مردم يک لحظه به لاله ها نگاه کردند فرياد کشيدند و فرياد آنها آنچنان بلند بود که من از خواب پريدم يعني بيدار شدم . من در رختخواب نشسته بودم و هيچ معناي اين خواب را نمي فهميدم و پيوسته از خود اين سئوال را مي کردم يعني چه ؟
خاطره خودنوشت شهيد حسين اسدی از  12 بهمن 1357

نوید شاهد فارس :
شهيد حسين اسدی در پانزده شهريور ماه
1345 در داراب ديده به جهان گشود . دوران کودکي راسپري و پس از آن به مدرسه رفت و چون از استعداد سرشاري برخوردار بود تحصيلات خود را تا مقطع ديپلم در رشته علوم انساني ادامه داد . با آغاز جنگ نابرابر عراق عليه ايران  و حسين با کمال رضايت در بسیج نام نويسي کرد و به سوي جبهه ها رهسپار شد . وی در عمليات والفجر دو زخمی شد ولی اين امر او را از هدفش باز نداشت و به دفعات در جبهه ها مي رزميد تا اينکه قرعه جاودانگي به نامش خورد و سرانجام در هشتم شهریور ماه 1362 در منطقه پيرانشهر به فیض شهادت نائل آمد. در زیر خاطره خودنوشت شهید در ایام بهمن ماه را مرور میکنیم :


خاطره خودنوشت شهيد حسين اسدی از  12 بهمن 1357

خاطراتی از  12 بهمن 1357 روز پنج شنبه

صبح ساعت  5 بود امروز، زودتر از روزهای قبل بيدار شدم. من هر روز ساعت 6 بيدار می شدم و فريضه الهی را به جای می آوردم بعد هم به کارهای ديگری مشغول می شدم ولی آن روز که روز  12 بهمن سال 1357 بود من يک ساعت زودتر بيدار شدم و آن هم علتی داشت و علت آن اين بود که من شب همان روز يک خوابی ديده بودم ، نمي توانم بگويم که آن خواب وحشتناک بود ولي اين را هم مي توانم بگويم که خيلی هيجان انگيز بود و همين هم بود که من آن روز زودتر بيدار شده بودم .

 من آن شب خواب ديدم که خورشيد بر عکس عادت هميشگی اش به جای اينکه از مشرق طلوع کند از مغرب طلوع کرد و آن روز گروه کثيری از مردم به جايی که قرار بود خورشيد فرود آيد در حرکت بودند و عده کثيری از مردم در آنجا که قرار بود خورشيد فرود آيد جمع شده بودند ، ناگهان خورشيد فرود آمد ومردم غرق در هيجان شدند و آن خورشيد را که مدت زيادی نديده بودند را روی دست گرفتند ، خورشيد می خواست به جايی برود و در آنجا با مردم صحبت کند ، بنابراين خورشيد از روی دست مردم بلند شد و به آن سو رفت ، اما در آنجا چه خبر بود؟!

عده ای از مردم از قبل در آنجا تجمع کرده بودند و عده ای نيز در حال حرکت به آنجا بودند در آن مکانی که مردم به سوی آن حرکت می کردند هزاران لاله روئيده بود. در داخل آن محل لاله های کوچک و بزرگ زيادی روئيده بودند به حدی که نمی شد تمام آنها را بشماری در ميان مردم  همهمه ای بود که می گفتند چند لحظه ديگر خورشيد به بالای سرمان خواهد آمد و ما خورشيد را در آغوش خواهيم گرفت و او براي ما هديه های گرانی و گرانبهايی خود را عرضه خواهد کرد .

 کم کم اشعه هاي خورشيد از بالای سر مردم پديدار شد ، مردم آنچنان هيجان زده بودند که فرياد می کشيدند و فريادهای آنان گوش ها را کر می کرد و آسمان آبی را می دريد و به عرض می رسيد . انبوه جمعيت يک پارچه به هيجان و شوق آمده بودند و من هم مانند مردم غرق در هيجان بودم و بسيار خوشحال بودم ، چون تا به حال من خورشيدی را که از مغرب طلوع کند نديده بودم .

حالا اين انبوه جمعيت به ميليونها نفر می رسيدند و بيشتر آنها در يک جا يعنی در جای لاله ها بودند تجمع کرده بودند . من هم در کنار يکی از لاله ها بودم . ناگهان ديدم که آن لاله ها به حرف آمده و گفت : « آسمان را نگاه کن ، ببين خورشيد را ببين ، آه خدايا چقدر نوراني است»

و به حرفهايش ادامه داد و خطاب به من دوباره گفت : «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم ، قل جاء الحق و ذهق الباطل ان الباطل کان ذهوقا» و يک باره صدای آن لاله ها قطع شد . من خيلی وحشت زده شدم و با خود می گفتيم : ای خدا مگر می شود که يک لاله صحبت کند ، چقدر عجيب است در همان حال که ترس مرا فرا گرفته بود به آسمان نگاه می کردم ولی آن جمله عربی را که لاله ها به من گفته بودند نمی فهميدم که منظورش چيست ولی من اين جمله عربی را در جايی ديده بودم .

 آه ، بله من آن را در قرآن کتاب نازل شده بر پيغميرش ديدم ولي حالا که اين لاله مي گفت ، منظورش را نمي فهميدم و چون آن لاله ديد که من آن جمله را تکرار نمي کنم به من گفت : مگر به آسمان نگاه نمي کني و مگر نمي بيني که خورشيد ديگر مي خواهد به بالاي سرمان برسد .
گفتم : بله بله اما ..
فورا لاله گفت : اما چه ؟
گفتم : منظور از اين آيه قرآني را که به من سفارش مي کنيد نمي فهمم .
آن لاله گفت منظور آمدن حق است من ديگر فهميدم که لاله ها چه مي گويند و منظورشان چيست و آن آيه را زير لب مي گفتم :
 " قل جاء الحق و ذهق الباطل ، ان الباطل کان ذهوقا." من با چشم خودم ديدم که يک بار ديگر خورشيد به زمين نشست و در جايي که مردم مي توانستند او را ببيند در يک جاي بلند نشست و به مردم هداياي گرانبهايش را عرضه کرد و با مردم مشغول صحبت شد و در قسمتي از سخنانش گفت : دو فرعون ديار ما را ويران کرد و گلهاي ما را پر پر کرد و لاله زارها را ايجاد کرد ، بله همين فرعون بود که با دست پليدش توانست اين لاله زارها را ايجاد کند .

مردم يک لحظه به لاله ها نگاه کردند فرياد کشيدند و فرياد آنها آنچنان بلند بود که من از خواب پريدم يعني بيدار شدم . من در رختخواب نشسته بودم و هيچ معناي اين خواب را نمي فهميدم و پيوسته از خود اين سئوال را مي کردم يعني چه ؟
خلاصه با همه ی نگرانی که داشتم از رختخواب خارج شده و وضو گرفتم و نماز گذاردم . آن روز من مطلع بودم که امام خواهد آمد و بنابراین فورا لباسم را پوشيدم و نگاه به ساعت کردم . ساعت پنج و سی دقيقه بود . در آن روز هم ، مقررات حکومت نظامی همچون روز گذشته برای صبح تا ساعت پنج صبح بود .

من به بيرون از خانه آمدم ، آن روز تهران چهره ديگری داشت ، عده ای از مردم در حالی که تکبير می گفتند و شعار می دادند و به سوی فرودگاه مهرآباد حرکت می کردند ، خلاصه آن روز بيشتر مردم يا حتی تمام مردم به سوی فرودگاه مهرآباد قرار بود هواپيماي امام امت در آنجا فرود آيد ، در حرکت بودند . من هم به دسته اي از مردم که شعار مي دادند و تکبير مي گفتند پيوستم و يکي از شعارهايي که آنها مي گفتند : خوش آمدی به خاک خويش ...

خلاصه از گوشه و کنار مردم به دسته ما تظاهر کنندگان می پيوستند و هر لحظه بر تعداد جمعيت تظاهر کننده افزوده می شد . من خيلي دلم مي خواست که امام را از نزديک ببينم . بنابراين تصميم گرفتم که خودم را زودتر از مردم به فرودگاه برسانم . فورا به طرف خيابان ديگري که ماشين به فرودگاه مهرآباد مي رفتند رفتم و از تظاهر کنندگان جدا شدم و به طرف فرودگاه رفتم . مردم مشتاق ديدار امام گروه گروه و دسته دسته از کنار خيابان به طرف فرودگاه در حرکت بودند . من چند لحظه در آن خيابان منتظر ماشين ماندم .

آن روز هر تاکسي که مي آمد ، بيش از گنجايش خود يعنی شش نفر بود ولی 7 نفر سوار کرده بود در همان لحظه يک تاکسي آمد که 5 نفر سوار بود من هم سوار شدم و به طرف فرودگاه حرکت کرديم ، حالا ديگر ساعت شش صبح بود و من از داخل تاکسی می توانستم مردم را ببينم که در حال حرکت به طرف فرودگاه بودند . به اولين چهار راهی که رسيديم جوانانی را دیدم که پارچه های سبز روی بازوي خودشان بسته اند و ماشين هايي را که به طرف فرودگاه مي رفتند تفتيش مي کنند سه تا از جواناني که پارچه سبز روي بازويشان بسته بودند جلوي تاکسي که من سوار آن بودم گرفتند و ما را پياده کردند و تاکسی ما را تفتيش کردند و بعد گفتند آزاد هستنيد !! برويد .

ما هم سوار شده و به سوی مقصدمان به راه افتاديم من معنی اين که عده ای مردم عادی پارچه سبز روي بازويشان بسته اند و ماشين ها را تفتيش مي کردند نمي فهميدم در همين افکار بودم که تاکسی به سرعت می رفت . عده ای از همين افراد با پارچه هاي سبز روی بازويشان هم به طرف فرودگاه در حرکت بودند . متوجه شدم که روی پارچه هاي سبز چيزی نوشته اند سعي کردم آن نوشته را بخوانم هر چه سعي کردم نتوانستم تا آنکه در يک ترافيک تاکسي سرعت خود را کم کرد و من آن نوشته را انتظامات خواندم اما معنی آن را نفهمديم چون تا به حال کلمه انتظامات را در جايی نديده بودم و با خود گفتم بايد معنی آن را از يکی از جوانانی که پارچه سبز روی بازويش بسته بپرسم .

خلاصه تاکسی همچنان در حال حرکت بود که ما فاصله زيادی تا فرودگاه نداشتيم دوباره تاکسی به يک چهار راه رسيد سر اين چهار راه عده ای از جوانان با همان پارچه های سبز ماشينها را تفتيش می کردند و من مجبور شدم پياده بشوم و از چهار راه تا فرودگاه را پياده بروم . در حالی که به طرف فرودگاه می رفتم از يکی از آنان پرسيدم : معني کلمه ي انتظامات که روي پارچه هاي سبز نوشته ايد چيست ؟
او گفت : انتظامات ....
من با شنيدن کلمه ي انتظامات فهميدم که انها مسئوليت نظم شهر را به عهده دارند من دوباره از او پرسيدم چرا ماشين ها را تفتيش مي کنند ؟
او گفت : ماشين ها را تفتيش مي کنند تا مبادا کسي اسلحه اي داشته باشد چون امروز امام امت وارد فرودگاه مي شود و مبادا کسي قصد سوئي در سر بپروراند.

 
من با فهميدن اين چيزها از مامور انتظامات تشکر کردم و به راه خودم ادامه دادم من در حدود  سه و نيم کيلومتر راه را با تاکسی آمده بودم و حالا تا فرودگاه فقط حدود يک کيلومتر باقی مانده بود . من اين مسير را با مردمی که به طرف فرودگاه در حرکت بودند طی کردم و به فرودگاه رسيدم و از آنجا وارد فرودگاه شدم و به گروه مستقليم که از روحانيون و دانش آموزان بودند پيوستم و به داخل سالن کوچک فرودگاه رفتم .

سالن غرق در شادی و هيجان بود من همراه با مردم ساعتها در شور و شعف گذراندم تا اينکه در ساعت نه و سی دقيقه هواپيماهايی بالای فرودگاه ظاهر شد ، صدای تکبير مستقليم بلند شد و شعار ميدادند...
 آن هواپيما مي خواست در باند فرودگاه به زمين بنشيند ولي به هر دليلي که بود نتوانست و رفت و يک دور زد و برگشت و حدودا در ساعت نه و سی و هفت دقيقه به زمين نشست، دو تن از روحانيون به خيال اينکه اول امام از پلکان هواپيما پائين مي آيد به طرف پلکان هواپيما رفتند ، اما اول امام نيامد و

ابتدا  تعداد زیادی از هواپيما پياده شدند و به طوری که گفته می شد 50 نفر از آنان از ياران امام و  مابقی نيز عکاسان بودند . خلاصه بعد از لحظاتی انتظار و بعد از پياده شدن آن گروه يک گروه از منتخبين کميته استقبال به داخل هواپيما رفتند و امام در ميان حلقه اين گروه از هواپيما خارج شدند .

صدای همهمه مردم در حالی که همراه با شعارها گوشها را کر می کرد . رهبر انقلاب در فرودگاه حدود به مدت 8 دقيقه صحبت فرمودند و در طی سخنانش از مردم تشکر و قدردانی می کردند . بعد امام سوار يک ماشين شد و به سوی دانشگاه که قرار بود در آن جا سخنرانی کنند حرکت کردند .

ماشين حامل امام توسط مامورين انتظامي و جوانانی که موتور سوار بودند و در حدود  ده نفر بودن به شدت اسکورت می شد و امام از داخل ماشين به مستقبلين دست تکان می دادند . کسانی که بازو بند داشتند دور تا دور ماشين را حلقه زده بودند و از نزديک شدن مردم جلوگيری می کردند . اما مردم هيجان زده با شعارهاي حزب فقط حزب الله زنجير مامورين انتظامات را شکستند و به سوي ماشين امام روانه شدند ، مردم آنچنان دور ماشين امام را گرفته بودند که ماشين به سختی می توانست حرکت کند...
خلاصه مردم آنقدر ابراز احساسات مي کردند که امکان سخنراني براي دانشجويان توسط امام امت فراهم نشد و قرار شد امام به طرف بهشت زهرا سلام الله حرکت  کند من ديگر از ماشين امام عقب ماندم و دويدم تا به بهشت زهرا سلام الله برسم ، من به بهشت زهرا رسيدم و يک هلی کوپتری را ديدم که در حال فرود آمدن بود ، آن طور که می گفتند اين هلی کوپتر حامل امام بود و امام به سوي بهشت زهرا روانه شد و در يک جايگاه مخصوص که برای سخنرانی تدارک ديده شده بود قرار گرفت ، قبل از امام يک کودک شش ساله آياتی از قرآن کريم را تلاوت نمود و بعد سرور برخيزيد توسط جوانان و نوجوانان خوانده شد ، بعد امام شروع کرد به سخنراني ، دقايقي قبل از سخنراني امام سه مرد مسلح توسط مردم دستگير شدند و يکي از آنها توسط مردم مجروح شد و يکي هم توانست فرار کند .

من کنار قبر يکی از شهدا ايستاده بودم و به سخنراني امام گوش مي دادم که يادم به خواب ديشبم افتاد که لاله اي به من مي گفت : قل  جاء الحق  و ذهق الباطل ان الباطل کان ذهوقا."

من با خودم گفتم : بله گفته خدا تحقق يافت و حق آمد و نابودي باطل رسيد و به درستي که باطل نابود شدني . امام در قسمتي از سخنانشان گفتند شاه مملکت را ويران کرد و قبرستان را آباد اين را بگويم که آن روز آنچنان جمعيتي براي استقبال امام آمدند که من همواره کساني را مي ديدم که به بی حال مي افتادند و روی دست عده ای به آمبولانس ها و واحدهای سيار منتقل می شدند و به گفته ای در آن روز حدود 7 تا  9 ميليون از امام استقبال کردند من بعد از سخنراني به خانه رفتم و به ياد خواب ديشم افتادم و با خود گفتم بله ، امروز خورشيد از مغرب  طلوع کرد و با هديه هايي براي مردم مسلمان و مستضعف ، به خصوص ملت مسلمان ايران در مشرق زمين به زمين نشست . والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته .   

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی ، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده