مجنونِ پسران
67 سال پيش و پس از آنكه خداوند، «جعفر» و «عاتقه ـ دهخدا اسماعيلي ـ» را، از وجود يك پسر و يك دختر، بهره مند كرده بود، جعفر داخل خانه اش در محله «ميدانگاه قزوين» انتظار ميكشيد تا همسرش، سوّمين حملّ خود را بر زمين نهد؛ انتظار به سرآمد و «مولودِ» او ديده به جهان گشود.
پس از مولود نيز 2 دختر و 2 پسر به به دنيا آمد و جعفر و عاتقه صاحب شش فرزند شدند. متأثر از فرهنگ آن زمان، مولود از نعمت سوادآموزي بي بهره ماند؛ اما به سبب علاقه وافري كه به فراگيري سواد داشت؛ همراه خواهرانش، در كلاسهاي يادگيري و آموزش قرآن شركت كرد و خواندن قرآن را به خوبي آموخت.
جعفر نانوايي ميكرد و از وضعيّت اقتصاديِ نسبتاً مطلوبي برخوردار بود. مولود همچون ديگر بچّه هاي هم سن و سالش، دوران كودكي را پشت سرگذاشت؛ شانزده ساله بود كه «اسدالله چالي» با هفتسال تفاوت سنّي، توسط خواهر و خاله اش، به خواستگاري او رفت.
اسدالله، تنها يك خواهر تني داشت. پنج ساله بود كه مادرش «معصومه»، هنگام سوّمين زايمانش، دارفاني را وداع گفت؛ «علي» ـ پدر اسدالله ـ بعد از چند ماه، به سبب خردسالي بچّه هايش، ناچار با دخترخالهاش«رقيّه» ازدواج كرد.
مولود دليل موافقت جعفر با ازدواجش را، مذهبي بودن اسدالله ميداند:
ـ پدرم فردي متدّين و با اخلاص بود، از آنجا كه اسدالله هم اهل نماز و روزه و با ايمان بود، پدرم اونو خيلي دوست داشت و به همين خاطر با ازدواج ما موافقت كرد.
پدر اسدالله، باغدار بود، تا پايان عمرش اسدالله در كنار پدر ماند و با او كار كرد. او 16 ساله بود كه پدرش را از دست داد؛ وي پس از مرگ پدر مستقل شد؛ پدرش از رقيّه نيز يك پسر داشت.
مولود، به تنها خواهر شوهرش «امينه» علاقه زيادي داشت؛ به همين سبب، از سالهايي كه با آنها زندگي ميكرد دردمندانه ياد ميكند:
ـ رقيّه، زن پدر اسدالله و امينه، اخلاق خوبي نداشت؛ او نه فقط با من بد رفتاري ميكرد كه با بچّه هاي شوهرش هم، نامهربون بود!
امينه در سنّ 15 سالگي ازدواج كرد و در همان سال هم بچّهدار شد؛ بچّهاش سهساله بود كه به سرخك مبتلا شد و مُرد! امينه چند ماه پس از مرگ بچّه؛ هنگاميكه 18 سال، بيشتر نداشت؛ از داغ فرزند دقّ كرد و به رحمت ايزدي پيوست.
پس از مراسم عقد و عروسي، مولود و اسدالله، ابتدا زندگي مشتركشان را، در خانهي پدر شوهر، آغاز كردند؛ امّا رفتارهاي نامناسب و آزارندهي مادر شوهر، موجب شد تا پس از بيست روز، زندگي اين زوج جوان، با خطر متاركه و نگراني جدايي مواجه شود؛ وقتي اين خطر احساس شد، پدر مولود به آنها پيشنهاد داد:
ـ بيايين با ما زندگي كنيد؛ رو يه سفره ميشينيم، شما هم درآمد اول زندگيتون رو براي آينده پس انداز كنيد.
آن دو از منزل پدر داماد به خانه پدر عروس نقل مكان كرده، طبق نظر جعفر، يكسال و نيم در كنارخانوادهي مولود و بر يك سفره نشستند؛ رابطه اي اسدالله با خانواده مولود، خصوصاً با پدر زنش، خيلي خوب بود.
1339، عروس جوان، در منزل پدري، اوّلين فرزند خود را به دنيا آمد. روحاني و امام جماعتِ معروفِ آن زمانِ قزوين «حاج ميرزامحمود» در گوش نوزاد آنان، اذان و اقامه گفت و مولود، نام «رحيم» را براي او انتخاب كرد.
رحيم، از كودكي نماز ميخواند و به احكام و اعتقادات ديني پايبند بود. به پدر و مادر احترام خاصي ميگذاشت. او پس از اخذ ديپلم تجربي، در كنكور شركت كرده و وارد دانشگاه شد؛ ورود او به دانشگاه، با انقلاب فرهنگي مواجه شد؛ رحيم بدون تأمّل، به عضوّيت سپاه پاسداران در آمد.
مولود، خاطرات آن زمان را به خوبي در ذهن دارد:
ـ رحيم، در سنّ 18 سالگي، قبل از اينكه ديپلم بگيرده به دختر همسايه كه خيلي خانوادهي متدّين و مذهبي اي بودن، علاقمند شد؛ خيلي دستدست كرد تا اينكه يه روز به من گفت:
ـ مادر! از شما يه تقاضايي دارم!
ـ چي ميخواي پسرم؟!
ـ ميخوام به خواستگاري «سودابه» دختر همسايه مون بري...!
مادر با شنيدن اين حرف؛ مثل همه مادراني كه آرزويشان، ديدن دامادي پسره است؛ در پوست خود نميگنجيد. مادر سودابه «سيّده»اي عاقله و خردمند بود؛ مولود به خانهي آنها رفت و به گفتگو پرداخت.
ـ سيّده جان! ميدوني كه پسر بزرگم، شكرخدا موقع ازدواجش رسيده؛ حقيقتش، اون به سودابه شما علاقمند شدهخب، ميدونيم كه پيغمبر(ص) به ازدواج به موقع جوونا خيلي تأكيد فرمودن، حالا من كه دخترت رو براي رحيمم خواستگاري كنم.
ـ راستش، مولود خانم، چه جووني شايسته تر از پسر شما آقا رحيم... امّا ميدونيد كه سودابه خواهر بزرگش، هنوز شوهر نكرده و رسم و رسوم، اجازه نميده كه ما پيش از شوهر دادن دختر بزرگتر، خواهر كوچكترش رو شوهر بديم...!
مادر، ماجرا را به پسرش منتقل كرد، رحيم با شنيدن جواب، گفت:
ديگه زن نميخوام!
يكسال از ورود او به سپاه ميگذشت؛ مادر همچنان درصدد بود تا دخترِ مناسب رحيم را بيابد و او را براي ازدواج آماده كند؛ يك روز زن برادرش، خانواده اي شمالي را كه ساكنِ تهران بودند، به مولود معرفي ميكند؛ او پس از ديدن دختر و تحقيق لازم، قضِيه را با رحيم در ميان گذاشت؛ خواست خدا چنان بود كه اين وصلت به انجام برسد.
يك روز، نو عروس خانواده براي ديدار پدر و مادرش رفته بود كه مولود ديد؛ رحيم با يك كيسه به خانه آمد، آن را در گوشهاي گذاشت و گفت:
ـ مادر! پدرم كجاست؟!
ـ گمان كنم به چايخانه رفته...
رحيم بيدرنگ به دنبال پدر رفت و با او به خانه برگشتند؛ به پدر و مادر رو كرده و گفت:
ـ من ميخوام برم جبهه خواهش ميكنم كه مانعم نشين...
ـ مادر جون! تو تازه داماد هستي! پس همسرِ جوونت چي ميشه؟!
ـ اگه برگشتم كه هيچ... والاّ خواست خدا هر چي باشه، همون ميشه؛ منيره هم زنِ صبوريه!
رضايتِ پدر و مادر را كه جلب كرد به خواهرش «معصومه» روكرد و گفت:
ـ خواهر جون! آش بپز...
سپس به خانه پدر زنش رفت، از آنها و همسرش هم خداحافظي كرد.
آخرين مرحلهاي كه رحيم به جبهه ميرفت، پدرش 8 ماه دبود كه در جبهه حضور داشت و انجام وظيفه ميكرد؛ از طرف بچّه هاي سپاه، به او پيغامي رسيد:
ـ آقاي چالي...! آقا رحيم براي يه كار خيلي مهمّي رفت تهران، خيلي اصرار كرد كه شما هم برين و تو كارا بهش كمك كنين! برين، بعد انشاءالله با هم برگردين جبهه...!
در تهران، برف سنگيني شروع به باريدن كرده بود. مولود به همسرش گفت:
ـ برو پشتبام و برفها رو پارو كن.
زمانيكه اسدالله روي بام بود و برفها را به پائين ميريخت؛ زنگ خانه به صدا در آمد؛ مولود، در را كه باز كرد «حاج آقا امامي» امام جماعت مسجد را ديد؛
ـ ياالله...! سلام خواهر...، با حاجي كار دارم...!
مولود، ناگهان چشمش به تسبيح رحيم افتاد كه در دستِ آقاي امامي بود؛ يقين كرد كه رحيم شهيد شده! اسدالله پائين آمد، با حاج آقا سلام و احوالپرسي كرد؛ حاج آقا او را به مسجد برد و در آنجا، خبر شهادت را به او رساند.
مولود و اسدالله، در حاليكه از فراق او بسيار اندوهگين بودند؛ با شنيدن خبر شهادت احساسِ غرور و افتخار كردند!
«ابراهيم» سال1347 در تهران متولد شد. رحيم كه شهيد شد او 14 ساله بود؛ يكسره ميگفت:
ـ اسلحه رحيم نبايد زمين بمونه...، من بايد راهشو ادامه بدم...
سال 1365 سه ماه مانده بود تا ابراهيم، ديپلم خود را بگيرد، امّا او بي طاقتي كرد و راهي جبهه ها شد تا راه برادر را ادامه بدهد؛ پسر فوق العاده مؤدّب و مؤمني بود؛ هميشه نمازش را اوّل وقت ميخواند؛ مولود خانم، ابراهيم را كه به ياد ميآورد، ميبيند كه او حقش بود كه شهيد شود:
ـ مرداد ماه يه تابستون گرم و طاقت فرسا، زمانيكه 13 سال بيشتر نداشت، روزه گرفت؛ عين ظهر ديدم، وسط حياط و زيرآفتاب دراز كشيده!! از او پرسيدم:
ـ پسرم... چرا اينجا...؟ اينطوري...؟ اونم زبون روزه...؟ جواب داد:
مادرجون...! ميخوام يه ذرّهاي از سختي ماجراهاي كربلا ـ امام حسين(ع) و يارانش ـ رو درك كنم و به هدف اونا فكر كنم...
ابراهيم، در آخرين مرحله اعزام خود، پس از 40 روز نبرد و مبارزه، در 11/4/65 بر اثر اصابت تركش به قلبش، در منطقه «مهران» به شهادت رسيد؛ خبر شهادت او را برادران سپاه آوردند؛ وقتي ميخواستند او را با همان لباسهاي رزمش، به خاك بسپارند، يكباره مادر فرياد زد:
ـ دست نگهداريد!
به جلو رفت و كفشهايش را از پايش در آورد!! وقتي علّت اين كار را از او پرسيدند، پاسخ داد:
ـ احساس كردم داره به قلبم فشار وارد ميشه!
خبر شهادت ابراهيم را كه آوردند. مولود و اسدالله، همچون كوهي صبور بودند و هر يك، ديگري را دلداري ميداد؛ آن دو، براي خاطر داشتن چنين فرزنداني، خداوند را شكر ميكنند.
حاج اسدالله، پدر شهدا در دوم فروردين 86 بر اثر بيماري قلبي، به رحمت ايزدي پيوست. مرگ او، بر روحيّه دخترانش، بسيار تأثير گذاشت.
بعد از ساليان سال و اكنون كه مولود ـ مادر شهيدان ـ در آستانهي 70 سالگي است، همهي تجربهي زندگياش را، جهت ايجاد خانواده و جامعه اي سالم، در اين پيام خلاصه ميكند:
«لقمه حلال» پايه و اساس زندگي است، با خوردن لقمه حلال است كه ميتوان فرزندان صالح، تقديم جامعه و اسلام نمود.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده