هنگام حرکت شب هنگام باران سختي در بين راه شروع به باريدن گرفت که ستون با مشکلات زياد به مقصد رسيد ماشين مینی کاتيوشا در بين راه خراب شد که با مشقت زياد ماشين را بکسل کرديم و به مقصد رسيديم.
پاکسازی منطقه / خاطره خودنوشتِ شهيد سيد اسماعيل حسينی + دستخط

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "سيد اسماعيل حسينی" نهم خرداد سال 1339 در روستای آهنگری ديده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم گذراند و سپس به دانشسرا رفت. پس از فارغ التحصیلی از دانشسرا به شغل معلمی روی آورد. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت. وی سرانجام 26 اردیبهشت سال 1365 به شهادت رسید.

متن خاطره خودنوشتِ شهيد سيد اسماعيل حسينی:  (پاکسازی منطقه)
روز 2/1/1365 از طرف فرماندهی اطلاع دادند ماشين آلات و رزمندگان آماده، جهت حرکت. ماشين من مهمات کاتيوشا زد و آماده شدم برای حرکت تقريباً ساعت سه بعد از ظهر همه ستون حرکت کرديم ساعت 4 بعد از ظهر به پايگاه نجف اشرف رسيديم و از آنجا با کمی توقف به طرف مقصد روانه شديم و بعد از مدتي حرکت متاسفانه خبر دادند راه را عوضی آمديم راه آنقدر بد بود که ماشين ها با نيرو همه در گل و شل ها ماندند در اينجا رزمندگان همه پائين آمدند و ماشين ها را يکی پس از ديگری بيرون آوردند بعد از مدتی فعاليت به طرف مقصد حرکت کرديم هوا تاريک شد شب هنگام بايد ماشين ها با چراغ خاموش حرکت می کردند با مشقت زياد ماشين ها با چراغ خاموش به ستون حرکت می کردند خلاصه ساعت 5/7 بعد از ظهر به پايگاه سرو کوهستان رسيديم موقعی که آنجا رسيديم وضع را دگرگون و درهم ريخته ديديم نيروهای پاسگاه همه پريشان و خسته حکايت از زد و خوردی مهم می نمود از بچه ها پايگاه سوال کرديم جريان را بدين صورت بيان نمود .
ساعت 5/8 صبح حدود 13 نفر از بچه ها جهت پاکسازی به طرف روستای نزديک پايگاه حرکت می کردند در قبرستان نزديک ده به بچه ها حمله کردند و زد و خورد شروع شد درگيری تا ساعت 2 بعد از ظهر ادامه داشت و دو نفر از رزمندگان اسلام شهيد و يک نفر زخمی و به نيروهای دشمن بنقل از شاهدان عينی 6 نفر کشته و چندين نفر زخمی شدند.
رزمندگان گردان جندالله به تعقيب فراريان پرداختند و عده اي از رزمندگان روستا را محاصره مي کردند و وارد روستا شدند شب در روستا به تحليل و بررسی پرداختند.

 در تاريخ 7/1/1365 ساعت 4 بعد از ظهر جهت پاکسازی قسمتی از جنوب شرقی مهاباد عازم منطقه شديم و شب برادران رزمنده پياده شدند و ما با عده ای از برادران به پايگاه شيلان آباد وارد شديم شب در پايگاه که عده ای از برادران بسيجی بودند شب با برادران رزمنده پايگاه مربوطه به صحبت نشستيم که از اين ماموريت دو خاطره مهم دارم يکی شب جمعه بود برادران همه صحبت از دعای کميل بود خاطره ديگر برادران رزمنده با توجه به کمبود اتفاقات بدليل اين که وسيله نقليه مدتهاست به پايگاه نرفته بود بخاطر وضعيت جاده که حتی قند نداشتند که جمله ای از زبان يکی از آنها بيان شده که متقلب شدم گفتند مدتی است قند و چای نداشتيم قند پيدا می کنيم تا چای نيست چای پيدا می کنيم تا قند نيست قند و چای پيدا می کنيم تا چراغ خراب است.

پاکسازی منطقه / خاطره خودنوشتِ شهيد سيد اسماعيل حسينی + دستخط

 در تاريخ 8/1/1364 ساعت سه بعد از ظهر جهت يک ماموريت 48 ساعته عازم شهرهای بوکان و سقز شديم که در اين ماموريت دو روز در شهر بوکان گردان جندالله و يکی از پايگاه های شهر مزبور بوديم و بعداً بعد از ظهر ساعت چهار بعد از ظهر عازم منطقه ای از شهرستان سقز شديم تعداد افراد که در اين ماموريت بودند بيش از 1000 نفر و 80 دستگاه ماشين آلات
 

خاطره نهم اين ماموريت
هنگام حرکت شب هنگام باران سختي در بين راه شروع به باريدن گرفت که ستون با مشکلات زياد به مقصد رسيد ماشين مینی کاتيوشا در بين راه خراب شد که با مشقت زياد ماشين را بکسل کرديم و به مقصد رسيديم.

 در تاريخ 14/1/1364 ساعت 4 بعد از ظهر عازم روستای ده بک شديم بخاطر ريزش باران زياد راه خيلی خراب شده بود که اکثر ماشين ها در روستا به گل نشستند. ماشين بنز به صورت خيلي عجيبي در يک سراشيبي در حال سقوط بود که همه ناراحت و غمگين بودند بلافاصله بچه ها همت کردند با وسايل موجود زمين را کندند و دو دستگاه تراکتور و با کمک بی دريغ برادران و تکبير بچه ها الحمدالله ماشين را بيرون آوردند.

 روز يکشنبه مورخه 17/1/1364 ساعت شش بعد از ظهر جهت عمليات در منطقه ای که جاده سردشت با عده ای از برادران رزمنده حرکت کرديم موقع حرکت هوا تقريباً تاريک بود هنوز از شهر مهاباد خارج نشده بوديم که هوا کاملاً تاريک شد. ماشين اولی که سرنشينان آن برادر ميثم و بی سيم چي و پانزده نفر از برادران گروه ضربت و خودم هم راننده ماشين را به عهده داشتم خاطراتی که در اين ماموريت دارم قلم از نوشتن آن عاجز است. در شب عمليات قدرت و رحمانيت خداوند هميشه و در هر لحظه شامل حال ما بود حرکت در شب تاريک بدون چراغ و به ستون و عدم آشنائی به منطقه کردستان و سالم رسيدن به مقصد نشان دهنده مهربانی (رحمانيت) و توانائی خداوند مهربان می باشد.

به خاطر اين که ستون کمين نخورد ناچار بوديم که تا به سرعت زياد حرکت کنيم و بعد از پشت سرگذاشتن آسفالت ابتدا ناچار بوديم از رودخانه ای که عمق آن زياد بود عبور کنيم آن لحظات حساس هرگز از يادم نمی رود عدم آشنائی به جاده در آن شب دلهره و نگرانی  نه بخاطر خود بلکه بخاطر برادران رزمنده در آن لحظه با توکل به خدا از رودخانه عبور کردم و در مسير رودخانه حرکت نمودم دو نفر از رزمندگان پياده جلو ماشين برای راهنمايی راه می رفتند بيشتر اوقات راه را اشتباهی می رفت و هر لحظه امکان واژگونی ماشين می رفت که نظر لطيف به برادران داشت.
 شب به پايگاهی(برادران ارتشی) وارد شديم و شب با برادران در سنگرهای تنگ و تاريک استراحت نموده و صبح روز قبل از آفتاب جهت برگشت به مهاباد حرکت کرديم و در بين راه دو بار خداوند به ما رحم کرد يک جا به اولين پيچ رسيديم و جهت اين که آب ترمزها را بی خاصيت کرده بود متاسفانه در يک لحظه ماشين نزديک بود واژگون شود که در همان حال با ذکر خدا خطر رفع شد و بار ديگر ماشين تريلی در جاده ايستاده بود بلافاصله ما روبروی تريلی قرار گرفتيم ماشينی از مقابل آمد نزديک بود با هم برخورد کنيم و در هر حال خدا باز رحمت خويش را شامل حامل ما کرد ما را نجات داد.

(صدقه)
صبح روز يکشنبه قبل از ظهر 17/1/1364 هنگامی که از ستاد به طرف مرکز شهر جهت ديدار با برادر سادات در پايگاه عرب نژاد در حال حرکت بودم ناگهان پسر بچه خردسالی که هنوز صحبت نمي کرد با سرعت جلو ماشين پريد که در جا ماشين را کنترل کردم که الحمدالله صدمه ای به بچه وارد نشد در همين حين ماشين سنگينی از عقب به ماشين من برخورد کرد که محکم سرم به شيشه عقب برخورد کرد بعد از آمدن پليس راه راننده ماشين نيز مقصر شناخته شد و بعد از مقداری نگرانی و زحمت جريمه ماشين را از راننده گرفتيم که برادران موحدی ـ رحيمی همکاری صميمانه نمودند که از نامبردگان تشکر می کنيم بار ديگر لطف و مرحمت خداوند شامل حال حقير و آن پسر بچه شد و از محبت خداوند سپاس گزارم پس از اين واقعه تصميم گرفته مبلغی را به عنوان صدقه نذر کنم اميد است مورد قبول خداوند قرار گيرد.


(روز حمله)
مورخه 22/1/1364 جهت مرخصی استحقاقی با برادر موحدی ساعت 2 بعد از ظهر از مهاباد حرکت کرديم و ساعت 4 بعد از ظهر به شهرستان مراغه وارد و بليط قطار به مقصد تهران گرفتيم که ساعت 7 سوار قطار شديم در قطار برادران حسينيان ـ قربانی ـ غلامی ـ موحدی داخل يک کابين بوديم.

خاطره ای به هنگام حرکت به سوی جبهه داشتم که به صورت خلاصه شرح می دهم:
وقتي که عازم جبهه بوديم در ابتدا راه پسر بچه ای را ديدم که در ماشين تک و تنها در اين گوشه و آن گوشه ماشين می رفت و حرکت نوجوان حکايت از اين می کرد که برای بار اول به جبهه می رود و نداشتن دوست و رفيقی باعث ناراحتی روحی برای او شده بود چند لحظه ای پيرامون حالات آن نوجوان فکر می کردم بفکرم رسيد به هر صورت بايد نوجوان را به طرف خودم بکشم و نظر ويی را بخود جلب نمايم.
 نظرم اين بود که اين نوجوان را از حالت تنهائی بيرون بياورم بنابراين اسم نامبرده را از زبان يکی از رزمندگان ياد گرفتم و يک مرتبه صدايش زدم «سيد حجت الله سادات» يک مرتبه جا خورد گفت اسم مرا کجا ياد گرفته ای به هر حال جوری با ايشان برخورد کردم که در شيراز هر جا می رفتم همراهم می آمد و تا مقصد روی يک صندلی نشسته بوديم در بين راه کاملاً از وضعيت شخصی و خانوادگی ايشان آشنا شدم.

 او يک پسر مؤدب و با تربيت و با اخلاق بود از قرار معلوم طلبه سال اول حوزه علميه ممسنی بود و هنگام عزيمت به جبهه خانواده وي از موضوع مطلع نبودند و بيشتر ناراحتی او بدين مناسبت بود اما از وقتی که با من آشنا شد کاملاً ناراحتی او از بين رفت و خيلی خوشحال بود و هر چند گاه می گفت اگر شما نبوديد من چکار مي کردم حتی دو مرتبه در شيراز هنگام اعزام او را از صف بيرون آوردند و من واسطه شدم و نگذاشتم او را پس بزنند چون کلی علاقه داشت به جبهه برود .
خلاصه هنگامی که ما را به مقصد رساندند و در هنگام تقسيم بندی ما در دو قسمت مختلف و در دو واحد افتاديم در اين حال خيلی ناراحت بود و آنجا کاری از دست من ساخته نبود بعد از تقسيم بندی از اين جريان دو سه روزی گذشت بعد از اين که واحد ما مشخص شد رفتم اعزام نيرو و سراغ ايشان را گرفتم آنها دقيقاً اطلاعی نداشتند بعد از دو سه روز جستجو گفتند پايگاه امينی نژاد هست من بلافاصله آنجا رفتم در آن موقع خودش آنجا نبود . پيرمردی که او را می شناخت و جلو در پايگاه ايستاده بود گفت اين چند روزی که آمده کار او گريه و زاری است و خيلی ناراحت می باشد و همان موقع رفتم پيش مسئول منطقه و جريان را با نامبرده در ميان گذاشتم و مسئول منطقه گفت سعی می کنم او را بياورم داخل شهر که از ناراحتی بيرون بياید و همان وقت او را آوردند شهر و از اين جهت ناراحتی وی برطرف شد و هم اکنون که اين خاطره را يادداشت می کنم به اندازه ای به هم علاقه داريم مثل دو برادر.

(شهادت دوستان)
در تاريخ 2/2/1365 روز سه شنبه در هنگام مرخصی تقريباً ساعت چهار بعد از ظهر خبر رسيد که برادر «عزيزالله حيدری» در جبهه کردستان به درجه رفيع شهادت نائل شده در لحظه ای که اين خبر به ما رسيد در منزل با بچه ها نشسته بوديم اين خبر ناگهانی بسيار سخت برای ما تمام شد و تحمل اين مصيبت برای خانواده ما بسيار مشکل بود اما چون برای رضای خدا و آبادی اسلامی تحمل اين واقعه بسيار آسان شد و روز 3/2/1364 تشييع جنازه برادر عزيزالله و عبدالله در شهرستان برگزار شد عبدالله خداپرست يکی از دوستان خوب و نزديک بنده بود که باز فقدان عبدالله برای ما سخت بود خدا ارواح اين شهدا را با شهداي کربلا محشور نمايد.

در تاريخ 6/2/1365 ساعت 9 صبح بعد از اتمام مرخصی عازم شيراز و از شيراز با برادر موحدی عازم کردستان شديم و روز دوشنبه مورخ 8/2/1365 ساعت هفت صبح وارد مهاباد شديم و بلافاصله به گردان جندالله مراجعه نموديم وقتی که وارد مقر شديم وضع را غير منتظره ديديم از برادرانی که در گردان بودند برادر جاويد و چند برادر ديگر تازه وارد مسائلی را مطرح نمودند در اين مدت مرخصي در يک عمليات يکی از برادران راننده بنام «امير حاجی پور» شهيد شده بود و چند نفر ديگر از برادران گردان شهيد و مجروح شده بودند.
در يک عمليات برون مرزی که گردان با تيربار عراقی درگير شده بودند برادر نوريان و چند برادر ديگر شهيد و برادر يزدان پناه با شهيد حاجی پور مجروح شده بود که در حال حاضر در بيمارستان بستری است.

آخرین خاطره از شهيد سيد اسماعيل حسينی:
 در حال حاضر که مورخ 8/2/1365 ساعت 9 بعد از ظهر می باشد عمليات ادامه دارد و کل گردان در عمليات مي باشد.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده