كوله باري از غم و تجربه
روي ويلچر نشسته است، دو سالي است كه نمي تواند راه برود. 82 ساله است و اهل شاهرود، متولد محله قلعه، با محبت و مهربان، سكوتش حكايت از سختي هايي كه در زندگي ديده است دارد، كوله باري از تجربه و صبر.
با آنكه كم سواد است ولي از نگاهش حكمت مي گيري و جواب سوال هايت را مي شنوي.
پدرم آهنگر بود، مغازه داشتند، يك خواهر داشتيم و چهار برادر،خواهرمان كمك كار مادر بود و ما وردست پدر، بچه گي ما كار بو د و كار تا اين كه جوان شديم و بايد به سربازي مي رفتيم. در سربازي به خاطر سخت كوشي و داشتن گواهينامه راننده شد، روي ماشين هاي سنگين و نيمه سنگين كار كرد و تجربه كسب كرد .
سربازيم كه تمام شد، با آنكه سواد درست و حسابي نداشتم، با معرفي يكي از آشناها شدم راننده اداره راه وترابري، مدتي قراردادي و روزمزد بودم ، خوب كه مرا شناختند استخدامم كردند، 42 سال در اداره راه و ترابري كار كردم. پدر و مادرش دختر همسايه را برايش زير سر گذاشته بودند، عصمت 14 سال بيشتر نداشت. از سربازي كه برگشت، به او گفتند، نديده بودش، رسم هم نبود كه هم ديگر را ببينند، بزرگترها توافق كرده بودند و مراسم ساده و زندگي ساده تر.
سال 1336 خدا به ما عبدالحميد را داد. شاد از لطف خدا، بزرگ شد و مدرسه رفت، محصل بود و درس خوان، اخلاق و رفتارش هم خوب بود. مدرسه كه رفت سال 1343 بود. انقلاب كه پيروز شد ديپلم داشت، با تجربه مبارزه با رژيم شاه، در اكثر راهپيمايي ها و توزيع اعلاميه هاي حضرت امام شركت داشت، مثل اين كه ترس توي وجودش معنا نداشت، نمي توانست بي تفاوت باشد.
انقلاب پيروز شده بود، به عضويت سپاه درآمد، شب و روز نداشت، روزها سپاه و شب ها نگهبان ازدستاوردهاي انقلاب . آشوب هاي گنبد و كردستان و خطرضد انقلاب ، حضور قهرمانان ايران اسلامي را مي طلبيد، عبدالحميد پاسدار بود و بايد به تكليفش عمل مي كرد.
تصميم گرفت ازدواج كند، با مراسمي ساده اما معنوي زندگيش را شروع كرد. چند ماهي از ازدواجش نگذشته بود كه دشمن بعثي به ايران اسلامي حمله كرد، حنظله وار به حبهه حق عليه باطل شتافت.
چند بار به مرخصي آمد و چند ماهي هم در سپاه شاهرود و سمنان خدمت كرد، اما روحش آرام و قرارنداشت.
در عمليات فتح بستان حضور داشت، مرخصي آمد و زود برگشت. دختر چند ماهه اش را بوسيد و به سينه فشرد و رفت.
زهرا را در آغوش گرفته بود، در گوشش حديث فراق خواند و از شدت علاقه اش به او، و از عشق آتشينش به خالق او .......
ناگهان زهرا را به همسرش داد، بغضش را فرو خورد و رفت، رفت و در عمليات فتح المبين، فروردين سال 1361 به شهادت رسيد.
_محمدرضا ده سال از عبدالحميد كوچك تر بود، آنقدر كوچك بود با وساطت دامادم رفت جبهه. تقريبا دو سال متوالي جبهه ماند، تا اينكه فروردين سال 1363 در جزيره مجنون به شهادت رسيد.
امتحان خدا براي بنده هاي خاصش عجيب است، درك صبر بندگان خداعجيب تر!
عبدالمجيد هم كه بارها جبهه رفت و برگشت، رشادت عبدالحميد و معصوميت محمدرضا را يك جا داشت، اما او هم20 سال بيشتر مهمان دنيا نبود و سال 65 برا اثر سكته قلبي دارفاني را وداع گفت.
حاجيه خانم عصمت عباسيان مادرمكرمه ي شهيدان علي رغم اينكه« فيستون » دياليز در دستش نشان از عمق دردش دارد به پرستاري همسر وفادارش دل بسته و هر دو با يك دنيا آرزو و اميد به فضل خدا، دلبسته ي شفاعت فرزندان قهرمان خود هستند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده