خانه هاي گنبدي
«صفورا» محمد را شير ميداد و با يك دستش، سفره را جمع ميكرد. «رستم» داشت بُقچه سفرش را مي پيچيد، چند تا پيراهن كهنه و شلوار فرسوده اي كه موقع كار ميپوشيد، صفوار از ديدن اين صحنه، خونش بجوش آمد و گفت:
ـ اين يعني چي؟! كه تو هي بري تهران، تو غربت جون بكني و بعد از چند ماه با «چِندِر غاز» برگردي...! ما تو غريبي... تو تو غريبي...! عقلت كم شده مرد!؟
ـ تو ديگه چرا؟! تو چرا غريبي...؟! تو كه تو روستاي خودتي...!
منِ بينوا... خسته و گرسنه...، تنها... بايد از شكم خودم بزنم كه بتونم شماها رو سير كنم...!
ـ كس و كار كجا بوده...؟! حتّي مادرت كه زائيدهت، وقتي ميبينه فقيري و درمانده... تحويلت نميگيره...! براي همه حكم بار اضافي رو داري...!
ـ خُب... حالا كه چي؟!
ـ حالا هيچي! من و بچّه ها رو با خودت ببر تهران؛ يه گوشهايي جا پيدا كن، ما رو هم جا بده... شايد كاري، باري پيدا بشه، منم بتونم كمكت كنم، ده سلطان به من و تو رويِ خوش نشون نميده كه نميده...!
سالها بود كه رستم، از روستا به تهران ميرفت و كار ميكرد. مرد زحمتكش، ساده دلي و مذهبي. زمين و ملكي از خودش نداشت كه رويش كار كند؛ هميشه عمرش كارگر مردم بود.
اين بار كه به دِه برگشت، صفورا و بچه ها رو جمع كرد و به «شهرري» آورد. 2 پسر و يك دختر داشت. در روستاي «زمان آباد» اطاقي اجاره كرد و ماندگار شد؛ بعد از مدتي بيمار شد و دارفاني را وداع گفت.
صفورا ماند و 3 تا بچّه قد و نيم قد. چند هفته اوّل، گيج و منگ مانده بود، تا جايي كه از ترس آيندهي بچّه ها مريض شد، گريه و بيماري دواي درد آنها نبود، كمي طول كشيد تا باور كند! سه تا شكم خالي، سه دهان باز و گرسنه! ...اينها واقعيّاتي بود كه بايد مي پذيرفت و برايش راه حلّي مييافت!
فصل برداشت گندم بود. كشاورزان پس از دِرَو زمين، گندمها را بار كرده و ميبردند، مقداري از گندمها، روي زمين باقي ميماند، صفورا، محمد را به پشتش مي بست و با بچّه ها به مزارع ميرفت و گندمهاي باقيمانده را جمع ميكرد و به خانه ميآورد، پاك ميكرد و آرد درست ميكرد و نان مي پخت، اين بهترين و شايد براي او، تنهاترين راه پر كردن شكم بچّه ها بود، گاهي كه ميتوانست، مقدار بيشتري گندم جمع آوري كند، آرد و گندم اضافي را به مردم ميفروخت و براي بچّه ها، لباس و ديگر مايحتاجشان را تهيّه ميكرد.
دو سال از آن مصيبت گذشته بود، كه متّفقين وارد ايران شدند، قحطي و گراني بالا گرفت؛ آن سال به سال 500 توماني معروف شد؛ چرا كه يك خروار گندم را 500 تومان ميفروختند!
حالا ديگر بيشتر مردم گرسنه بودند؛ سال 1322 چهار سال از مرگ رستم ميگذشت؛ محمد 7 ساله بود، او از همان كودكي به كمك مادر بود، چوپاني، كارگري، بيل زدن زمينهاي مردم...
كارگرهاي ارباب، در خانه هاي گنبدي ارباب زندگي ميكردند؛ آن خانه ها مثل حجره بود و هر خانهاي 10 تا 12 حجره كنار هم داشت، و به جاي اجاره براي ارباب كار ميكردند.
محمد گاهي كاه به تهران ميبرد و ميفروخت و بابت هر خروار كاه، پانزده قران(ريال) ميگرفت، بيشترين فروش را در «مولوي» داشتند.
8 سال بود كه روي زمينهاي ارباب، كار ميكرد؛ هر چهار نفرشان كار ميكردند، امّا چيزي تغيير نميكرد! 18 ساله شده بود كه تصميم گرفت، زمين اجاره كند و براي خودشان كار بكشد.
ـ مادر...! ميخوام زمين اجاره كنم و براي خودمان كار كنيم.
ـ فكر بدي نيست مادر... فقط بايد زمين اجاره اي پيدا كنيم.
ـ هست مادر، هيمن اطراف، قطعه زميني هست كه اجاره ميدن...
ـ حالا تو اين زمين چي ميكارن؟!
ـ خودشون گندم و جو ميكارن. منم همين كار رو ميكنم...
اجاره كاري را شروع كرد، گاهي درآمد حاصل از كشت، تا 200 تومان ميرسيد، پول را به مادر ميداد.
اين امانت مال كيسه! يعني يه دفعه پول رو خرج نكني...، اوضاع از قبل بهتر شده بود.
سال 1333 كلنگ كارخانه سيمانِ«امين آباد» زده شد. محمد اجاره كاري را رها كرد و به صورت روزمزد در كارخانه سيمان شروع به كار كرد، كارخانه به بهرهبرداري كه رسيد، او سرباز بود، به دليل نداشتن پايان خدمت از كارخانه اخراج شد.
سربازي را به پايان نرسانده، به فكر ازدواج افتاد! به مادر گفت:
ـ م...ن.... ميخوام ازدواج كنم.
ـ خيره مادر...، حالا اين دختر خوشبخت كي هست؟!
ـ اين خانمي كه در همسايگيمون زندگي ميكنن، خيلي آدم آبرومنديه... يه خواهر داره، بايد زحمت خواستگاري رو بكشي...
سال 1338 مادرش «زهرا» را (كه در همان خانه هاي گنبدي زندگي ميكردند) خواستگاري كرد، با 1000 تومان مهريّه، روز عقد، محمد 200 تومان به مهريّه زهرا اضافه كرد! بدون هيچ جشني، عروسش را به خانه آورد و در يكي از همان خانه هاي گنبدي زندگي مشترك را شروع كرد.
زهرا قانع و بيادا بود. موقعيّت را بخوبي درك ميكرد و سعي داشت در همان شرايط سخت، خوشبختي را به شوهرش تقديم كند، دو سال گذشت اوّلين بچّه آنها «محبوبه»، در همان خانه بدنيا آمد، با توّلد محبوبه، محمد در همان حوالي، خانهي اي پيدا كرد، دو اتاق در آن ساخت و به آنجا نقل مكان كردند.
آب آشاميدني مردم، از آبانباري كه در خانهي ارباب بود، تأمين ميشد، روزهاي جمعه، چون ارباب از تهران به ده مي آمد، از آب خبري نبود، چون ارباب از صداي اهرمي كه با آن آب را بالا ميكشيدند ناراحت ميشد...!
زندگي سخت بود امّا زهرا، اعتراض نميكرد، با اميدواري به محمد ميگفت:
همه چيز درست ميشه...، روزي برسه كه ما هم راحت زندگي كنيم و تمام اين روزهاي تلخ رو از ياد ببريم.
سال 1343 دوّمين بچّه متوّلد شد، بخاطر تحصيل و آيندهي بچّه ها، به شهرري مهاجرت كردند، همان سال، يك شب محمد به خانه آمد و به زهرا گفت:
مژده...!
ـ مژده...؟ براي چي...؟!
ـ قراره از بانك رفاه، پانصد تومان وام بگيرم.
ـ وام ميخواي چه كار؟!
ـ ميخوام خونه بخرم!
ـ شوخي ميكني؟!
ـ نه بخدا...! البته خونه كه نه...، 76 متر زمينه، از شوهرخواهرم ميخرم و ميسازيم.
در همان زمين چند اتاق ساختند و در شهرري، زندگي جديدي را پي گرفتند، همه چيز آنطور كه زهرا پيش بيني ميكرد پيش رفت، در آمدشان خوب شده بود و قسطهاي بانك به موقع پرداخت ميشد. مدير كارخانه دستور داد، براي كارگرها مدرسه شبانه راه انداختند و محمد تا چهارم اكابر درس خواند.
سال 1345 «محمدرضا» متولد شد، از اهداف امام و نهضت اسلامي خبرهايي به گوش ميرسيد؛ احزاب ديگري هم فعّاليت داشتند و سعي ميكردند با برگزاري «ميتينگ» خودشان را مطرح كنند و در ميان كارگران نفوذ داشته باشند، امّا محمد و كارگران در برنامههاي آنان شركت نميكردند، حرفهاي آنها شباهت زيادي به احزابي مثل حزب توده داشت كه گاهي به زمانآباد ميآمدند و با كشاورزان، صحبت ميكردند و خودشان را، طرفدار قشر فقير و كارگر نشان ميدادند.
محمد، از همان سالهاي نوجواني با روحاني جواني، بنام آقاي شكوهي كه به زمانآباد رفت و آمد داشت آشنا شده و از طريق او با امام(ره) و اهداف نهضت اسلامي، آشنا شده بود.
محمد، اعلاميه ها و نوارهاي امام(ره) را، بين مردم و انقلابيون پخش ميكرد؛ او سعي داشت فرزندان خودش، خصوصاً محمدرضا و مهدي، را آگاه كند و فرهنگ انقلاب و اسلام را به آنان بياموزد و چنين نيز كرد...
دست بچّهها را ميگرفت و به تظاهرات ميرفت. آن زمان محمدرضا حدوداً 12 سال داشت ولي در پخش اعلاميّه، خيلي زرنگ بود.
با شروع جنگ، محمدرضا سوّم راهنمايي بود كه به كردستان اعزام شد، چند ماه از او خبري نبود، وقتي برگشت، خيلي ضعيف شده بود. عشق به جبهه و مبارزه با دشمن، از سرش خارج نميشد، پس از آن به جنوب اعزام شد و تا سال 1365 در جبهه ها حضور داشت؛ تا اينكه در 12/2/65 در منطقهي عمليّاني «فكه» به شهادت رسيد و پس از 40 روز جسد مطهرش را به خانواده تحويل دادند.
بعد از شهادت محمدرضا،«مهدي» ديگر نتوانست بيتفاوت بنشيند، او هم بعنوان بسيجي، 10 ماه در منطقه خدمت كرد و نهايتاً در 19 فروردينماه 1366 حين عمليّات كربلاي 8 در «شلمچه» شربت شهادت نوشيد.
آخرين كلام محمد، پدر بزرگوار شهيدان آن است كه:
ـ بركت خون آن شهدا، صلح و آرامشي است كه مردم ايران اسلامي، زير سايه آن، به كار و فعّاليّت مشغولند، شكر خدا، بچّه هاي اين سرزمين، با قرآن و اسلام آشنايي كامل يافته اند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده