به هر بدبختي که بود خود را به بالاي کوه رسانديم ديگر طاقت نداشتيم و از نفس هم افتاده بوديم در همين حال بود که از طرف فرمانده دستور آمد که برادران آماده برگشتن باشند با اين که ما از نفس افتاده بوديم فاصله اي که بين ما و ماشين ها بود که حدود 20 کيلومتر مي شد به راحتي پيموديم و هيچ جايگاه اي خستگي نکرديم عصر شد ساعت 5 عصر بود که حرکت کرديم و به يک پايگاه آمديم و شب را در آن جا خوابيدم آن روز سه تن از برادران ما مجروح شدند يکي پاسدار دو تاي ديگر سرباز بودنند.
نوید شاهد فارس : شهید سید حسن موسوی در صبحگاه 24 مرداد ماه 1347 در روستاي سليمان ( پاسارگاد) در خانه اي مذهبي دیده به جهان گشود. 7 ساله که بود به مرودشت عزیمت کردند.
او از همان دوران انقلاب عضو گروه مقاومت شهيد بهشتي  ( مسجد وليعصر) مرودشت شد  وي  تا سوم راهنمايي درس خواند. سپس درس را رها کرد و به جبهه رفت.

سید حسن 16 ماه در جبهه هاي جنگ جنوب و غرب کشور حضور داشت. اين رزمنده دلاور پس از 7 بار حضور در جبهه هاي حق عليه باطل سرانجام در 22 شهریور ماه 1366 در جبهه شلمچه هدف يک تير انداز دشمن بعثي قرار گفت و از ناحيه سمت چپ صورت مجروح و به شهادت رسيد و در جوار شهداي شهرستان مرودشت به خاک سپرده شد.


خاطره خودنوشت شهید «سید حسن موسوی» 3

(پیروزی در عملیات)


خلاصه به هر بدبختي که بود خود را به بالاي کوه رسانديم ديگر طاقت نداشتيم و از نفس هم افتاده بوديم در همين حال بود که  از طرف فرمانده دستور آمد که برادران آماده برگشتن باشند با اين که ما از نفس افتاده بوديم فاصله اي که بين ما و ماشين ها بود که حدود 20 کيلومتر مي شد به راحتي پيموديم و هيچ جايگاه اي خستگي نکرديم عصر شد ساعت 5 عصر بود که حرکت کرديم و به يک پايگاه آمديم و شب را در آن جا خوابيدم آن روز سه تن از برادران ما مجروح شدند يکي پاسدار دو تاي ديگر سرباز بودنند.

ما هم با کشته و مجروح کردن تعداي زيادي از آن ها و با گرفتن 3 اسير تعداد 3 عدد تلويزيون رنگي و تعداد 8 عدد گوني قفل و کليد سالم و سلامت به پايگاه خود  برگشتيم و مجددا به استراحت پرداخيتم و دوباره به يک عمليات رفتيم و اين عمليات  در يکي از روستا هاي سردشت بود که تقريبا در يکي از روستاهاي فاصله داشت  شب را در يک پايگاه خوابيديم  صبح زود 50 کيلومتر تا سردشت فاصله داشت شب را در يک پايگاه خوابيدم صبح زود  پس از خواندن نماز صبح حرکت کرديم باران هم چون اسب مي باريد و وقتي که پاي خود را  روي زمين مي گذاشتيم سر مي خورديم و قادر نبوديم که از تپه هاي بالا برويم .

خلاصه به ياري پرودگار و امام عصر (عج) تپه ها را کوه ها را پشت سر گذاشتيم در ساعت 10 صبح بود  که درگيري شروع شد در ساعت 3 بعد از ظهر تمام شد برادران با پيروزي تمام سالم برگشتند وقتي که  يکديگر را مي ديديم  همديگر را در آغوش مي گرفتيم و گريه مي کرديم روحيه هاي برادران عالي بود ولي اشک هاي آن هم خالي بود.

رسيديم پيش ماشين ها نهار خورديم که کنسرو آبگوشت بود. فرمانده دستور داد که سوار در داخل ماشين کنسروها را باز مي کرديم و مي خورديم و از عمليات تعريف مي کرديم  که ناگهان متوجه شديم به پادگان خودمان رسيده ايم ساعت 8 یا 7 شب بود که به پادگان رسيديم  بچه ها خرد و خسته اند تجهيزات تشان را باز کرد و نماز خوانديم و شام خورديم و خوابيدم و بعداز چند روز که گذشت  به علت تعميرات در گروهان امام علي (ع) به گروهان امام حسين (ع) رفتيم برايم سخت بود که مي خواستيم از برادران اين گروهان جدا شوم و چون تازه آن ها آشنا شده بودم تا چند روز اول در گروهان امام حسين (ع) احساس غريبي مي کردم.

  تنها بودم  ولي کم کم با برادران گروهان امام حسين (ع) انس گرفتم با آن ها رفت و آمد پيدا کردم يک هفته گذشت حالا به مدت 42 روز است که از ماموريتم مي گذرد با يکي از بچه هاي مرودشتي تقاضاي مرخصي شهرستان کرديم فرمانده گروهان که برادر دلاور بود پس از سخت گير هاي مرخصي شهرستان را برايم نوشت در تاريخ 21/آذر /63 مرخصي گرفتيم و در تاريخ 22/آذر /63 در ساعت12 ظهر از شهرستان مهاباد حرکت کرديم مرخصي ما از روز شنبه يعني مورخ 24/آذر /63 به مدت 13 روز بود ساعت 3 بعد از ظهر همان روز به مراغه رسيديم چند تن از برادران ديگر را ديدم که مي خواستند به شيراز بيايند و ما شش نفر شديم ساعت 6 عصر بود که با قطار از مراغه حرکت کرديم  ساعت 7 فردا صبح به تهران  رسيديم و به ترمينال جنوب رفتيم و از باجه سپاه پاسداران بليط گرفتيم.

براي ساعت 3 بعد از ظهر ساعت 3 حرکت کرديم و ساعت 7 فردا صبح به شيراز رسيديم آن شب در آن اتوبوس از سرما نمي دانستيم چه کنيم خلاصه رسيدم به شيراز چهار تن از برادران از ما جدا شدند و به دهدشت رفتند و من با يکي از بچه ها که براي مرودشت بود به مرودشت آمديم  13 روز مرخصي مثل يک چشم به هم زدن تمام شد و موقع موعود فرا رسيد و مي خواستيم به مهاباد بيايم روز 4/دی /63 در ساعت 2 بعد از ظهر از خانه خداحافظي کردم و روانه شيراز شدم موقعي که در اتوبوس نشسته بودم دلم نمي خواست که هرگز به مهاباد برگردم ولي برايم مثل اين بود که يک نفر مرا زنجير کرده است مي گويد حتما بايد بيايد و آخر چون جدا شدن از پدر و مادر و خانواده ام و دوستان برايم بسيار سخت بود هر طوري بود دوباره به مهاباد برگشتيم .

همان روز که به مهاباد رسيديم يعني روز پنج شنبه مورخ 6/دی /63 در شهر مهاباد درگيري بود و يک تن از برادراني بسيجي را به شهادت رسانده بودند من به اعزام نيرو رفتيم و برگه مرخصي خود را تحويل داده و برگ اسلحه را دريافت کردم و سپس به مقر خود رفتيم  و پس از ديدار با برادران و 2 روز استراحت به قول معروف روز از نو شد روزي از نو تمام وسايل هايم را تحويل گرفتم و سپس از اين که چند روز در گروهان بودم يک روز موقع صبحگاهي برادرم سيد احمد حسيني پيش من آمد و به من گفت که آيا  در دفتر فرماندهي کار مي کني يا نه و من به او جواب دادم که بله کار به دفتر فرماندهي برد وارد شديم و سلام عرص کرديم و خلاصه کار هم را درست کرد و من از روز شنبه 15/دی /63 در دفتر فرماندهي مشغول خدمت شدم در آن روز برف روفتن داشتيم روي پشت بامها مي رفتيم و تا ظهر برف و روفتیم و بعد از ظهر همان روز دفتر فرماندهي مشغول خدمت شدم و الان آن را به مدت 10روز است که دفتر فرماندهي مشغول خدمت هستم . معجزات و خاطره ها زياد است ولي چه کنم  که وقت کم است و دست اين بنده حقير و اين خودکار از نوشتن اين ها قاصر است . به اميد پيروزي نهائي رزمندگان پر توان اسلام بر کفر جهاني به سرگردگي آمريکا جهانخوار  ان شاء الله . در جبهه کردستان ـ مهاباد . 24/10/1363.

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی مرکز اسناد ایثارگران فارس

 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده