مصاحبه با مادر شهيد؛
نويد شاهد مازندران گفتگوى اختصاصى دارد با «معصومه ابوالقاسمى» مادر شهيد «محمدرضا كمربسته» كه در ادامه به آن مى پردازد. اين مادر بزرگوار در بخشى از صحبتهايش مى گويد: خدا را شکر می کنم که فرزندم در راه خدا رفت و آن دنیا شفاعتش را حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) می کنند.
مادر شهيد «محمدرضا كمربسته»؛ خدا را شکر می کنم که فرزندم در راه خدا رفت
بسيجى شهيد «محمدرضا كمربسته» فرزند على در تاريخ يكم اسفند ماه 1346 در شهرستان آمل به دنيا آمد. ايشان تحصيلات خود را تا مقطع دوم نظرى ادامه داد. وى سه بار به جبهه هاى جنگ اعزام شد. براى اولين بار در سن 14 سالگى به جبهه رفت. در سومين اعزامش در سن 16 سالگى در تاريخ پنجم اسفند ماه 1362 در منطقه دهلران بر اثر تير مستقيم دشمن به درجه شهادت نائل آمد.
مادر شهيد «محمدرضا كمربسته»؛ خدا را شکر می کنم که فرزندم در راه خدا رفت

نويد شاهد مازندران گفتگوى اختصاصى دارد با معصومه ابوالقاسمى مادر شهيد «محمدرضا كمربسته» كه در ادامه به آن مى پردازد؛
مادر شهيد «محمدرضا كمربسته»؛ خدا را شکر می کنم که فرزندم در راه خدا رفت
سلام حاج خانم لطفا خودتان را معرفی بفرمایید ؟
بسم الله الرحمن الرحیم. سلام، من معصومه ابوالقاسمی مادر شهید «محمدرضا کمر بسته».

ساکن کجا هستید؟
من متولد آمل هستم ولی بزرگ شده اوجی آباد هستم. یک سال و نیم بودم که مادرم فوت کرد و مادر بزرگم(مادر مادرم) من را بزرگ کرد.

نام پدر و مادرتان چه چیزی بود؟
نام پدرم ابراهیم و مادرم خورشید.

شغل پدر و مادرتان چه چیزی بود؟
مادرم را که ندیدم ولی پدرم کشاورز بود.

کودک بودید چه کارهایی می کردید؟
کوچک بودم دایی ام مرا تا کلاس چهارم به مدرسه فرستاد. آن زمان مدارس ابتدایی در روستا تا کلاس چهارم بود و ما چون دختر بودیم برای ادامه تحصیل به شهر آمل نرفتیم.13 ساله بودم ازدواج کردم.

پس درس را ادامه نداده اید؟
نه. فقط تا کلاس چهارم خوانده ام.

خداوند چند فرزند به شما داد؟
7 فرزند. دو تا کوچک بودند كه فوت کردند و محمدرضا که فرزند بزرگم بود شهید شد. یک پسرم هم جانباز است و کارمند بانک است. یک پسر دیگرم طلبه و در صدا و سیمای قم است. امیدوارم انتقالی اش را بپذیرند تا به اینجا بیاید و کمکمان باشد. چون آن پسرم که جانباز است زیاد نمی تواند به ما کمک کند. یک دخترم در قم زندگی می کند و همسرش روحانی است و یک دختر دیگرم همسرش کارمند بانک و جانباز است. من خدا را شکر مى كنم كه تا جایی که توان داشتم فرزندان خوبى را به جامعه تحویل دادم. مادر نداشتم ولی برای فرزندانم مادری کردم. همسرم یک کارگر ساده بود و چون در خانه زیاد نبود، تربیت اصلی بچه ها با من بود. خدا را شکر موفق بودم. او که در جنگ بود و من در پشت جبهه وسیله جمع می کردم.

الان کسب و کارتان چیست؟
همسرم بازنشست است و در منزل است.

در مورد شهید بزرگوارتان بگویید؟
نامش محمدرضا است. خیلی پسر خوبی بود. کلاس9 بود به جبهه رفت و کلاس 11 بود شهید شد. سه ماه جبهه بود و سه ماه دیگر می آمد و درس می خواند. اولین دفعه سه ماه در جبهه بود و دفعه ی بعدی شش ماه در جبهه بود و سری سوم به جبهه رفت كه شهید شد. از محمدرضا خاطرات زیادی دارم.

برایمان از خاطرات محمدرضا تعریف کنید؟
خیلی خوب بود. شبیه یک دختر برایم کار می کرد. حتی زمانی که عید نوروز می شد در خانه تکانی به من کمک می کرد. فرزند دیگری که خدا به ما داد دختر بود. ما یک دختر به نام زینب داشتیم. محمدرضا می گفت اسم خواهرم را فاطمه بگذاریم تا برکت خانه ی ما زیاد شود. خیلی اعتقادات دینی داشت. با سختی زیاد او را بزرگ کردم. کفش زیبا نمی پوشید. پدرش برایش کاپشن خریده بود، به پدرش گفت: چرا کاپشن خریدی، پولت را هدر نده من نمی پوشم. سرانجام آن کاپشن را نپوشیده، شهید شد. خیلی قانع بود.

از اخلاق و رفتار شهید بزرگوار بگویید؟
خیلی پسر خوبی بود. اهالی روستا به خوبی او را می شناسند.

تا کلاس چندم درس خوانده است؟
کلاس یازده (دوم نظری) بود که شهید شد.

در مسائل مذهبی چگونه بود؟
خیلی با نماز و روزه بود. از هشت سالگی او و دوتا از برادرانش نماز می خواندند و روزه می گرفتند. ما در مورد مسائل معنوی چیزی به آنها نمی گفتیم و خودشان علاقمند بودند. از جبهه که می آمد خواهر و برادرانش کوچک بودند، آنها را جمع می کرد و پند و نصیحت می کرد. الحمدلله همه ی فرزندانم با نماز و با خدا هستند. محمدرضا خیلی پسر خوبی بود. دو دفعه به جبهه رفت من دلتنگی نمی کردم، ولی دفعه ی سوم (آخرین دفعه) به جبهه رفت من بعد از بدرقه اش کنار در خانه ایستادم. گویی کمرم شکست و قلبم به درد آمد. ماشینشان که حرکت کرد با نگاهی غم آلود رو به من کرد و گوشه ای اشکی ریخت و رفت. من به حاج آقا گفتم، حاجی محمدرضا شهید می شود. حاجی  گفت این حرف را نگو. یک هفته مانده بود تا شهید شود، نامه ای برایمان نوشت و گفت این آخرین نامه ی من است. دیگر منتظر نامه ی بعدی من نباشید که آن نامه بعد از چهل روز به دستمان رسید. او که رفت و دو هفته مانده بود تا شهید شود، من هر شب خواب  می دیدم.

آيا مى توانيد خوابتان را براى ما تعريف كنيد؟
یک شب خواب دیدم در خانه ی ما را می زنند. من در را باز کردم. دیدم چند نفر اندازه ی قد و قامت او وارد خانه ی ما شدند و می گویند می خواهیم گل بچینیم، گفتم بفرمایید. گلی بسیار زیبا را چیدند. من اعتراض کردم و گفتم چرا این گل را چیده اید. آنها گفتند ما فقط همین گل را می خواهیم و رفتند. بیدار شدم. با خودم گفتم حتما  محمدرضا شهید می شود.
شب دیگری خواب دیدم که محمدرضا به روح برادرم(برادری که کشته شده بود) قسم می خورد و به من می گوید به روح دایی قسم اگر این دفعه از جبهه آمدم، دیگر به جبهه نمی روم. صبح بیدار شدم و به حاج آقا گفتم: حاجی محمدرضا شهید می شود. آن روزی که عملیات شد، من به خانه ی همکارش که در پخش کود با هم کار می کردند رفتم. محمدرضا همیشه به من می گفت هر وقت شهید شدم شما فقط با این همکارم رفت و آمد داشته باشید. به منزلشان رفتم. همکارش تازه از محل کار (پخش کود) آمده بود. به ایشان گفتم محمدرضا نامه نمی دهد. به من گفت که نگران نباشم. در همین لحظه رادیو روشن بود، پایان عملیات را اعلام کرد. من در حیاط خانه آنها نشستم و گفتم محمدرضا شهید شد. من مطمئن هستم محمدرضا شهید شد. آنها قبول نکردند. بعدا متوجه شدیم همان لحظه ای که من گفتم محمدرضا شهید شد، درست بود. فردا که می خواستند خبر شهادتش را بدهند ،با خودم حرف می زدم و می گفتم خدایا من که می دانم محمدرضا شهید شد ولی ما پول زیادی نداریم (پول اندکی در خانه بود). کمک کن تا مراسمش آبرومندانه برگزار شود. حاج آقا تازه به خانه آمده بود و گفت برایم غذا بیاور. من چون حالم خوب نبود چیزی درست نکرده بودم. او برخورد بدی با من داشت. من با برخورد او به گریه افتادم. حاجی گفت امروز که من سر کار بودم، ناگهان نور از چشمم رفت و همه جا را تیره تار می دیدم و به زمین افتادم. ما در خانه بودیم که ساعت 4 بعدازظهر چند نفر به منزلمان آمدند. خواستم برایشان چای آماده کنم که مقداری آب جوش روی دستم ریخت ولی من اصلا حس نکردم. چون به محمدرضا زیاد فکر می کردم. به یکی از مهمانان گفتم: محمدرضای من شهید شد. ایشان به من گفتند: چرا چنین می گویی؟ چیزی نشده فقط کمی زخمی شده است. ولی بعد فهمیدیم که او شهید شده است. دو رکعت نماز خواندم و خدا را شکر کردم. در این هفت روز از مراسمش اصلا اشک نریختم. پسرم وصیت کرده بود که گریه نکنم. خدا را شکر می کنم که فرزندم در راه خدا رفت و آن دنیا شفاعتش را حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) می کنند. فرزند عزیز است. هر چه از دوری اش می گذرد؛ غمم بیشتر می شود.

به خواهر و برادرانش امر به معروف و نهی از منکر می کرد؟
بله. مرتب به فرزندانم که کوچک بودند پند می داد. دخترم 3 ساله بود و فرزند دیگرم 5 ساله بود. همه را نصیحت می کرد.

در روستا چه کارهایی می کرد؟
در روستا سرگرمی وجود نداشت. یا درس می خواند و یا در پایگاه بسیج بود. وقتی او را به آموزشی منجیل بردند، قدش از همه کوتاه تر بود. قد کوتاه را نمی پذیرفتند. او گفت: در دلم حضرت اباالفضل (ع) را صدا زدم تا مرا بپذیرند. در بینشان افرادی بودند که قد بلندی داشتند ولی پذیرفته نشدند ولی خدا را شکر پسرم پذیرفته شده بود. خیلی اعتقاد دینی قوی داشت.
با چه کسانی دوست (رفیق)بود؟
علیرضا کردیان، ناصر قدیری دوست و همکلاسی بود. مسعود رمضانی، محمد رمضانی و امیر دیلمی هم از دوستانش بودند.

چقدر به انقلاب و نظام علاقه داشت؟
خیلی به انقلاب علاقمند بود. سنش کم بود ولی با همین سن کم خیلی به نظام علاقه داشت.
چند مرتبه به جبهه رفت؟
سه دفعه. اولین مرتبه سه ماه در جبهه بود و دفعه دوم شش ماه بود و سری سوم که آخرین دفعه بود دو ماه در جبهه بود و شهید شد.

چگونگی شهادتش را به شما گفتند؟
بله. یکی از دوستانش به نام آقا فرهاد در سالگرد پسرم برایمان تعریف کرد. گفت: سه شبانه روز آب نداشتیم بخوریم. محمدرضا تخریب چی بود و وقتی کار تخریبش تمام شده بود به قرار گاه آمد. زمانی که همرزمانش می خواستند به خط بروند او (پسرم)گفت: من هم با شما می آیم. همرزمانش به او گفتند: نه محمدرضا، تو خسته ای بمان و استراحت کن. ولی پسرم گفت نه من باید امروز مزد خود را از خداودند بگیرم. سه روز خط بودند و غذا و آبی نداشتند بخورند. گفت که تیر به پهلویش اصابت کرد و موج او را پرتاپ کرد. همیشه پسرم می گفت دلم می خواهد همانند حضرت زهرا(س) گمنام شوم. وقتی تیر به او اصابت کرد چون آبی نخورده بود، خون نداشت.

مراسمش را چگونه برگزار کرده اید؟
خیلی خوب برگزار شد. من نگران برگزاری مراسمش بودم ولی خیلی خوب برگزار شد. تا 40 روز در منزلم مهمان بود و الان 33 سال است که سالگردش را برگزار می کنم. تا زنده هستم برایش سالگرد می گیرم. اگر از دنیا رفتم، امیدوارم برادرانش این راه را ادامه دهند.

این همه سال دوری اش را چگونه تحمل کرده اید؟
خیلی سخت است. متوسل به حضرت زینب(س)، حضرت زهرا(س) و ام لیلا شدیم تا دلمان آرام گیرد. داغ جوان را امام حسین(ع) نتوانست تحمل کند. الان هم دو تا از فرزندانم جانباز هستند. یک پسرم درصد جانبازی اش زیاد است و حالش خوب نیست.

دوباره خدای ناکرده اگر جنگ شود، این پسرتان را هم به جبهه می فرستید؟
بله حتما.
چرا؟
دستور خدا و امام است. حضرت زینب(س) به تنهایی آن یزیدیان را رسوا کرده بود. الان اگر مرا هم به سوریه بفرستند، به خون شهیدم قسم قبول می کنم و به آنجا می روم و لباس هایشان را می شویم.

قد و قامت شهید عزیزتان چگونه بود؟
قدش خیلی کوتاه بود. دوستش آقای مسعود زمانی می گفت: چون تخریب چی بود، یکی از فرماندهان گفته بود این  محمدرضا کیست که همه از او تعریف می کنند. کت پدرش را می پوشید. چون قدش کوتاه بود این کت برایش خیلی بلند بود. خلاصه به فرمانده محمدرضا را نشان دادند. فرمانده گفت: محمدرضا این آقاست!!؟ او که خیلی کوچک است. آنها گفتند: نگاه به قدش نیاندازید. او خیلی کارها می تواند انجام دهد. به کردستان که رفت یکی از دوستانمان، پسرشان روی زانوی محمدرضای من شهید شده بود. از کردستان که آمد خیلی قد بلند شده بود.

این سالها خوابش را می بینید؟
نه. نمیدانم دلیلش چیست که دیگر خوابش را نمی بینم. شاید بخاطر این باشد که زیاد ناراحتش هستم. فقط چهار سال از شهادتش گذشته بود(وصیت کرده بود گریه نکنیم و لباس سیاه نپوشی). من یک وصیتش را عمل نکردم و لباس سیاه بر تن کردم. یک سال گذشت، خواهر زاده ام فوت کرد، سال بعد برادر زاده حاجی فوت کرد، سال بعد پسرخاله فوت کرد و ... یک شب خیلی ناراحت بودم و در دلم به او (شهیدم) گفتم: تو چه پسری هستی، چرا مرا خواب نما نمی کنی(به خوابم نمی آیی). شب خواب دیدم که با لباس جبهه اش و با کوله پشتی به اتاقم آمد. خواستم او را در آغوشم بگیرم ولی او اجازه نداد. به او گفتم: چرا نمی گذاری تو را در آغوشم بگیرم. به من گفت: به خودت نگاه کن. چرا با خودت چنین می کنی. من چه سفارشی به تو کردم. و دیگر خوابش را ندیدم.

خاطره ای که همیشه در ذهنتان از شهید بزرگوار دارید را برایمان تعریف کنید؟
ما در کوچه جمشیدی زندگی می کردیم. خانه ای برای خودمان با زحمت ساختیم. سه روز به عید نوروز مانده بود. در منزل چیزی برای پذیرایی نداشتیم. خیلی ناراحت بودم. شهیدم به مدرسه رفته بود در مدرسه به او مقداری پول داند تا برای سال نو برای خودش لباس بخرد. به خانه که آمد پول را به من داد و گفت: من لباس نمی خواهم. برای خانه وسیله بخر. من گفتم: نه پسرم ولی او قبول نکرد و پول را به پدرش داد و پدرش رفت برای منزل خرید کرد.
یک شب خواب دیدم در زمینی گوجه فرنگی های درشتی است. یک حصار دور این زمین است. به عمو گفتم: این حصارها برای چیست. گفت آن طرف بهشت زهراست و شهدا آنجا دفن هستند. گفتم محمدرضای من هم آنجا دفن است؟ می شود من به آنطرف بروم؟ گفت در باز نمی شود. کمی قفل را تکان داد ولی در باز نشد. من رفتم و قفل را دست زدم باز شد.(دختر بزرگم بیمارستان بود. جانبازی را دیدم بر سر قبری نشسته است. از او پرسیدم که قبرمحمدرضای من کجاست. به من نشان داد. جلوتر رفتم و داخل قبر را دیدم. کل قبر سنگ فرش بود. گفتم من زخم پسرم را ندیدم. به من گفت می خواهی زخم پسرت را ببینی؟ گفتم: بله. پیراهن پسرم را بالا زد، یکدفعه گفتمك نه نه، چشمم کور شود. من توان دیدن زخمش را ندارم. زود از خواب بیدار شدم. خواب های زیادی می دیدم. ولی دیگر خواب نمی بینم.
خواب دیگری هم دیدم که در راه مکه هستیم و سه نفر با لباس سبز همراهم می آیند. یک نفر پشت سرم و دو تای دیگر در جلویم هستند. به من گفتند حاج خانم چرا مدام می گویید شمع خانه ی فرزندانم خاموش است. بیا ببین این شمع ها متعلق به فرزندانت هستند و خاموش نمی شوند. رفتم و آن شمع ها را نگاه کردم. درست می گفتند، هر چه شمع ها می سوختند ولی آب نمی شدند.

از مسئولین این نظام چه انتظاراتی دارید؟
مسئولین باید مساوات را بین خانواده ی شهدا رعایت کنند. به هر حال فرزند من 14 سال بیش سن نداشت که به جبهه رفت. ما برای این انقلاب فرزندانمان را به جبهه و جنگ فرستادیم. اسم عملیات والفجر 6 را خیلی خیلی کم به زبان می آورند ولی عملیات های دیگر را چند ماه مانده نشان می دهند. این چیزها را می بینم ناراحت می شوم.

متشکرم. خسته نباشید.
مرسى. شما هم خستنه نباشيد.

انتهاى پيام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده