صبر بيمثال مادر
هفتاد و نه سال پيش، مشهدي «حيدر» كشاورز، در روستاي «آشتيان»؛ كه امروز خود مركز يكي از شهرستانهاي مركزي است؛ چشم به راه تولّد فرزندي است تا با آمدنش به گرماي زندگي مشتركش بيفزايد.
انتظار به پايان ميرسد و دختر بچّه اي ديده به جهان ميگشايد. «طيّبه» نام زيبايي است كه خانواده «نورمحمّدي» براي نوزاد خود برميگزينند. مشهدي حيدر براي امرار معاش خانواده به شغل كشاورزي و كشت گندم و جو اشتغال دارد؛ متأسفانه چيزي نميگذرد كه مادر طيّبه، دارفاني را وداع گفته و مشهدي حيدر ناچار به ازدواج ديگري ميشود؛ ازدواجي كه حاصل آن 4 دختر و 4 پسر است. طيّبه؛ مثل همه دختر بچّه هاي روستايي هم سن و سال خود، از خواندن و نوشتن محروم است. دورهي كودكي را به نخ ريسي و پنبه ريسي ميگذراند. هفده ساله است كه «جوادغفاري» به خواستگاري او آمده، با هفت سال تفاوت سنّي ازدواج ميكنند.
موقع خواستگاري، جواد تنهاي تنهاست؛ نهمادري، نه پدري، نه خواهري و... هيچكس همراه او نيست؛ امّا چون همديگر را خوب ميشناسند، اين وصلت سر گرفته و در سال 1325 طيبه و جواد، زن و شوهر شرعي و قانوني هم ميشوند.
بعد از تولّد «سكينه» اوّلين فرزندشان ـ كه در آب حوض غرق و در سه سالگي فوت ميكند ـ به سوي تهران بار سفرمي بندند و در خيابان هاشمي ساكن ميشوند.
تا چهار فرزند آنان، به دلايل مختلف، فوت ميكند؛ اوّلين فرزند باقيماندهي آنها پسري است بنام «محمّد» كه پس از وي ديگر فرزندان، به شكرخدا باقي ميمانند و زندگي ميكنند.
جواد با آمدن به تهران، ابتدا به كارگري ساختمان ميپردازد؛ امّا از آنجا كه خميرمايه او در كشت و زرع است، پس از مدّتي، زميني خريداري و در اطراف تهران به كشاورزي ادامه ميدهد.
سال 1341 حسينعلي به دنيا آمد، طيبه به خاطر ميآورد كه براي نجات حسينعلي از مرگ، در كودكي به حضرت اباالفضل(ع) متوسل شد؛ «حسينعلي» در سال 41 متولد شده است، طيبه ميگويد:
ـ دو ساله بود كه برادرش «حسن» در حياط منزل بازي ميكرد، اونو به حسن كه بزرگتر بود سپردم و رفتم دنبال كارم! وقتي برگشتم، ديدم حسينعلي افتاده توي حوض و هيچ حركتي نداره! بغلش كردم و رفتم وسط خيابون! فقط داد ميزدم بچّهام از دستم رفت...! بچّه ام...! به دادم برسيد! همسايه ها كمك كردن، بردمش بيمارستان... همه ميگفتند:
فايدهاي نداره!! ديگه نفس نميكشه!! همونجا به سر و سينه زدم و گفتم:
ـ اگه اين بچّه هم بميره، شوهرم منو ميكشه!! گفتم: «يااباالفضل(ع)»! بچّهام رو از تو ميخوام؛ قرباني ميدم؛ نذر كردم! چند دقيقه بعد نفس كشيد؛ وقتي حالش خوب شد قرباني داديم. بزرگ كه شد، در دوره دبيرستان، تو پخش اعلاميه و شركت در راهپيمائيها، خيلي فعّال بود. در زمان كمبود نفت، در تقسيم آن كمك ميكرد، در رعايت نوبت و مقدار و سهم هر خانواده، اصلاً تفاوتي بين غريبه و آشنا قائل نميشد.
طيبه به ياد دارد:
ـ خدا به برادرش يه بچّه داده بود، اونا ساكن اصفهان بودن، حسينعلي از ناحيهي بازو مجروح بوده، ميره كه نوزاد برادرش رو ببينه! برادرش متوجّه زخمش ميشه، اونو ميبره پيش دكتر كه نشون بده؛ دكتر كه ميبينه ميگه: «معجزه است كه تا حالا زنده مونده». يكبار ديگه هم از ناحيهي كتف مجروح شد؛ تا اينكه بالاخره در مهر ماه 61 در «سومار» به شهادت رسيد.
خبرشهادت حسينعلي، قبل از همه به برادرش «علي» رسيد:
ـ پسرداييام، تو اصفهان، خبر شهادت حسينعلي رو به من داد؛ چون زياد موثق نبود، مطرح نكرديم؛ قرار شد حسن به منطقه بره و مطمئن بشه، منم به اصفهان اومدم تا خونه رو آماده كنم؛ جنازهش جايي بود كه زير ديد مستقيم دشمن بود؛ حسن و بقيّه همرزمانش صبر ميكنن، وقتي آفتاب تو چشم دشمن ميافتد، با كمك برانكارد و طناب و... سينه خيز، جنازهرو عقب ميكشن؛ 10ـ15 روز بعد از شهادت، جنازه به عقب برگشت؛ مراسمِ تشييع جنازه با دهه اول محرّم مصادف شده بود.
ايشون، يكبار همراه پاسداران، براي غبار روبي حرم امارضا(ع) مشرف ميشود. در بيت امام هم، جزو محافظان بود، كه يكبار به اصرار مادر، مادر رو به ديدار امام برد...
«اسماعيل» سال 44 در محله «كارون» به دنيا آمد.
سال 65، در«خرمشهر» به شهادت رسيد و مفقودالاثر شد؛ بعد از 15 سال پلاك شو برگردوندند.
طيّبه شرايط روحي همسرش جواد را، بعد از خبر شهادت دومين شهيد خانواده چنين بيان ميكند:
ـ تا وقتي پلاك اسماعيل رو آوردن، حاج آقا هميشه چشم انتظار بود؛ تا يه نفر از عراق آزاد ميشد، يا جنازهاي برميگشت؛ حتّي اگه يزد هم بود ميرفت تا يه خبر بگيره! وقتي تلويزيون رزمنده هارو نشون ميداد، از پاي تلويزيون تكون نميخورد؛ هميشه تو جمعيّت دنبال اسماعيل بود.
بعد از شهادت حسينعلي و اسماعيل، «عليرضا» كه زمان شروع جنگ تازه وارد 13 سالگي شده بود، براي رفتن به جبهه خيلي اصرار داشت. امّا پدرش مرتب ميگفت:
ـ تو كوچيكي! اگه ميخواي براي اسلام كار كني، پاسدار شو و همينجا خدمت كن.
طيّبه رفتار عليرضا را، بعد از مخالفتهاي جواد در رابطه با جبهه به خاطر ميآورد:
ـ چون پدرش به عليرضا اجازه جبهه رفتن نميداد، وقتي رزمنده ها رو از تلويزيون ميديد گريه ميكرد.
با وساطت من، پدرش راضي شد. دفعهي دوّم كه اومد، دوباره پدرش مخالفت كرد؛ پنهاني رفت و بعد از اون، پسر همسايه خبر آورد كه عليرضا رفته جبهه.
طيبه ماجرائي را مطرح ميكند كه نشان ميدهد، شهادت، قبل از تولّد عليرضا در سرنوشت او مقدّر بوده و مژدهي آن به مادر داده شده است:
ـ عليرضا رو هفت ماهه باردار بودم، كه يكي از همسايه ها تو مسجد به من گفت:
ـ خانم غفارخاني! خواب ديدم «قبالهي» بهشت توي دست تو بود؛ بعد از شهادت عليرضا ياد اون خواب همسايه افتادم!!
بالاخره عليرضا، در اسفند 64 در «فاو» به شهادت رسيد؛ خمپاره انداز بود. مادرش بطور ناگهاني در جريان شهادت او قرار گرفت؛
ـ خونه بودم كه دختربرادرم اومد و يه دفعه و بي مقدمه خبر شهادت عليرضا رو داد. رفتم مسجد، آقا روي منبر داشت سخنراني ميكرد، گفت:
ـ اگه حضرت ابولفضل، در راه حسين(ع) دست و پا داد، عليرضا هم مثل ابولفضل دست و پاش رو در راه خدا داد؛ رفتم و گفتم:
ـ من مادر عليرضا هستم، ميخوام ببينمش! گفتند:
ـ امكان نداره!
ـ من زماني كه از عليرضا گفتيد، پشت پرده بودم، همه چيز و شنيدم، آيا گريه زاري كردم؟!
بعد راضي شدند؛ وقتي كه جنازه رو آوردن، تابوتي نبود؛ يك كيسه بود؛ كيسه اي كه فقط تكّه پاره هاي بدنش بود! نميدونم بگم من اون لحظه چه حس و حالي داشتم؟! چي منو نگه داشت؟! فقط خدا بود خدا...و ياد امام حسين (ع) و پيكر قطعهقطعه او.
تشيع جنازه و خاكسپاري عليرضا، روز اوّل عيد بود. قبر هر سه شهيد در قطعه 26 بهشت زهرا(ع) است. حاج آقا، در سال 85 بر اثر يك تصادف، همراه نوه اش ـ فرزندحسن ـ دارفاني را وداع گفت.
اكنون طيّبه مانده است و خاطراتي تلخ و شيرين، از زندگي، جواد، شهدا... و زندگي با عزّت و افتخار، همچنان جريان دارد...
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده