مهمانان امامزاده علي اكبر (ع)
ـ مادرم امّ هاني بود، هم پاي پدرم عليجان در همه كارهاي كشاورزي بود. زني زحمتكش كه بيشتر امورات شالي كاري از نشاء گرفته تا وجين و برداشت را انجام ميداد.
من هم كه بچه آخر خانواده بودم از 7 سالگي، به جمع نان آوران خانواده9 نفري پيوستم. چهار برادر و سه خواهر هستيم كه همه كار ميكرديم.
سال 1340 ديپلم گرفتم ولي چند سال قبل از آن، شاگرد مكانيكي و جوشكاري شروع به كار ميكردم. آموزش سربازي ام را در پادگان حشمتيه تهران گذرانده و تا پايان خدمتم در مرزن آباد بودم.
محمدعلي پس از پايان خدمت سربازي در شغل جوشكاري و مشعل سازي مشغول به كار شد.
ـ از سال 1343 خودم شدم كارفرماي خودم!
از آن سال مغازهاي سرقفلي گرفتم و تا الآن هم در آن كار ميكنم و تعدادي هم كارگر دارم.
در 26 سالگي با حكيمه خانم كه دخترعمه ام ميشه ازدواج كردم.
ـ من تك دختر بودم،دو برادر داشتم و 8 سال از حاجآقا كوچكترم.
حاج محمدعلي به رغم دلي پر درد چهرهاي بشاش دارد و هر از گاه با حرفهايش به جمع ما بهجت و سرور را هديه ميدهد.
ـ پيشنهاد پدر و مادرم بود،اونا گفتند عقد دخترعمه و پسردائي تو آسمانها بسته شده و من هم قبول كردم، البته اگر آنها هم نميگفتند من باز با او ازدواج ميكردم!
آنها پس از ازدواج در ميدان خراسان منزلي كوچك خريدند و پس از 7 سال در خيابان نيروي هوايي منزلي بزرگتر خريدند كه بيش از 20 سال در آن زندگي ميكردند و از سال 67 در ولنجك ساكن شدند.
ـ دو سال پس از ازدواج خدا سيمين را به ما هديه داد كه او را به عقد فرهاد بختياري در آوردم پسري بسيار مؤمن و مذهبي و از همه مهمتر مجاهد في سبل الله كه آخرين روز سال 1360 در علميات فتح المبين شهيد شد و اولين روز سال 1361 تشييع شد.
از آن شهيد دختري مانده و آن دختر صاحب دختري شده كه نوه شهيد و نتيجه ماست.
محمدعلي دو پسر و دو دختر دارد. دو پسر مجاهد و دو دختري كه شوهران آنها در دفاع مقدس حضوري فعال داشتند.
ـ فرزند دوّمم رضا سال 1343 به دنيا آمد. بچه باهوش و زرنگي بود. دو سال حضور فعال در جنگ داشت. بسيار دلسوز بود، دانش آموز سال چهارم هنرستان بود كه شهيد شد. قبل از شهادت يك بار مجروح شد و مدتي در بيمارستان امام خميني تبريز بستري بود و همه از مجروحيتش بيخبر.
ـ زنگ زد به من. گفت مامان! من راه آهن هستم. اگه زحمت نميشه، به بابا ميگي بياد منو ببره!؟
ـ بياد تو رو ببره!؟ چرا خودت نميياي؟!
رضا محمدي پس از بارها حضور در جبهه در علميات بزرگ خيبر در تاريخ 16/12/62 در جزيرهمجنون به شهادت رسيد.
بعد از شهادت همة پسران، منزل حكيمه و محمدعلي بيشتر شبيه به محل تداركات پشت جبهه شده بود.
ـ يه روز اعلام كردند رزمنده ها نياز به نان دارند حاج آقا شبانه رفت نانوايي هاي محل 8 هزار تا نان خريد و آورد خونه و ظيفه من خشك كردن آنها بود.
تمام كولرها را روشن ميكردم تا نانها خشك شود. بسته بندي كرديم فردستاديم جبهه.
ـ حاج خانم بيشتر از من جبهه رفته. البته يك بار هم رفتيم اهدايي و كمك براي جبهه ها برديم. عيد بود، يادش بخير روز خوبي بود عيد 1366 به بچه رزمنده ها عيدي هم داديم.
حاج محمدعلي هنوز هم كار ميكند و به عشق جواني خود، جوشكاري را رها نكرده مغازة چهل و چند سالهاش را در چهارراه سيروس همچنان با حضور گرم چند كارگر رونق داده است.
ـ تا روز آخر عمرم بايد كار كنم، چند بار با حاجخانم كربلا و مكه و سوريه مشرف شدهايم.
حاج خانم به نشانه تشكر از پدر درد كشيده شهيدانش مي خندد و خاطرهاي را از سفر سوريهاش نقل ميكند.
ـ زماني كه سوريه بوديم. اسفندماه بود و سالگرد رضا، همانجا مراسم سالگرد گرفتيم و ميوه خريديم و شام مفصلي به اعضاء كاروان داديم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده