اراد ه و مشيّت خدا
شش بار قبلش جبهه رفته بود، به سنش نمي خورد كه اين همه جبهه توي پرونده ش باشه !
17 سالش بود كه شهيد شد،
شوخي يا جدي روز آخري كه داشت مي رفت جبهه، بهش گفتم؛ پسرم، نور چشمم اين كه مي گيد جهاد و جنگ تكليفه و امام واجبش كرده، ما هم قبول داريم ، ولي اگه همه ي مردم ايران به اندازه ي شما دو تا برادر جبهه بودند، ديگه كسي نمي تونست جلودار ايران باشه. . . همين طور داشتم يك ريز حرف مي زدم كه
ديدم داره مي خنده، اونم چه خنده اي!
بعد از كلي خنده با عذرخواهي و شرمندگي رشته ي كلام مرا بريد . مامان ! چي مي خواي بگي!؟ مي خواي بگي ما سهم خودمان به امام لبيك گفته ايم!؟ ما به اندازه و سهم خودمان جهاد كرده ايم!؟ مگر احكام اسلام
سهميه اي است كه ما به سهم خود و به اندازه ي خود جبهه رفته باشيم !؟ جهاد درست مثل نماز و روزه واجبه....
و در حالي كه دستم را در دستانش مهربانانه مي فشرد خم شد كه دستم را ببوسد، من پيش دستي كردم و صورتش را بوسيدم. و بعد دستي به ريش كم پشتش كشيدم.
ميخوام زنت بدم !
اين را كه گفتم مثل اسپند از جاش پريد و خنديد!
مامان خوب واردي بحث رو عوض كني ها ! ...
ابروانش را بالا انداخت و شمرده شمرده گفت: پس نتيجه مي گيريم كه چي!؟ نتيجه مي گيريم كه احكام اسلام سهميه اي نيست، و واجب، واجب است و شوخي هم با كسي ندارد!
محمد حسين خنده ي تلخي كرد و اشك در چشمان زيبايش حلقه زد.
و ما كاري هم به ديگران نداريم، به ما چه كه بعضي ها جبهه نمي رن!؟ ما به فتواي رهبرمان و مرجع تقليدمان عمل مي كنيم. ديگران شايد بخواهند به جهنم بروند! و مطمئن باشيد اونايي كه از جنگ فرار مي كنند عاقبت سختي دارند.
فاطمه ي كامراني هستم.
متولد 1322 محله ي »شبدري» شاهرود، پدرم مرحوم قدرت، مغازه ي خواروبارفروشي داشت، سي ساله بود كه خيلي ساده مريض مي شود و جانش را به جان آفرين تسليم مي كند.
مادرم خديجه، سنش به 95 رسيده، او پس از مرگ بابام ازدواج كرد ولي دورادور هواي ما را داشت.
فاطمه در 9 سالگي تن به ازدواجي ناخواسته و اجباري مي دهد كه پس از چند سال تحمل بداخلاقي شوهرش طلاق گرفته و تا 16 سالگي عمويش سرپرستي او را عهده دار مي شود. بشور و بمال و بپز منزل عمويم را مثل يك كارگر انجام مي دادم و همه ي سختي ها برايم قابل تحمل بود، منزل عمو بودم و همين كه محرمم بود و نقطه ي اتكا براي من، برايم كافي بود .
چرخش زمان «آقاكوچك بيدگلي « را از يزد به شاهرود كشانده بود و به خاطر اندك سوادش كارمند دادگستري شده بود.
مرد مؤمن و متديني بود،قبل از من ازدواج كرده بود، و سالها با او زندگي كرده بود ولي ازش بچه دار نشده بود، زنش كه مرد، با وساطت يكي از آشنايان مرا از عمو خواستگاري كرد. در حالي كه سنش از 65 سال گذشته بود و اين مشيت الهي بود كه هر چند زندگي مشترك كوتاهي با من داشت و هفت سال پس از ازدواجمان فوت كرد، ولي او پدر دو قهرمان شد كه افتخار هر دوي ما در فرداي قيامت است كه انشاء الله پيش
حضرت زهرا(س) شرمنده نخواهيم بود.
محمدحسين و محمدحسن حدود دو سال با هم اختلاف سني داشتند و هر دو در 17 سالگي شهيد شدند، اين در تيرماه سال1361 عمليات رمضان، و آن در اسفند 1363 در عمليات بدر، جزيره ي مجنون.
جزيره ي مجنون مي گويد و بغض گلويش را مي فشرد.
ولي محمد حسن مفقودالجسد بود و ده سال و شش ماه و يازده روز بعد جنازه ش از جزيره ي مجنون برگشت.
احمد تنها فرزند فاطمه كه عمري را در جبهه هاي نبرد همدوش برادرانش با دشمن متجاوز جنگيد، سال 1382 در35 سالگي در سانحه تصادف كشته شد و يك پسر و يك دختر از احمدش يادگاران فاطمه هستند.
فاطمه علاوه بر عضويت در ستاد معتمدين معين بنياد شهيد شاهرود، با همكاري دو تن از خيرين در تهيه ي جهيزيه دختران مستمند فعاليت دارد.
هر جايي كه خيلي خسته و ناتوان مي شوم و روحيه ام ضعيف مي شود به حضرت فاطمه(س) متوسل مي شوم و جواب مي گيرم و هر صدقه و كار خيري كه مي كنم، ثوابش را مي فرستم براي شوهر خدابيامرزم و پسران قهرمانم!
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده