برگرفته از کتاب «کمیل هنوز زنده است»؛
چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۴۹
«محمدرضا کریمی» از رزمندگان گردان کمیل تعریف می‌کند: در بین اعزام اولی‌ها، یک بسیجی جوان و لاغر اندامی بود که با اشک و التماس، به نیروهای کمیل اضافه شد. شب عملیات والفجر، همان بچه بسیجی بدون معطلی خوابید روی سیم‌های خاردار.

بچه بسیجی که بدون معطلی خوابید روی سیم‌های خاردار

نوید شاهد؛ برادر «محمدرضا کریمی» از رزمندگان گردان کمیل در خاطره‌ای از عملیات والفجر تعریف می‌کند:

نزدیک به دو ماه از والفجر مقدماتی می‌گذشت. تعداد زیادی از رزمنده‌های تهرانی آماده شرکت در عملیات والفجر یک بودند. شور و شوق جالبی در چهره‌ها دیده می‌شد. طراوت بهاری منطقه چنانه (منطقه‌ای که مابین شوش و پاسگاه فکه واقع شده است) در شمال استان خوزستان و یک دشت پر از لاله‌های وحشی، حال و هوای خوش دهکده حضرت رسول (ص) را بیشتر می‌کرد. قرار شد که نیروها را بین گردان‌ها تقسیم کنند. نام و آوازه و خط شکنی گردان کمیل باعث شده بود که خیلی از بچه بسیجی‌ها برای پیوستن به آن سر و دست بشکنند. نام هرکسی که برای کمیلی شدن خوانده می‌شد، به شدت خوشحالی می‌کرد. دیگران هم با حسرت و هیجان منتظر اعلام نام بعدی بودند.

چند دقیقه بعد، کار تقسیم نیرو تمام شد و شخصی که نامها را می‌خواند به بچه‌ها گفت: «بقیه برمیگردن دوکوهه و به تدارکات لشگر معرفی میشن!»

در بین اعزام اولی‌ها، چشمم به یک بسیجی جوان و لاغر اندام افتاد که در تمام این مدت خیلی آرام و بی‌صدا یک گوشه نشسته بود. خواندن اسامی که به پایان رسید بغض آن بنده خدا هم ترکید. چند ثانیه‌ای بیشتر طول نکشید که اشک همه صورتش را خیس کرد. با همان حال خراب، خودش را به مسئول اعزام رساند. در تمام این مدت من او را زیر نظر داشتم. خیلی مظلومانه با صدایی پر از اشتیاق و التماس گفت: «برادر میشه اسم من رو هم بنویسید؟» شنیدن پاسخ منفی، اضطراب و گریه‌اش را بیشتر کرد. مسئول تقسیم نیرو وقتی اشک و حال خراب او را دید، راضی شد که یک نفر دیگر هم به نیروهای کمیل اضافه شود.

شب عملیات وسط میدان مین منتظر تکمیل شدن معبر بودیم که منورهای عراقی‌ همه‌جا را روشن کردند. دشمن متوجه حضور ما شده بود ولی چاره‌ای جز ادامه پیشروی و عقب راندن آن‌ها نداشتیم. بعثی‌ها جهنمی به پا کردند. با هر زحمتی بود از میدان مین رد شدیم. بعد از میدان مین رسیدیم به سیم خاردارهای کلافی. دشمن با هوشیاری حرکات ما را کنترل می‌کرد. هرلحظه بر تعداد شهدا افزوده می‌شد و ما خیلی فرصت نداشتیم. با هر ترفندی بود بخشی از سیم‌ها را خواباندیم. باید هرچه زودتر به حدود مشخص شده می‌رسیدیم. زمان ثانیه به ثانیه از دست می‌رفت.

من نگران نتیجه کار بودم که یکدفعه همان بچه بسیجی بدون معطلی خوابید روی سیم‌های خاردار.

منبع: کتاب «کمیل هنوز زنده است»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده