان را كردند..
مادر عزّت، خيلي عجله داشت! ميخواست زودتر پسرش را ـ با آن همه سختگيري هايش ـ داماد كند و به تبريز گردد.
ـ اگه «بله»رو به من بگيد، پسرم و براي دستبوسي و غلامي مييارم.
جلسه يدوّم عزت هم با مادر همراه شد؛ بالاخره پانزده روز طول كشيد تا مراسم عقد و عروسي بر پا شد. هزار تومان مهريه تعيين كردند. ولي جشني نداشتند. به محضر رفتند عقد كردند و به خانهي علياكبر برگشتند.
به همين سادگي، منصوره و عزّت، زندگي مشتركشان را شروع كردند. در مهاباد خانه كوچكي اجاره كردند و منصوره پا به خانهي بخت گذاشت.
ـ خونه كوچكي اجاره كرديم كه، جهيزيه مختصر منوكه شامل ظروف آشپزخونه و دو دست رختخواب و يه فرش بود در خودش جا ميداد!
سال 1334 هيجده ساله بود و عزّتالله 9 سال از او بزرگتر...! عزّت الله در تبريز متولد شد و در چهارسالگي پدرش را از دست داد. تا سيكل تحصيل كرد و پس از سربازي به استخدام ارتش در ميآيد، لباس نظامي ميپوشد. پدرش «احمد» و مادرش «رقيّه» به جز او دختري به نام «فاطمه» و پسري به نام «غلامحسين» داشتند. ولي رقيّه، به وجود او خيلي ميباليد و هميشه به او افتخار ميكرد، هر وقت كه نام عزّت الله برده ميشد، ميگفت:
ـ او واقعاً عزّت خداست...!
فاصله خواستگاري تا عقد؛ مثلاً دورهي نامزدي آنها بود؛
ـ مهاباد اون زمان، يه خيابون بيشتر نداشت. در مدت 15 روز نامزدي پدرم كه مرد خيلي متعصّبي بود! يه روز شوخي ياي جدي به عزّت گفت:
ـ حق نداري از خيابونها عبور كني! چون ممكنه دخترم پشت پنجره باشه! عزّت هم كه خيلي مطيع و متواضع بود، بيآنكه مخالفت كنه قبول كرد و اون 15 روز رو به سختي گذروند و از كوچه پشت رفت و آمد ميكرد!
منصوره، درست در 20 سالگي، اوّلين فرزندش را به دنيا آورد؛ قرار بوده اسمش را مهري بگذارند ولي در ثبت، پدرش «پروين»!
بعد از تولّد پروين، عزّت يك شب خواب ديد، فرزند پسري دارد كه ديگران، او را «داود» صدا ميزنند! بيدار كه شد از همسرش پرسيد:
ـ بارداري؟!
ـ نه! ...
ولي بعد معلوم شد كه باردار بوده؛ با تولّد بچّه، عزّت مطابق خواب، اسمش را «داود» گذاشت. داود 1340 به دنيا آمد، سال اوّل دانشگاه تهران بود كه در سن 21 سالگي بعنوان بسيجي، راهي نبرد با دشمن شد و در «به جبهه ، پيرانشهر»به شهادت رسيد.
بعد از داود «محمّد» در سال 41 و سپس «مجتبي» به دنيا آمدند. او به عضويت سپاه پاسداران در آمد و تا اوّلدبيرستان تحصيل كرد.
«فرخ» با يكسال تفاوت؛ يعني سال 1346 به دنيا آمده او نيز به سپاه پيوسته و در 16 سالگي به فيض عظيمِ شهادت نائل گرديد.
داود اولين فرزندي بود كه قصد حضور در ميادين نبرد حق عليه باطل را كرد. قبل از اينكه با پدرش در ميان بگذارد، به علّت رابطه اي راحت و صميمي اي كه با مادر داشت، به او گفت:
ـ مادر! ميخوام برم جبهه! ميرم ولي اميد باز گشتم رو نداشته باش!
منصوره هيچ وقت صحنه خداحافظي داود را فراموش نميكند. داود 2 سال در جبهه ها خدمت كرد؛ در آزاد سازي خرمشهرمجروح شد.
اين سه برادر، با هم در همه عمليّاتها حضور داشتند و همواره در كنار هم بودند. وقتي بچّه ها قصد رفتن به جبهه را ميكردند، مادر سفارش فرخ و مجتبي را به داود ميكرد:
من هميشه از داود ميخواستم، دو برادرت رو تنها نگذار! او در تمام مدتي كه حضور داشت، مراقب دو برادرش بود.
اولين فرزند شهيد داود بود؛ فرّخ 8 ماه بعد از شهادت داود شهيد شد و مجتبي در سال 66 به شهادت رسيد.
شهادت بچّه ها براي منصوره غيرمنتظر نبود؛
ـ وقتي جنگ شروع شد، خودم رو آماده كرده بودم كه فرزندانم شهيد راه اسلام شوند. در اوايل جنگ، يه شب خواب امام خميني(ره) را ديدم، او به من دستمالي داد و گفت: اين از آن توست. با رفتن ايشان دستمال رو باز كردم و ديدم سهتا ياقوت بزرگ مشكي تو هست! اين خواب به نظرم صحه گذاشت و با ايمان قلبي منتظر شهادتشان بودم.
ما كرج بوديم، موقع برگشت از كرج، متوجه شديم. از مسجد اومدن و با ما كار دارن. همون موقع فهميديم كه داود شهيد شده. پدرش تو راه، حالش بد شد و راهي بيمارستان شد؛ فرخ كه ديد من هم پريشان شدم، براي دلداري بهم گفت:
ـ مادر! خدا رو شكركن كه بچّههات رو صالح و سالم به جامعه تحويل دادي!
بعد از 8 ماه هم كه آمدند گفتند: بگذاريد كوچه را سياه ببنديم! خبر شهادت فرّخ، عزّت را تحليل برد.
فرخ بسيار باهوش، پرهيزگار و خداترس بود. پدرش ابتدا با جبهه رفتنش، كمي مخالف بود. ولي او در جواب عزّت ميگفت: من تمام تلاشم رو ميكنم كه نه از درس و نه از جبهه عقب نمانم.
يه سال وقتي از جبهه برميگشت هر 2 سال را در يك سال (جهشي) ميخواند! تا پدر را نيز راضي نگهدارد. او از 5 سالگي نماز و روزهاش ترك نميشد. منصوره هرگز پايبندي فرخ را از خاطر نبرده است:
يادم نميروه، 5 سالگي كه روزه ميگرفت، از شدت گرسنگي ضعف ميكرد؛ امّا همچنان مُصرّ بود روزهاش رو بگيره؛ عباداتش را كامل انجام ميداد.
ـ من هميشه حضورشون رو در اين خونه احساس ميكنم! از اونها ميخوام كه خواسته هام رو به پيشگاه خدا ببرن و واسطه بشن.
منصوره حتّي وقتي نميتواند در كاري تصميم بگيرد، به بچّه هاي شهيدش پناه ميبرد؛
ـ به ياد دارم به دليل نفرتي كه از صدام داشتيم، مايل نبودم به كربلا بروم، روزي با شهيدانم درد دل كردم. شب مجتبي به خوابم اومد و گفت: صبركن! فردا صبح دريافتم بر من نويد صبر اومده و صبر كردم.
او هنگام دفن فرزندانش هرگز گريه نكرد، همه به او خرده گرفتند كه چه مادر سنگدلي!! امّا او هميشه خدا را شكر ميكند.
مادر شهدا نسبت به همه جوانهاي جامعه احساس مسئوليت ميكند و در نيايش ها آنها را از ياد نميبرد:
ـ از خدا ميخوام جوونها هدايت بشن و مسير و راهشون، همون راه شهدا باشه؛
چون شهدا باخونشان راه رو هموار كردند.
اكنون در طبقه ي پائين، منزلي كه مادر شهدا زندگي ميكنند، حسينيه اي است كه «مجتبي» (آخرين شهيد) آنرا بنا كرده است.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده