پيچ وزيركش
پدرش را همزمان با مرگ گاندي رهبر فقيد هندوستان دستگير كردند. و خودش را هم به ايران تبعيد نمودند. البتّه ظاهراً تبعيد نشده بود و او را بعنوان سفير هند به سفارت خانه انگليس فرستادند، اينچنين هم رفتارش را زير نظر داشتند و هم رابطه اش با پدر و همفكرانش قطع ميشد.
«جهانگيرخان» تازه تحصيلاتش به پايان رسانده بود و سن و سالي نداشت؛ اما بواسطه هوش و فراستي كه از پدر بزرگوارش «بهادرخان» به ارث برده بود، توانست در كارش موفق شده و در بين اقوام و طوايف سرشناس تهراني براي خود جايگاهي مناسب دست و پا كند.
دوستي با خاندان «صمصامي» باعث شد تا با «منوّره خانم» دختري با اصل و نصب كه كدبانويي تمام عيار و مؤمن و با اخلاقي بود ازدواج كند.
حاصل اين ازدواج پرويز، چنگيز و خسرو شد. از موقعيّت اجتماعي و مالي خوبي برخوردار بود. نهايت سعي خود را براي رفاه و آموزش و تربيت خانواده اش ميكرد. مردي مهربان آرام و دوست داشتني. تمام اوقات فراغتش را صرف همسر و بچّه ها ميكرد. حتي در كارهاي خانه منوّره را كمك ميكرد.
با اين همه غم و غربت اغلب او را دلتنگ و افسرده ميكرد. و ابياتي به زبان هندي زمزمه مينمود.
و يك بيت شعر :
راهِرو گياهِتو
سكب خداي تو
و يك بيت شعر فارسي را بيشتر اوقات ميخواند:
ظلم ظالم، جور صيّاد
آشيانم داده بر باد
كه گوياي داغ فراغ از خانواده اش بود.
شغل جهانگيرخان دوميرايي موقعيّت اجتماعي ويژهاي را، در تهران براي خانواده اش به ارمغان آورده بود، امّا اين زندگي شاهانه، دوام چنداني نداشت؛ خبر دادند كه او در قهوه خانه اي در مسير جادّهي خرّمآباد، به وسيله يك نظامي آمريكايي به ضرب گلوله مصدوم و در بيمارستان بستري است.
خسرو كوچكترين فرزندش 7 ساله بود و همراه برادرانش به دنبال مادر در راهروهاي بيمارستان سراسيمه ميدويدند. كتف پدر باند پيچي شده و صورتش از ضعف، زرد و رنگ پريده بود. گلوله از ناحيه گردن عبور كرده بود و به زحمت حرف ميزد، سعي داشت با نوازشهاي نگاهش، همسر و پسرانش را آرام كند. منوّره از لابه لاي اشكها و صداي بغض گرفته اش پرسيد:
ـ چي شده؟! چرا به اين روز افتادي؟!
و او بريده، بريده پاسخ داد:
ـ توي قهوه خانه نشسته بوديم، دو تا نظامي آمريكايي كه تا خرخره خورده بودن، مستِ لايعقل وارد شدند و از قهوه چي درخواست نامشروع داشتند!
در حالي كه زن و بچّه مردم نشسته بودند، من از اونا خواستم تا خفه بشن و از اين حرفها نزنن، درگير شديم و اونا شليك كردن.
او را در بيمارستانهاي مختلف بستري كردند امّا زخم بهبود نمييافت. در نهايت بنا به درخواست خودش، او را به «دهلي» اعزام كردند. هند نيز بي نتيجه بود، به سبب پيشرفت عفونت زخم، او در 33 سالگي چشم از جهان فرو بست و در دهلي به خاك سپرده شد و از غم غربت رهايي يافت.
مدّتي پس از مرگ جهانگيرخان، برادرش «اكبر» به ايران آمد، ضمن به عهده گرفتن قيمومت بچّه ها، با منوّره ازدواج كرد. يكسالي از ازدواج او با زن برادرش نمي گذشت، كه او نيز به دهلي رفت و ديگر برنگشت. به همين دليل از طرف سفارت انگليس شخصي به نام «مستر وَيك» به عنوان قيّم معرّفي شد، ماهانه مستمرّي مقرّر گرديد كه كفاف مخارج خانواده را نميداد.
ناگزير، پرويز و چنگيز، با دست و پا كردن شغلي، چرخ زندگي را به گردش در آوردند. استثنايي در كار نبود، خسرو هم 14ساله بود كه به «حاج جواد فاني» معروف به «ارژنگ»، صاف كار و نقّاش اتومبيل سپرده شد.
خسرو، مهارتش در تركيب رنگ عالي بود. به همين خاطر رنگ كردن ماشينهاي مدل بالا را به خسرو واگذار ميكردند، وقتي 21 سال داشت، براي حاج جواد فاني نقاش چيره دست و ماهر وردستي امين و قابل اعتماد شده بود.
همان سال (1336) مادرش، منزل پدري را براي مخارج تحصيل و اقامت چنگيز در آلمان فروخت، پرويز، ازدواج كرده و بعد كارمند پست و تلگراف شد.
خسرو و مادرش هم، اتاقي اجاره كردند و در آن ساكن شدند.
وقتي او به سربازي رفت، «فاطمه» دختر رجبعلي را كه 12 ساله بود را، برايش خواستگاري كردند و پس از ازدواج در يكي از اتاقهاي همان خانه، زندگيشان را شروع كردند.
رجب علي، مرد مؤمن و دينداري بود و دخترش هم مؤمن و، در جلسات قرآن شركت ميكرد. يك روز رو به خسرو كرد و گفت:
ـ من نميدونم چه جوري و از چه راهي كسب معاش ميكني؟ ولي قسَمِت ميدم تا آخر عمرت،يه چوب كبريت حرام، تو خونه نيار...!
فاطمه با اينكه 12 ساله بود، بسيار عاقل و فهميده بود، خياطي هم ميكرد و كمك خرج زندگي هم بود.
نام اولين فرزندشان را بياد پدر خسرو «جهانگير» گذاشتند. حاصل اين ازدواج سه دختر و پنج پسر شد، خسرو كارش را توسعه داد و يك كارخانه توليدي رنگ اتومبيل احداث كرد.
در آن سالها (53ـ50) فاطمه و چند خانم ديگر، زير نظر «حاج سيّد مهدي طباطبايي» با مسائل ديني و انقلابي آشنا ميشدند، كه به وسيلهي ساواك تحت تعقيب قرار گرفتند و خسرو براي نجات همسرش، ناچار به پاكدشت مهاجرت نمود و كارخانه رنگسازي را در آنجا دوباره بر پا كرد.
با شروع انقلاب، فعّاليّت او و بچّه ها علني شد و در تمام آن ايّام به پخش اعلاميّه، تكثير نوارهاي امام(ره) و تظاهرات پرداختند، بيشتر فعّاليّتشان در تهران بود. خسرو نيز، گاهي كار را تعطيل و همراهيشان ميكرد.
آغاز جنگ، جهانگير سرباز بود و در جنوب كشور خدمت ميكرد. در آغازين روزهاي جنگ، او در جنگهاي كوچه كوچه با دشمن شركت داشت.
بعدها جهانبخش و جمشيد و خسرو نيز به او پيوستند و فاطمه براي تأمين مايحتاج رزمندگان، ستاد كمكهاي مردمي راه انداخته بود.
جهانبخش، همرزم شهيد همت بود و در لشكر 10 سيدالشهداء انجام وظيفه ميكرد.
مدّتي بود كه خسرو از پسرش جهانبخش بياطلاع بود، در جستجوي او به جبهه رفت،
او را به شهيد همّت معرفي كردند كه با استقبال گرم وي روبرو شد. شهيد همت از دور پسرش را به او نشان داد، خسرو از خود بيخود شد از همانجا مثل دوران كودكي صدايش زد:
«جيجي» من اينجام... جهانبخش به سويش دويد و تنگ در آغوشش كشيد.
قامت رشيد و چهره نوراني او، پدرش را منقلب كرد، فقط نگاهش ميكرد و در دل خدا را سپاس ميگفت...
جهانگير سال 60 ازدواج كرد. و تا زمان شهادتش هميشه در جبهه بود، در تاريخ 30/11/64 در عمليات «والفجر8» (فاو) با 25 سال سن، شربت شهادت نوشيد.
زمستان سال 62 عمليّات «خيبر» به انجام رسيد، امّا از جهانبخش اثري نبود، ششسال بعد، در روز رحلت امام(ره) خبر شهادت او را آوردند.
همزمان با شهادت جهانبخش، «جمشيد» در جزيره «مجنون» به اسارت در آمد.
اوائل جنگ، خسرو مأموريت داشت، گروهي از نيروهاي رزمنده را با يك دستگاه مينيبوس، از تهران به جنوب برساند.
از جادّهي خرّمآباد عبور ميكرد، در پيچهاي جادّه، چشمش به يك قهوه خانه خورد كه تقريباً مخروبه بود،ايستاد و پياده شد، ناخودآگاه دلش گرفت و نيرويي او را به پيش برد، داخل شد و سلام كرد، پيرمردي پاسخ داد:
ـ عليك سلاك پسرم... بفرما بشين تا چاي بيارن...
ـ نه... ممنون، چاي... نه...
ـ چرا... باباجان؟
ـ عجله دارم... فقط از تون يه سؤال داشتم؟
ـ بفرما پسرم...
ـ چند ساله اينجايي پدرجان؟
ـ خيلي ساله...
ـ يعني سال 1322 اينجا بودم...
ـ آره بابا...، همهي عمرمو اينجا بودم...
ـ كدوم قهوه خونه بود كه آمريكاييها اون سال يه نفر و زدن؟
پيرمرد آهي كشيد و گفت:
ـ همين خراب شده! همين جايي كه تو ايستادي...! بعد از اون ماجرا به اين محل ميگن «پيچ وزيركش»!
خسرو تمام وجودش لرزيد، انگار همان پسر 7 سالهاي بود كه كنار تخت پدر گريه ميكرد، انگار همان روز بود كه خبر زخمي شدن پدرش را آوردند، گريه امانش نداد! پيرمرد بلند شد و سرش را به شانهاش چسباند...!
ـ چي شد عزيزم؟ چي شد پسرجان؟!
و او در ميان هق هق گريه گفت:
ـ من پسر همون وزيرم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده