هشت روایت از شهید زین الدین:
چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۱۷
اواخر سال 1360 بود که شهید حسن باقری به قرارگاه عملیاتی جنوب آمد و گفت:« امروز یک نیرور به درد بخور و ارزنده کشف کردم.» پرسیدم:« کی هست این نیرویی که کشف کردی؟» گفت:« اسمش مهدی زین الدینه،
در يكي از روزهاي پاييزي آبان سال 1363 زمین به آسمان باليد که پیکر مرد آسمانی را در آغوش گرفته است. آقا مهدي سردار همه خوبی ها و مهربانی ها بود که به چه گونه زنده بودن عينيت بخشید، و رمز جاودانگي را به یادگار گذاشت.

به مناسبت سالروز شهادت فرمانده دلها به بازگويي ياد و خاطرات بزرگ مردي از سا لهای عشق و ایثار برآمديم كه اغلب كساني كه آقا مهدي را شناختند و از نزديك با او همكاري داشتند، او را فرمانده دلها خوانده اند.

سردار توانمندي كه همچون مولاي خود علي بن ابي طالب(ع) از شيران روز و نيايش گران شب بود.


از تمام دارایی یک فرمانده لشکر تا اولین نامه به مسئولان سوریه

به هیچ وجه عضو نمی شوم

یادم هست وقتی حزب رستاخیز در حال شکل گیری بود، افراد مختلف اعم از کاسب، دانش آموز و دانش جو، کارمند و کارگر را به زور به عضویت خود در می آورد. آن زمان مهدی دانش آموز بود. یکی از نقاط مورد نظر رستاخیزی ها هم مدارس بود. آن ها به زور دانش آموزان را وادار می کردند عضو شوند.

در خرم آباد فقط دو دانش آموز عضویت این گروه را نپذیرفتند. یکی از این ها مهدی بود، یکی هم دوستش. هرچه او را تهدید و حتی تنبیه کردند، زیر بار نرفت و محکم گفت به هیچ عنوان عضو نمی شوم.

تا این که از مدرسه مرا خواستند و موضوع را با من در میان گذاشته و گفتند: «پسرت را راضی کن عضو حزب رستاخیز شود وگرنه برایش گران تمام می شود.» در جوابشان گفتم:« مگر شما شعار نمی دهید که در مملکت آزادی وجود دارد، خب این بچه دوست ندارد عضو شود، چرا می خواهید زورش کنید. این کجای آزادی است که شما از آن دم می زنید؟» وقتی دیدند من هم حرف مهدی را می زنم، به این نتیجه رسیدند او را از مدرسه اخراج کنند. آن موقع ، مهدی در ررشته ریاضی درس می خواند. با مشورت آیت الله مدتی، تغییر رشته داد و در مدرسه ی دیگری در رشته طبیعی ادامه ی تحصیل داد تا دیپلمش را گرفت. راوی: عبدالرزاق زین الدین

از دانشگاه فرانسه پذیرش گرفت

علاقه اش به درس خیلی زیاد بود. چندین بار در کنکور شرکت کرد و هر بار هم قبول می شد، اما چون رشته ی مورد نظرش نبود، نمی رفت تا این که در سال 1356 رتبه ی چهارم دانشگاه شیراز را کسب کرد.

آن زمان پدرش هنوز در تبعید بود. مهدی به دلیل اوضاع خانواده و این که می خواست چراغ مغازه ی پدرش، که به نوعی پاتوق مبارزه علیه رژیم بود خاموش نشود، انصراف خودش را از آن دانشگاه اعلام کرد. آن زمان، کمی نگران شدم و ناراحت بودم که مهدی به دانشگاه نرفته اما چون می دانستم کسی نیست که بیهوده تصمیم بگیرد، نگرانی ام برطرف شد.

در این ایام او راه پدرش، یعنی مبارزه با طاغوت را ادامه می داد و خود را درگیر این مسأله کرده بود. البته از تحصیل هم غافل نبود و تلاش می کرد راهی پیدا کند، درسش را ادامه دهد. به فکرش افتاد برود خارج. عقیده اش این بود در آن جا بهتر می شود درس خواند. اتفاقاً موفق هم شد و توانست از دانشگاهی در فرانسه پذیرش بگیرد. همه ی کارهای رفتنش انجام شده بود و فقط بلیط هواپیما مانده بود. اما به یکباره تردیدی در دلش افتاد، که برود یا نرود.

آخرش هم نتوانست با خودش کنار بیاید. رفت خدمت آیت الله جنتی و نظر ایشان را جویا شد. ایشان به مهدی گفته بود: « کشور در حال حاضر به نیروهای متعهدی مثل شما نیاز جدی دارد. شما اگر بمانی بیشتر می توانی خدمت کنی.» این صحبت آقای جنتی، او را از رفتن منصرف کرد و ماند تا جاودانه شد. راوی: مادر شهید


کشف حسن باقری

اواخر سال 1360 بود که «شهید» حسن باقری به قرارگاه عملیاتی جنوب آمد و گفت:« امروز یک نیرور به درد بخور و ارزنده کشف کردم.» پرسیدم:« کی هست این نیرویی که کشف کردی؟» گفت:« اسمش مهدی زین الدینه، سوابقش رو هم درآوردم، همه درخشان و عالی.» گفتم: « می خوای باهاش چی کار کنی؟ فکری براش داری؟ گفت:« اگه همه صلاح بدونن، می خوام اونو بفرستم تا زمینه ی عملیات بعدی رو برای ما آماده کنه.»

زمانی بود که عملیات فتح المبین در دستور کار قرار داشت و در پی طرح ریزی آن بودیم. موافقت شد و مأموریت به مهدی ابلاغ گردید.

طبق مأموریت، مهدی باید به دزفول رفته و سرپرستی تمام محورهای عملیاتی که هر کدام وظیفه ی خاصی داشتند و نیروهای اطلاعات و شناسایی شان مشغول فعالیت بودند، به عهده می گرفت.

طی این مدت که حدود شش ماه طول کشید، چند بار از اهواز به دزفول رفتیم. هر وقت به دزفول می رسیدیم، مهدی سخت مشغول کار بود. حتی گاهی به عنوان رزمنده ی ساده برای شناسایی تا عمق مواضع دشمن هم پیش می رفت.

راوی: غلام علی رشید


از تمام دارایی یک فرمانده لشکر تا اولین نامه به مسئولان سوریه

تمام دارایی یک فرمانده لشکر

عملیات خیبر توی سنگر بی سیم بودیم که گفت: رفته بودم قم سری به خانواده بزنم. یادم نیست زمان انتخابات مجلس بود یا ریاست جمهوری. توی ایستگاه راه آهن صندوقی گذاشته و چند نفر از بچه های سپاه هم مسئول صندوق بودند. گفتم رأی بدم، بعد برم خونه. برو بچه های صندوق منو می شناختند.

به احترام من بلند شدند و حسابی تحویلم گرفتند. وقتی رأیم رو دادم و می خواستم بیایم سمت خونه، یکی از همون برادرا اومد دنبالم و گفت: آقا مهدی، وسیله دارید یا نه؟

وقتی دید وسیله ای در کار نیست، خواست منو با وسیله ی خودش برسونه. موتور گازیم رو از کنار دیوار برداشتم و گفتم: ما از مال دنیا همین موتور گازی رو داریم، تازه همین هم مال برادرمه؟ بنده خدا باورش نمی شد مهدی زین الدین فرمانده لشکر، ماشین نداشته باشه.» راوی: قاسم عموحسینی



نامه به مسئولان سوریه

سال 1362 به همراه جمعی از فرماندهان توفیق زیارت حرم حضرت زینب(س) را پیدا کردم. زین الدین هم در آن سفر بود. آن جات از لحاظ حجاب و رعایت شئونات اسلامی وضع مناسبی نداشت و این موضوع زین الدین را آزرده خاطر کرده بود. مدام می گفت: «باید کاری کنیم. خیلی زشته، سوریه به عنوان یک کشور مسلمان، هم چین وضعی داشته باشه باید دنبال راه چاره باشیم.»

نامه ای نوشت و ابتدای آن آیه ی :«ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا بانفسهم» را آورد. بعد ضمن ابراز نارضایتی از وضع سوریه، نسبت به این که مسئولان مربوطه هیچ دغدغه ای درباره ی این موضوع ندارند، حسابی انتقاد کرد.

به او گفتم:«حالا این نامه رو می خوای به کی بدی؟» گفت:« بالاخره به یکی می دیم.»

روز آخر، وقتی خواستیم سوار هواپیما شویم، نامه را داد دست یکی از مسئولین امنیتی فرودگاه. بعد هم گفت:« ما وظیفه داریم امر به معروف و نهی از منکر کنیم. نتیجه اش دیگر ربطی به ما نداره. هر چقدر از دست مون بریاد، تلاش کنیم. راوی: غلام علی رشید


از تمام دارایی یک فرمانده لشکر تا اولین نامه به مسئولان سوریه


سیلی جانانه افسر عراقی

آقا مهدی برای من تعریف کرد:« یک بار برای شناسایی رفته بودم داخل خاک عراق و طوری به عمق آن ها نفوذ کردم که مثل یک نیروی عادی عراقی مشغول انجام کار شدم و کسی هم بهم شکی نکرد.

مدتی گذشت، هم خسته بودم و هم تشنه. اطراف را برانداز کردم ببینم آبی چیزی پیدا می کنم که ناخودآگاه وارد یکی از سنگرهای عراقی ها شدم و عجب سنگر پر و پیمانی هم بود. ظاهرا سنگر یکی از فرماندهان شان بود. سریع از فرصت استفاده کردم و دو تا استکان چای برای خودم ریختم. خستگی از بدنم در رفت.

هنوز چای دوم تمام نشده بود که سر و کله ی یک افسر عراقی پیدا شد. خودم را جمع و جور کردم. مواظب بودم بند را آب ندهم؛ معمولی و خونسرد افسر عراقی آمد جلو و نامردی نکرد و چک جانانه ای خواباند توی گوشم. تا چک را خوردم، مثل سربازی که تنبیهش را بخاطر آمدن به چادر فرماندهی می دانست، فورا از چادر زدم بیرون. افسر هم به عربی چیزهایی بلغور کرد که متوجه آن نشدم.

بعدا در عملیات خیبر هعمان افسر را دیدم که به اسارت درآمده بود تا مرا دید، انگار چشم هایش می خواست از حدقه بیرون بزند. حالا با خودش چه می گفت، الله اعلم.

راوی: شهید عباس علی یزدی


از تمام دارایی یک فرمانده لشکر تا اولین نامه به مسئولان سوریه


آرزوی همه ی ما

ما افتخار می کنیم که روزی مستقیما دست به گریبان آمریکا بشویم و امیدوار هستیم یک چنین اتفاقی بیفتد که این آرزوی همه ی ماست و از بچگی، خودمان و رزمندگان دوست داشتیم مستقیما با اسرائیل و آمریکا درگیر شویم؛ در نتیجه بزرگ ترین افتخار است که با شیطان بزرگ در دنیا بجنگیم و امیدواریم بتوانیم اگر دشمن چنین ماجراجویی کرد با او درگیر جنگ شویم.

همان طور که گفتم ما در دنیا از شهادت باکی نداریم و مانند امام حسین (ع)، رزمندگان ما قادر خواهند بود در هر کجای دنیا با جدیت با دشمنان بجنگند. این ماجراجویی هایی که دشمن می خواهد بکند، فکر می کنم چیزی جز ضرر برای خودشان نیست. در لبنان و جاهای دیگر ثابت شده که آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند، در نتیجه، در ایرانی که همه طالب شهادت هستند، فکر نمی کنم این ماجراجویی ها مؤثر باشد.

ملت ایران هم که امروز دست در گریبان قدرت های استکباری انداخته اند بدانند، پیام خون شهدا این است که مسائل نفسانی خودشان و متقی شدن شان، ان شاء الله با آن اراده ای که دارند، قادر خواهند بود در آینده ای نزدیک بردنیای استکبار ان شاءالله فایق شوند.

به امید پیروزی رزمندگان جبهه های حق علیه کفر، به امید پیروزی مردم مسلمان ایران بر نفس های خودشان و به امید پیروی کامل از دستورات امام خمینی.

مصاحبه شهید زین الدین – 1363

از تمام دارایی یک فرمانده لشکر تا اولین نامه به مسئولان سوریه


پیام مادر

رزمندگان عزیز! شما را قسم به خون همه ی شهیدان و این دو جگر گوشه ی من، استقامت داشته باشید و در همه ی مراحل و سختی ها ایستادگی کنید و راه این شهیدان بزرگوار را دامه دهید. نگذارید خون شان هدر برود. به این آیه توجه کنید:« الذین امنو و هاجروا و جاهدوا فی سیبل الله باموالهم و انفسهم.» مهدی واقعا همین طور بود. واقعا هجرت کرد و در راه خدا با اموال و جان خود جهاد کرد و زن و بچه ی خود را تنها گذاشت و راه خدا را دامه داد تا به لقاءالله پیوست. مهمان رسول خدا (ص) و ابا عبدالله (ع) شد. امشب او مهمان رسول خداست، چه شبی است امشب!

بشتابید رزمندگان اسلام، مانند مهدی و مجید برزمید. این دنیای فانی را واگذارید و به بهترین آقایان و سروران بهشت، یعنی حسین (ع) بپیوندید.

ای لشکر علی بن ابی طالب، هرکجا هستید پیام مادر مهدی را بشنوید: «فلا خوف علیهم و لا هم یحزنون.» خوف شما را نگیرد، هرگز محزون نشوید حرکت کنید، حرکتی حسینی حماسه سرایی کنید، هدف مقدس را دنبال کنید. از حرکت باز نایستید. مهدی و آقای او صاحب الزمان را خشنود کنید.

من آرزو می کردم کاش به تعداد رگ های بدنم پسرم داشتم و در راه اسلام می دادم و با خون های آن ها درخت اسلام را آبیاری می کردم.

خداوند به همه ی ما توفیق بدهد تا در جهت آن ها حرکت کنیم و روح پر فیض شهدای اسلام و شهدای ما را با شهدای صدر اسلام و شهیدان کربلا محشور بفرمایید.(سخنان مادر شهدای زین الدین در تشییع جنازه فرزندانش)


تدوین و ویرایش: مریم بهلولی

منابع:

یاران ناب 9 خاطرات شهید مهدی زین الدین، نشر یازهرا

شاهد یاران – شماره27- گروه مجلات شاهد

افلاکی خاکی، کنگره بزرگداشت سرلشگر پاسدار مهدی زین الدین

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده