تصميم گرفتم که بعد از اربعين شهدای محاصره سوسنگرد به جبهه بروم بنابراين گذاشته بودم که تا آخرين قطره خونم راه شهداي کربلاي سوسنگرد و تمامي شهدا را ادامه دهم.
خاطره خودنوشت از شهید نصرالله ایمانی (6) / تا آخرين قطره خونم راه شهداي کربلاي سوسنگرد را ادامه دهم

نوید شاهد فارس:
شهيد نصراله ايماني در سال 1337 در خانواده اي روحاني در کازرون متولد شد .
وی پس از گذراندن تحصیلات خود در کازرون و اخذ ديپلم، در سال 1356 به سربازي اعزام و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با شروع جنگ تحمیلی با اشتیاقی که به دفاع از وطن داشت به جبهه اعزام شد . و سرانجام در بیستم اردیبهشت 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

(ادامه خاطره)

شب عاشورا 28/8/1359 در اين مدت که  در کازرون بودم علاقه ام به عليرضا عيسوي زياد شده بود و با سعيد پرويزي آشنا شدم که در ظرف چند روز با هم زياد صميمي شديم و تا سفر بعدي ما سه برادر شديم که همديگر را برادرانه دوست داشتيم .

از ساريه تا عقب نشيني هويزه :::

چهار شنبه 10/10/1359 تصميم گرفتم که بعد از اربعين شهدای محاصره سوسنگرد به جبهه بروم بنابراين گذاشته بودم که تا آخرين قطره خونم راه شهداي کربلاي سوسنگرد و تمامي شهدا را ادامه دهم با عباس اسلامي که با هم در هويزه بوديم روانه اهواز شديم . حدود ساعت 5/5 بعد از ظهر به بهبهان رسيديم شب در بهبهان خوابيديم و فردايش به اهواز رفتيم و مستقيماً به مدرسه پروين اعتصامي محلي که قبلاً از آنجا به هويزه اعزام شده بوديم رفتيم .

وقتي به اهواز رسيديم شهر از قبل جنجال تر شده بود نيروها زيادتر بودند وقتي به مدرسه نگاه کردم عکسهائي از اصغر گندمکار و رضا پيرزاده به ديوار زده بودند بياد آوردم لحظاتي را که در عمليات روز جنگ با رضا چطور گذراندم بياد آوردم لحظه اي که اصغر گندمکار در جهاد سازندگي هويزه وقتي که من جارو مي کردم به زحمت جارو را از من گرفت ، بياد آوردم ايثار و از جان گذشتگي آنها بياد اوردم که چگونگي خون سرخ وجوشان اصغر در لوله آر پي جي اش جريان گرفت... بغض گلويم را گرفت. مي خواستم گريه کنم ولي عباس از گريه کردن من ناراحت مي شد در اين مدت که با عباس و غلامرضا بستانپور با هم بوديم و بعد غلامرضا شهيد شد هيچ وقت عباس در جلو مردم گريه نمي کرد به نگهبان درب پايگاه کارت بسيج را نشان دادم ، وارد شدم چند نفر از بچه هاي کازرون آنجا بودند قيافه يکي از آنها برايم شناخت بود ( محمدعلي شفيعي ) رفتم به برادري که درب سالن ايستاده بود گفتم من از کازرون آمده ام قبلاً در محاصره سوسنگرد با اصغر گندمکار بودم و حالا مي خواهم با اين برادر به جبهه برويم.

در جوابم گفت اينجا باش تا با سيزده نفر از بچه هاي کازرون ترا اعزام کنيم خوشحال شديم بعد با عباس آمديم پيش بچه ها ، سلام کرديم نزديک ظهر بود نماز خوانديم و بعد از ناهار با يک ميني بوس به طرف سوسنگرد حرکت کرديم از سوسنگرد به مقر سپاه پاسداران رفتيم و بعد از توقف کوتاهي به طرف ساريه حرکت کرديم. وقتي به ساريه رسيديم ، ديديم کاظم داودی آنجاست خوشحال شدم تعداد زيادي از بچه ها آنجا بودند کاظم فتاحي ، رحيم قنبري نور محمد دهقان ، حبيب رستمي ، قدرت اله بهبود ، خير اله گلستان ، حيدر قلي پور ، بازيار قاسم پر آور ، اعتمادي ، قنبر پويان ، سيدمحمد جواد ديده ور هم آنجا بود و سرپرستي خط را بعهده داشت.

 در اولين لحظه اي که متوجه خط دفاعي بچه ها شدم ( کنار رودخانه اي که از سوسنگرد به طرف دقاقله ميرفت ) به يکي دو نفر از بچه ها گفتم دشمن از روبرو به ما حمله نمي کند ما از پشت و بغل مورد حمله قرار مي گيريم بعضي ها قبول نکردند با عباس به سنگر کاظم فتاحي و بازيار رفتيم ، سنگر وضع بدي داشت ، سقف خرابي داشت فصل زمستان بود و تمام بدن سنگر رطوبت فرا گرفته بود اين سنگر در حاشيه سيل بند رودخانه بود ، از کف سنگر بعضي اوقات آب بيرون مي آمد هوا باراني بود زمين وضع خوبي نداشت راه رفتن مشکل به نظر مي رسيد. هوا داشت غروب مي شد و مانند هميشه غروبي دلتنگ بود.

 آن شب نماز جماعت خوانديم ، از اينکه سعادتي نصيبم شده بود و دو مرتبه به جبهه آمده بودم بسيار خوشحال بودم فردا صبح با کاظم سری به سنگر ديده باني زديم تپه بلندی بود در نزديکي يک تلمبه خانه آب و نيروهای عراقی از پشت سوسنگرد ادامه داشت تا ماليکيه دوم - چولانه - تا پشت هويزه و مؤمنيه و دقاقله ، برادر سيد محمد جواده ديده ور که فرمانده عملياتي خط بود تعداد 10 نفر از بچه هاي قديمي را انتخاب کرده که در عمليات 26 صفر که قرار بود در پشت هويزه انجام بگيرد شرکت کنند. از اين ده نفر چند نفر از برادران تهراني هم بودند از کازرون قدرت اله بهبود ، خير اله گلستان ، قاسم پرآور ، حسن اعتمادي ، شاطر پور قنبرپويان ، رحيم قنبري و دو سه نفر از تهران ،
 يک روز قبل از اينکه اين تعداد به هويزه اعزام شوند قنبرپويان آمد کنار سنگر ما ، قيافه اش مظلوم جلوه مي کرد معلوم بود که شهيد مي شود عصر که شد کاظم داودي يک قبضه آر پي جي برايم آورد و عباس اسلامي هم شد کمک آر پي جي فردا صبح بچه ها براي رفتن به هويزه آماده شده بودند ، ديده ور برايشان کمي صحبت کرد بعد با ماشين رفتند از اينکه قسمت ما نشده بود که به عمليات هويزه برويم افسوس مي خورديم روز بعد با کاظم فتاحي و عباس اسلامي و حيدر قلي پور رفتيم به هويزه با اينکه مدت 40 روز در هويزه بودم ولي هنوز جلوه شهر برايم تازگي داشت با هم سري به مسجد زديم که در آنجا اقامت داشتيم بعد آمدم به مدرسه .

اياب و ذهاب زيادي در اطراف مدرسه ديده مي شد نيروهای زيادی آنجا بودند آمده بودم تا از آشنايان قبل که در محاصره سوسنگرد بودند سراغی بگيرم مدرسه مرکز پذيرش نيرو بود رفتم و حسين علم الهدا را ديدم سلام کردم و از بچه ها سؤوال کردم ، حسين دست در گردنم گذاشت بعد نزديک بود گريه ام بگيرد ، گفت که از ميثم سؤال کن و آدرس بگير در همين موقع بود که بني صدر نامرد به هويزه آمده بود در خيابان اصلي شهر داشتيم راه مي رفتيم که ماشيني را ديدم که آژير مي کشيد و مدام با بلند گو مي گفت برويد کنار بعد دو تانک چيفتن با سرعت رد شدند آنوقت هم در ماشين ضد گلوله بنی صدر نشسته بود از جلو مدرسه رد شده حتي يک دست هم تکان نداد کاظم فتاحي مي خواست با پرتفال به بني صدر بزند . داد ميزد اي خدا کو تيربار تا مغزش در بياورم ؟ بغض گلويم را گرفته بود و از شدت ناراحتي داشتم ديوانه مي شدم مقداري وسائل گرفتيم برگشتيم و با هم آمديم به ساريه يکي دو روز بعد حمله هويزه شروع شد راديو سر و صداي زيادي مي کرد خبر از پيش روي سنگيني بود . يک روز بعد از حمله بچه ها آمدند قنبرپويان شهيد شده بود و از جسدش خبري نداشتند شاطر پور هم زخمي شده بود يکي ديگر از بچه هاي تهران هم ناپديد شده بود دو روز بعد در جنوب ساريه و دقاقله عراقي ها پيش روي داشتند .


منبع: دفترچه خاطره شهید ایمانی ، پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده