خاطره ای از شهيد محمد رضا ايمني در سالروز شهادت
محمد رضا بلند بلند گریه می کرد و همه را متوجه خودش کرده بود . همگی دور آن عزیز جمع شدیم و علت را پرسیدیم . محمد آرام تر که شدند گفت : « من آقا امام زمان (عج) را دیدم...


نوید شاهد فارس : شهيد محمد رضا ايمني  در دوازدهم شهریور ماه سال 1343 در اقليد فارس در ديده به جهان گشود . دوران تحصیلات را در اقلید گذراند. وی پس از شروع جنگ تحميلي چندين مرتبه در بسيج ثبت نام کرد تا او را به جبهه بفرستند اما به دليل سن کم او را نمي پذيرفتند تا آن که بر اثر اصرار و پافشاري جهت اعزام نام وي را ثبت کردند. شهید ایمنی در محرم سال 1360 جهت تعليم بيشتر به کازرون اعزام گرديد و طي 36 روز دوره با 48 ساعت مرخصي به جبهه اعزام گرديد دوازده روز در اهواز بود تا پس از آن به تنگ چذابه منتقل گرديد تا چند روز بعد با ملاقات مهدي ( عج ) و مطلع شدن از شهادت خويش صبح 24 بهمن ماه به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

(پرواز ، رأس ساعت نه صبح)


شهید : محمد رضا ایمنی

راوی : هم رزم شهید ، سید حسین نجفی



اواخر سال هزار و سیصد و شصت بود که بار دیگر شوق حضور در جبهه های حق علیه باطل وجودم را پر کرد و بی تاب و بی قرار به همراه تعدادی از بسیجیان اقلیدی عازم اهواز شدیم . آنجا در پایگاه شهید بهشتی با سازماندهی کامل به سوی شهر بستان روانه شدیم و در یکی از مدارس این شهر اسکان یافتیم .

بچه ها بی تابانه مشتاق رفتن به خط مقدم بودند . حال وهوای عجیبی همه را فرا گرفته بود ، تا اینکه مداح و ذاکر اهل بیت شهید والا مقام حاج شیر علی سلطانی مجلس را به دست گرفت و با برگزاری دعای کمیل همه را از خود بی خود کرد .

نور ایمان و شهادت در چهره ها موج می زد و اشک ها از کنار گونه ها جاری می شد . همه خود را برای وصال محبوب آماده می کردند و ملتمسانه از پیشگاه متعالی اش می خواستند که آنها را بپذیرد .  

    -    برادران آماده باشید ، ان شاءلله فردا صبح به سمت خط مقدم حرکت می کنیم .

صدای الله اکبر همه جا را پر کرده بود . شب عجیبی بود . انگار آسمان به زمین نزدیک شده بود و ماه صد برابر بزرگتر شده بود .

فردا صبح به طرف خط مقدم راه افتادیم و در سنگرهای خط مقدم و در فاصله ی ده الی پانزده متری عراقیها مستقر شدیم . عراقی ها با گرمی از ما استقبال کردند و حجم آتشبارها و تیر بارهای خود را افزایش دادند . از زمین و آسمان بر سرمان آتش می بارید ولی ما مصمم بودیم که تپه های « نبعه » را حقظ کنیم .

شیرهای بسیجی با شجاعتی بی نظیر به طرف خاکریزها حمله ور می شدند و عراقی ها تا بن دندان مسلح را مثل برگ روی زمین می ریختند .

تا دو شبانه روز ، وضع به همین منوال ادامه داشت . از آب و غذا هم خبری نبود و حجم آتش دشمن راه را برای نیروهای تدارکات بسته بود .

شب سوم حجم آتش سنگین کاهش یافت و فرصتی دست داد تا با رزمندگان اقلیدی دور هم در سنگر بنشینیم و با هم دعای توسل بخوانیم . باران اشک و هق هق گریه های بچه ها تمام سنگر را پر کرده بود .

 به بخش پایانی دعا که رسیدیم صدای گریه ی محمد رضا ایمنی بیشتر و بیشتر شد . او بلند بلند گریه می کرد و همه را متوجه خودش کرده بود . همگی دور آن عزیز جمع شدیم و علت را پرسیدیم . محمد آرام تر که شدند گفت : « من آقا امام زمان (عج) را دیدم که فرمودند : محمد رضا ، شما فردا صبح ساعت نه به سوی ما می آیی . »

صدای صلوات همراه با اشک و آه رزمندگان بلند شده بود و همه به نحوی می خواستند از محمد رضا بخواهند برای آنها هم دعا بکند تا آقا به دیگران هم نظری بیفکند .

محمد رضا نوری افتاده بود توی دلش که هی بزرگتر و بزرگتر می شد . همه ی ما از این سعادت و توفیق زیارت نصیب آن عزیز شده بود به حالش غبطه می خوردیم و هر کدام در گوشه ای دامن بزرگی را گرفته بودیم تا شفاعت کند و دیدار امام زمان ( عج ) نصیب ما هم بشود .

 صبح به همراه رزمندگان به پشت خاکریز ها حمله ور شدیم دشمن آتش سنگین آتشبارها و تیر بارهای خود را بر سر ما می ریخت و با همه ی وجود تلاش می کرد خاکریز را از دست ما بگیرد .

فریاد یا حسین (ع) و الله اکبر بچه ها به همراه صدای سوت خمپاره ها و شلیک رگبارها فضا را پر کرده بود . زخمی ها که در پشت خاکریزها افتاده بودند ، با توسل به ائمه ی اطهار تا آخرین نفس مقاومت می کردند و غریبانه جان می دادند . همه ی توجه و حواسم به گفته ی محمد رضا بود و با هر مکافاتی بود او را زیر نظر داشتم . رزمندگان مردانه می جنگیدند و در این میان محمد رضا با دلاوری و رشادتی کم نظیر به سمت دشمن یورش می برد و با فاصله ی کمی با دشمن نبرد می کرد و انها را از پای در آورد . من نیز از حماسه ی او به وجد آمدم و یکی یکی گلوله های  آر . پی . جی را آماده می کردم و به دست برادر رزمنده اکبر قنبری دادم . هنوز او را زیر نظر داشتم و سعی می کردم چشم از او برندارم  .

سنگر آنها با ما فاصله داشت به همن دلیل سنگر را عوض کردیم و در چند متری سنگر محمد رضا مستقر شدیم .

در گیری شدید شده بود و رزمندگان با رشادت تمام می جنگیدند . جنگ همچنان ادامه داشت که صدای یا مهدی (عج) توجه مرا به خود جلب کرد . یک لحظه محمد رضا را دیدم که در سنگر نشست و سجده ی شکر را به جا آورد . هراسان به طرف او دویدیم و او را از سنگر بیرون آورده در پای خاکریز جا دادیم . او با لبخندی کلمه ی شهادتین را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد .

یک دفعه در همین گیر و دار متوجه ساعت مچی ام شدم که دقیقاً 9 صبح را نشان می داد . اما چشم ها و دل های آلوده ی ما چیزی را نمی دید و حسرت دیدار آقا امام زمان (عج) را بر دلمان گذاشت .  

                                                                                     « به یازده خم می گر چه دست ما نرسید

                                                                                                                     بیار باده که یک خم هنوز در راه است »


منبع: دامنه های آبی بهشت / گردآوری: معاونت فرهنگی پژوهشی اداره کل بنیاد شهید فارس

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده