به مناسبت سالروز «ولادت» روایتی خواندنی از شهید«قاسم سیری» منتشر شد؛
سه‌شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۴۱
مدیر ، عصبانی و بر آشفته با دیدن قاسم مثل دانه های اسپند به روی آتش ، از جا بلند شد و فریاد زد :خب ، حالا کرات به جایی رسیده که عکس شاهنشاه را پاره می کنی ؟ همین الان وسایلت را جمع کن و فردا با پدر و مادرت بیا مدرسه برای چه این غلط را انجام دادی ... جواب بده قاسم بدون اینکه در چشمان خون گرفته آقا مدیر نگاه کند گفت : آقا ما می دانیم شاه خیلی بدی کرده . همه مردم ما الان از شاه بدشان می آید و می گویند او نوکر اجنبی هاست .
مبارزی کوچک، با اراده ای بزرگ

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید قاسم سیری/ پانزدهم مهر 1345، در روستای لپه زنگ از توابع شهرستان ری به دنیا آمد. پدرش صادق، کشاورزی می کرد و مادرش منور نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. او نیز کشاورز بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نوزدهم بهمن 1361، در فکه توسط نیروهای عراقی به شهادت رسید. تا کنون اثری از پیکرش به دست نیامده است.

مبارزی کوچک، با اراده ی بزرگ

بچه ها دست به سینه سر کلاس نشسته بودند . هنوز معلم درس را شروع نکرده بود که در چوبی کلاس با سر و صدای گوش خراش باز شد و پسرکی نحیف و لاغر نیمی از تنه اش را از پشت در بیرون آورد و گفت : آقا ...آقا ...از دفتر مدرسه گفتند که ...قاسم سیری بیاد دفتر ، آقا مدیر گفته آقا ...

با شنیدن این جمله ، قلب بچه های کلاس یک هو پایین ریخت . می دانستند کار دیروز قاسم وسط زنگ تفریح ، کار دستش داده است . از ترس خودشان را پشت سر همدیگر پنهان کردند و هیچ نگفتند.

معلم نگاهی به قاسم کرد و گفت : قاسم ، پاشو ببینم برو دفتر ببین چه کارت دارند. ولی زود برگرد که می خواهم ریاضی درس بدهم ، بجنب قاسم با جسارت فراوان از پشت نیمکت برخاست .

مدیر ، عصبانی و بر آشفته با دیدن قاسم مثل دانه های اسپند به روی آتش ، از جا بلند شد و فریاد زد :

خب ، حالا کرات به جایی رسیده که عکس شاهنشاه را پاره می کنی ؟ همین الان وسایلت را جمع کن و فردا با پدر و مادرت بیا مدرسه برای چه این غلط را انجام دادی ... جواب بده قاسم بدون اینکه در چشمان خون گرفته آقا مدیر نگاه کند گفت : آقا ما می دانیم شاه خیلی بدی کرده . همه مردم ما الان از شاه بدشان می آید و می گویند او نوکر اجنبی هاست .

مدیر که انتظار نداشت چنین حرفهایی از یک پسر روستایی خردسال بشوند ، فریاد زنان گفت:

به چه حقی اینقدر گستاخی می کنی . خب حالا که اینقدر فهمیده و بزرگ شدی دیگر احتیاجی نیست به مدرسه بیایی و درس بخوانی . همین الان از مدرسه اخراجت می کنم.

آن وقت ورقه ای را پر کرد و امضا و مهر زد و به دست قاسم داد.

پرونده ات را ببر مادر پدرت ببینند . حالا از جلوی چشم هایم دور شو ...یا الله.

با شنیدن این حرف ، قاسم سرش را بلند کرد . نگاه معنا داری به مدیر مدرسه انداخت و دفتر مدرسه را برای همیشه ترک کرد.

بعد از رفتن قاسم ، مدیر آشفته و عصبانی پشت میز نشست و با خود گفت : وای به حال شاه ، وقتی بچه هایی به این سن و سال دست به مبارزه زده اند ، وای به حال شاه ...

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده