ما به تكليف عمل كرديم
با گفتن اسم «حسن» اشك در چشمانش حلقه ميزند:
ـ حاجيه خانم خيلي اصرار كرد كه از رفتنش به جبهه پشيمانش كند، اما موفق نشد. هر چه به او گفت كه، غلام عباس شهيد شده، عليرضا شيميايي شده و نياز به مراقبت دارد و من و باباي پيرت نميتونيم تر و خشكش كنيم، حسين جفت پاهايش را از دست داده است، اونم نياز به مراقبت داره، تو ديگر بمان، راضي نشد كه نشد.
موقع بدرقه اش هم وقتي گرية مرا ديد، با خوشرويي دلداريام داد كه:
ـ بابا مگر من از علي اصغر(ع) امام حسين(ع) بالاترم؟ و خدا شاهده فقط ياد علي اصغر امام حسين(ع) و مصيبتهاي كربلاست كه دل ما رو آرام ميكند!
بندةخدا حاجيه خانم آنقدر براي شهادت غلام عباس زخمزبان شنيده بود كه طاقتش تمام شده بود. روز تشييع جنازة او از فرط زخم زبان اطرافيان و آشنايان گريه هم نكرد.
ـ ببين دولت چقدر بهشون پول داده كه حتي گريه رو فراموش كرد هاند؟! آدم اين قدر سنگدل!
به جاي اينكه گريه كند و با همدردي سايرين تسلي پيدا كند، مجبور شد با يك سخنراني براي ديگران بگويد كه:
ـ پسرانمان را براي پول به جبهه نفرستاديم، بلكه براي رضايت خدا و اهلبيت(ع) اين كار را كرديم.
حاج اسماعيل در كنار پدر شهيدان نشسته و خاطرات را با خود مرور ميكند. و به عكس امام كه به ديوار اتاق ساده و فقيرانه در وسط عكس شهيدانش نصب كرده نگاه ميكنه نه اشتباه كردم فقيرانه نه! اطاقي به وسعت دنيا و به زيبايي بهشت، اطاقي كه پرورشگاه مجاهدان بزرگي همچون حسن، غلام عباس، حسين و عليرضا است.
ـ «بندةخدا، حاج آقا آنقدر غصه ها را توي دلش ريخت كه پاهايش از كار افتاد. شش ماه تمام توي رختخواب بود و قادر به حركت نبود. هنوز هم يكي از پاهايش بي حس است.
يادم مي آيد كه حتي مادر حاج آقا، بي بي فاطمه، كه خدا رحمتش كند، با اينكه در سن 130 سالگي فوت كرد، هميشه ميگفت: «پسرم رفت تهران و دو پسرش شهيد شدند و من از غصة آنها پير شدم!»
حاجآقا مي خندد و ميگويد: مادرم اگر هزار سال هم داشت باز مادر بود و نوه هايش را بيشتراز بچه هايش دوست داشت. البته مادرم بندةخدا با زحمت ما را بزرگ كرد. و دلش نميخواست هيچكدام از بچه هايش از او دور باشند.
وقتي من از روستايمان دره قندي كه حدود 100 سال پيش همانجا به دنيا آمدم، به تهران مهاجرت كردم، مادرم خيلي غصه خورد. با شهادت پسرانم به يكباره از پا درآمد. البته مرگ پدرم هم از قبل او را ضعيف كرده بود. من بچه بودم كه پدرم فوت كرد.
پدر مرحومم، هم كشاورز بود و هم ملّا، در مكتبخانه قرآن درس ميداد. مادرم جوان بود ولي به پاي من و برادر و خواهرم نشست و با زحمت ما را بزرگ كرد.
من سواد قرآنيام را از پدرم ياد گرفتم.
حاجيه خانم سجادة كنار بستر همسرش را بر ميدارد و ميگذارد روي تاقچه، كنار عكس بچه هاي شهيدش.
ـ حاج آقا مرد بسيار مؤمني هستند. از وقتي همسرش شده ام شاهد بوده ام كه بعد از نماز، قرآن ميخواند. نماز شبش ترك نميشد، دائم ذكر ميگه. مادر خدا بيامرزش هم روزهاش ترك نميشد روزهداري سهماه رجب، شعبان و رمضانش ترك نميشد. ايمان حاج آقا هميشه باعث افتخار من و زبانزد فاميل بوده است. اين ايمان روي فرزندانمان، به دخترا و پسرا هم تأثيرگذار بوده.
چادر سياهش را روي سر مرتب ميكند و ادامه ميدهد:
ـ به جبهه هم علاقة زيادي دارد، از اول تا آخر جنگ هم هر سال سه ماهش را ميرفتند جبهه، پسرانم هم علاقة زيادي به جبهه داشتند. عليرضا با اينكه شيميايي شده بود، اما از اول تا آخر جنگ توي جبهه بود.
و لبخند ميزند و لحظه اي سكوت اتاق را فرا ميگيرد.
ـ خودم هم آرزو داشتم به جبهه ميرفتم. هنوز هم همين آرزو را دارم. محمد هم همين آرزو را دارد. وقتي جنگ تمام شد او خيلي كوچك بود براي همين نتوانست به جبهه برود.
دوباره كنار بستر حاج آقا مينشيند و همسرش را كه از سر دردِ شديد رنج ميبرد، تسلي ميدهد.
حاج آقا از او به خاطر زحماتش تشكر ميكند و باز با مهرباني ميگويد:
ـ حاج آقا شما يك عمري براي من و بچه ها خدمت كردين، هيچ وقت يادم نميرود كه هميشه دستها و شانه هايت از فرط حمل بار مصالح ساختمان و كار زياد زخمي و پينهبسته بود، حالا اين كاري نيست كه برايت انجام ميدهم. همين خانة كوچك و حقيرانه اي كه درونش ساكن هستيم، سيسال پيش به دست غلام عباس كه بنّا بود و حاج آقا ساخته شده است.
اتفاقاً خانة خوبي هم بود، چون همة بچه ها را در اينجا سامان داديم. از ابتداي آمدنمان به تهران هم همين جا ساكن بوديم.
و هر دو به روي هم لبخند ميزنند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده