هر دو اشهد خود را خوانديم به من گفت خودمان را به خدا مي سپاريم و دلمان را به دست مهدي (عج) مي دهيم و حرکت مي کنيم و بعد هم به سخنانش اضافه کرد که گفت چيزي که بالاتر از مرگ نيست مي رويم من هم با او موافقت کردم و هر دو با نام يا مهدي (عج) به راه افتاديم از پشت اين سنگ آن سنگ مي دويديم و ذکرمانم را فقط ياد خدا و يا مهدي (عج) بود.

درگیری با کومله / خاطره خودنوشت شهید «سید حسن موسوی»

نوید شاهد فارس : شهید سید حسن موسوی در صبحگاه 24 مرداد ماه 1347 در روستاي سليمان ( پاسارگاد) در خانه اي مذهبي دیده به جهان گشود. 7 ساله که بود به مرودشت عزیمت کردند.
او از همان دوران انقلاب عضو گروه مقاومت شهيد بهشتي  ( مسجد وليعصر) مرودشت شد  وي  تا سوم راهنمايي درس خواند. سپس درس را رها کرد و به جبهه رفت.

سید حسن 16 ماه در جبهه هاي جنگ جنوب و غرب کشور حضور داشت. اين رزمنده دلاور پس از 7 بار حضور در جبهه هاي حق عليه باطل سرانجام در 22 شهریور ماه 1366 در جبهه شلمچه هدف يک تير انداز دشمن بعثي قرار گفت و از ناحيه سمت چپ صورت مجروح و به شهادت رسيد و در جوار شهداي شهرستان مرودشت به خاک سپرده شد.


درگیری با کومله
خاطره خودنوشت شهید «سید حسن موسوی»

من با 3 تن از برادران ديگر براي گرفتن بود تحويل گرفتيم و در آن شب هم در آن جا خوابيديم. فردا صبح ما را به داخل گروهان بردند و  50 نفر بوديم تعداي ما را به گروهان امام حسن و امام حسين (ع) دادند و حدود 12 نفر از ما را به گردهان امام علي (ع) فرستادنند و آن روز که ما را به گروهان امام علي (ع) رفتيم برادران آن گروهان عازم عمليات بودنند با شوق فراوان آن گروهان عازم عمليات بودنند با شوق فراوان سوار بر ماشين مي شدند با آن جبهه هاي نوراني خود را به درگاه خداوند مي کردند و پيروزي را طلب مي کردند همديگر را در آغوش مي گرفتند و از هم خداحافظي مي کردنند خلاصه برادران رفتند و ما تنها در آسايشگاه مانديم پس از اين که برادران از عمليات برگشتند مسئول گروهان که برادر انصاري بود وسايل را براي ما گرفت و ما هم چون برادران ديگر به تمام وسايل مجهز شديم و آماده عمليات بعدي شديم و دقيقا يادم نيست  که در چه روزي بود کار به يک عمليات بردنند.

  آن روز در يکي از روستاهاي شهيد مهاباد برادران ژاندارمري درگيري شده بودنند و ما به کمک آن ها رفتيم تا ما به مقصد رسيديم کوموله و دموکرات هاي از خدا بي خبر پس از گرفتن  2 عدد  تويوتا و آتش زدن آن ها مجبور به فرار شده بودنند ما 2 عدد  تويوتا را به يک ماشين ايفا آورديم و به ستاد موکوات سپاه و بعد به مقر خود بازگشتيم و پس از چند روز استراحت که آماده شديم براي يک عمليات ديگر نشسته بوديم که به ما گفتند که برادران سوار ماشين بشوند و در ساعت 5 صبح بود که حرکت کرديم در ساعت 10 صبح به مقصد رسيديم در ساعت 11 صبح بود که درگيري از روستاهاي شهر مهاباد که نامش کاني راش بود درگيري شروع شد و تدارکات ديگر نتوانست براي بچه ها غذا برسانند و خلاصه ساعت 3 بعد از ظهر شد من با يک بي سيم به داخل روستا رفتم تا شايد  براي برادران غذا و آب بياوريم روستا تا ما حدود 3 کيلومتر فاصله داشت و از کوه پايين آمديم تا به روستا رسيديم داخل شديم ولي هيچ غذا يا حتي مقدار نان هم نبود که ما بياوريم تصميم گرفتيم که پيش برادران برگرديم از روستا بيرون آمديم مقداري راه آمديم تا به پايين کوه رسيديم درگيري شدت يافت و ما نتوانستيم حتي يک قدم به جلو برويم همان جا سنگر گرفتيم و من و آن برادر حدود 300 فشنگ داشتيم و با بي سيم هم به برادران که در بالاي کوه بودند تماس گرفتيم تا آن ها را سرگرم کنند تا من بتوانم به بالاي کوه برسيم هر چه آن ها تير اندازي مي کردند بي فايده بود

مثل اين بود که آن ضد انقلاب هاي فقط ما دو نفر را نشانه گيري مي کردنند تير مثل باران به روي سرمان مي آمد و طوري شده بود که نمي توانستيم سرمان را از سنگر بيرون آوريم آن برادر که با من بود نامش محمد هاشم پور بود او فکر مي کرد که من تير خورده ام و من هم فکر مي کردم که او تير خورده است  چون من با او فاصله زيادي داشتيم  هر چه صداي من مي زد من صدايش را نمي شنديم و به همين دليل فکر کرده بود که من  تير خورده ام و من هم همين طور او را گم کرده بودم به هر ترتيبي که بود او را پيدا کرده بودم به هر ترتيبي که بودم و خودم را به او رسانيدم و از اين که او سلامت بود بسيار خوشحال شدم او به من گفت  موسوي اشهد خود را بخوان پس از اين که  هر دو اشهد خود را خوانديم به من گفت خودمان را به خدا مي سپاريم و دلمان را به دست مهدي (عج) مي دهيم و حرکت مي کنيم و بعد هم به سخنانش اضافه کرد که گفت چيزي که بالاتر از مرگ نيست مي رويم من هم با او موافقت کردم و هر دو با نام يا مهدي (عج) به راه افتاديم از پشت اين سنگ آن سنگ مي دويديم و ذکرمانم را فقط ياد خدا و يا مهدي (عج) بود گامي به آخرت فکر مي کرديم گاهي هم به آقا اباعبدالله (ع) فکر مي کرديم چون مرگ در بالاي سرما بود مرگ را با هر دو چشم خود مشاهده مي کرديم هر وقت که پشت تخته سنگ استراحت مي کرديم تيرهاي که به سوي ما مي آمدنند درست مشاهده مي کرديم مثل آتش گرم بودنند زوزوه کشان به سوي ما مي آمدند.



انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی مرکز اسناد ایثارگران فارس
برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
جواد
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۰:۱۳ - ۱۳۹۸/۰۵/۱۶
0
0
داستان جذابی بود.ممنون
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده