گلوش هاي ميان گلي
چادر «گُدَري» را سرش كرده، راست و بي حركت ايستاده بود. مادرش با قيچي دور او مي چرخيد و سعي داشت اضافه هاي چادر را كوتاه كند تا گِردِگِردِ شود. ذوق عجيبي تمام وجود «فاطمه» را پُر كرده بود.
اين اوّلين چادري بود كه براي او و بنام او ميدوختند. از طرفي نشانگر اين بود كه ديگر بزرگ شده و دوران كودكي سرآمده.
يك جفت گالش ميان گلي تازه هم، كنار اطاق، انتظار پاهاي كوچكش را ميكشيد. برق قرمزي كفه كفشها دلش را آب ميكرد.
مادر بزرگش پي درپي صلوات ميفرستاد و ميگفت:
ـ عزيزم انشاءالله چادر عروسيت رو سر كني.
ـ انشاءالله تو هم كربلا بري ننه جان، زيارت مشهد، به ياري خدا، مكّه...
ـ انشاءالله، خدا از دهنت بشنوه. اي خدا حرف اين بچّه رو گوش كن و دست منو برسون به ضريح امام حسين(ع) و امام رضا(ع)، و طواف كعبه...
انگار اين چادر، تنها براي او اهميّت نداشت و همه اهل خانه از دوختن اين چادر شاد بودند. فردا صبح چادرش را سرش كرد و گالشها را پوشيد، دو تا سطل سنگين فلزي، كه دسته هايش جيرجير صدا ميداد، دستش گرفت و با خواهر كوچيكش راه افتاد به سمت آبانبار...
از هيجان لپهايش سرخ شده بود. وقتي به آبانبار رسيد بچّه ها صف بسته و نوبت ايستاده بودند. «زهرا» گفت:
ـ فاطمه رو بچّه ها
ـ هـ ... ي فاطمه...! چه چادر قشنگي! مبارك باشه!
قند توي دل فاطمه آب ميشد و حسابي حظّ ميكرد.
وقتي نوبتش شد، چادر را به دور كمرش گره زد تا توي آبها نره و خيس نشه تا پايين آبانبار 40 تا پله را بايد پايين ميرفت. 2 تا سطل پر از آب را بايد از 40 تا پله بالا مي آورد؛ خيلي كار سخت و خسته كنندهاي بود.
حسين ميراب سطلها را پر ميكرد و غُر ميزد.
ـ يكي يكي...! جيغ نزن بچّه...! آهاي... همه آبها رو حَروم كردي! گنده تر از تو نيست بياد آب ببره؟!
و او تا ظهر، 6 بار اين راه را رفت و برگشت، آنقدر خسته بود كه سطلهاي خالي هم توي دستش سنگيني ميكرد، بدتر از همه اينكه، آب رفته بود توي گالش ها و فرتفرت صدا ميكرد.
وقتي آب آوردن تمام شد، گالشها را در آورد و ناگهان متوجّه شد كفه قرمز گالش در آمده...!
دل كوچكش پر از غصّه شد...! رفت بالاي اتاق دَمر افتاد و گريه كرد...!
صنم و «اسماعيل» هفت تا بچّه داشتند، فاطمه بزرگترين آنها بود. اسماعيل رعيت ارباب بود و كشاورزي ميكرد. چند تايي هم دام داشت كه مال خودش بود، در آمد خوبي نداشت، با اين همه، دستِ بِده داشت و از فقرا احوال ميپرسيد، تا حدّي كه ميتوانست به آنها كمك ميكرد.
جدّيترين سفارش صنم به بچّه ها اين بود كه:
ـ اگه يه شب غذاي خوب خوردين، فردا نرين تو كوچه و پُز بدين... يا اگه يه شب، نان خالي خوردين، تو مردم جار نزنين، كه ما فقير و بيچاره ايم، روزگار گاهي مهربونه، گاهي نامهربان، هيچوقت خوشي و تنگي براي هميشه ماندگار نيست.
اين حرفها باعث ميشد تا روحيه بچّه ها ضعيف نباشه و تو دلشان قرص و محكم بشه، و بفهمند دنيا بالا و پايين داره...، خوب ياد گرفته بودند، نه محتاج ترَحُّم ديگران باشند و نه دل كسي رو آب كنند.
سال 1335 بود كه «مهدي قلي» نوه عمويش، به خواستگاريش آمد.
چون خانواده مهدي قلي، مؤمن و متديّن بودند، اسماعيل رضايت داد. با 60 تومان مهريّه، عروسي سرگرفت.
جشن خوبي برگزار شد و تا دير وقت، شاد بودند وعروس را به خانهي بخت بردند.
فرداي عروسي، مادرشوهرش صداش زد و صورتش را بوسيد و به او خوش آمد گفت. بعد در صندوقچه اش را باز كرد و بخچه مخملي را در آورد و باز كرد و يك دست لباس «شليته» به او هديه داد. پيراهني با دامني پر چين تا روي زانو، يك جليقهي پولك دوزي و يك شلوار گشاد و چيندار، كه شش متر پارچه براي دوختنش مصرف شده بود. اين لباس از زمان چادر برداري بين زنان بيشتر مرسوم شد، چون اندام زنها نامحرم ميپوشاند.
آن زمان قرب و عزّت عروس، به اين بود كه هر جا ميرود مادرشوهرش همراه او باشد. عروسها، قناعت، بچّه داري و كدبانوگري را از مادرشوهر ياد ميگرفتند.
روزها به خوشي ميگذشت. و فاطمه كار آزموده و زبده ميشد. تا اينكه يك روز، يكي از اقوام او را به مهماني دعوت كرد، مادرشوهرش كار داشت و نتوانست با او برود، در مهماني، همه او را به هم نشان ميدادند و پچ پچ ميكردند، او دليل اين حركات را نمي فهميد. فاطمه به تنهايي به مهماني رفته...، و اين گناه كمي نيست. همه روستا از اين قضيه باخبر شدند، و مادر مهدي قلي تمام ارج و قربش را از دست داده بود!
مهديقلي مثل همه مردهاي دِه، رعيت ارباب بود و آسمان فيلستان بخيل و كم باران...، كم آبي باعث ميشد كه محصول راضي كننده نباشد. بيشتر آن نصيب ارباب شود!
سال 1347 بود مهديقلي ميخواست كاري بكند تا در زندگيش تغيير ايجاد شود...
كشاورزي را رها كرد؛ به واسطه يكي از آشنايان، در صنايعدفاع «پارچين» به عنوان نگهبان استخدام شد.
و آنها در يك خانه سازماني مستقر شدند.
با شروع تظاهرات و شلوغي هاي انقلاب «يعقوب و محمد» هم، وارد مبارزات مردمي شدند.
يعقوب 14 ساله بود و در سال سوّم راهنمايي درس ميخواند، ساواكيها به او هم رحم نكردند، در تظاهرات دستگير شد و آنقدر كتكش زدند كه سرو صورتش ورم كرده بود...!
محمد10سال داشت و پنجم ابتدايي بود؛ هر دو با آن سن و سال كمشان به همه ثابت كردند كه سرباز امام(ره) هستند و مهدي قلي همسرش را تشويق ميكرد كه به تظاهرات برود، او هم زنهاي محله را هماهنگ ميكرد و به راهپيمايي ميبرد، بسيار فعّال بودند، چراغها را خاموش ميكردند تا ساواكي نفهمند از كدام خانه شعار ميدهند،...
با پيروزي انقلاب، و بعد از 18 سال خدمت در پارچين، به فيلستان بازگشتند، مهدي قلي بازنشست شده بود.
با شروع جنگ، يعقوب و حميد به جبهه رفتند، و محمد سرباز ارتش شد و همراه با تيپ2 سلماس به منطقه سردشت اعزام گرديد. او خود را به شرائط منطقه عادت داده بود، حتي وقتي به مرخصي مي آمد، نه غذاي خوب ميخورد و نه روي تشك ميخوابيد. حميد در همان منطقه، سال 1362 در درگيري مسلحانه با ضد انقلاب به شهادت رسيد.
فاطمه، در پشت جبهه، فعاليت ميكرد، به نماز جمعه ميرفت و به جمع آوري كمكهاي مردمي ميپرداخت، او عضو فعّال بسيج شد. تا بهتر انجام وظيفه كند، شوهرش بازنشست شده بود، گاهي بچّهها را به او ميسپرد و خود راهي منطقه ميگشت و در اهواز، خرمشهر، شوش زنان امدادگر را سرپرستي ميكرد، و كارشان شستن پتوها و ملحفه هاي خوني رزمنده ها و دوختن لباس زير و آشپزي بود...
در واقع فاطمه هم رزم بچّههاي شهيدش بود، او كه برميگشت، بچّه ها را تحويل ميگرفت و شوهرش، راهي جبهه ميشد...!
سال 67 جنگ تقريباً تمام شده بود. فاطمه سلطان، روبه يعقوب كرد و گفت:
خدا را شكر كه جنگ تموم شد و تو هم انجام وظيفه كردي و هم سالم و سلامت اومدي پيش زن و بچّه ات!
يعقوب، با شنيدن اين حرف دلش شكست؛ چون بعد از شهادت حميد، بيشتر در جبهه بود و آروزي شهادت داشت... چيزي از اين ماجرا نگذشته بود كه منافقين به مرزهاي ميهن اسلامي تجاوز كردند. يعقوب بيدرنگ به منطقه اعزام شد و همراه ديگر دلاورمردان با دشمن به مبارزه پرداخت. بالاخره او نيز در 31/4/67 حين عمليات «مرصاد» به آروزي ديرينه خود رسيد.
مهدي قلي، پدر شهيدان در سال 1374 براثر بيماري از دنيا رفت و فاطمه سلطان مادر داغدار آنان همچنان چشم انتظار است:
«لحظه شماري ميكنم كه خداوند هر چي زودتر، مرا پيش فرزندانم ببرد».
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده