آرزو داشتند که پيروزي کامل اسلام را ببينند آرزو داشتند که گسترش اسلام را در همه ي ابعادش ببينند و با اين آرزوها پا به ميدان گذاشتند با اين اميد که اگر شهيد شدند ما زنده ها راهشان را ادامه بدهيم ...

آرزوی شهدا چه بود؟ / خاطره روز نوشت شهید جمال ظل انوار (8)
نوید شاهد فارس : شهید جمال ظل انوار در ششم تیر ماه 1338 دیده به جهان گشود . وی تحصیلات خود را تا مقطع فوق لیسانس در رشته ی اقتصاد کشاورزی گذراند. در سال 59 ازدواج کرد که ثمره آن 2 فرزند بود . با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 21 دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.

(خاطره روز نوشت شهید جمال ظل انوار7)
 بسمه تعالي
چهارشنبه 18/9/1360 ساعت 30/8 شب
هم اکنون من در شهر کرمانشاه هستم . صبح از اهواز حرکت کرديم و جهت انجام دادن مأموريتمان راهي جبهه هاي غرب شديم . ابتدا به انديمشک آمديم و سپس به اسلام آباد غرب آمديم و بعد هم به شهر کرمانشاه رسيديم و چون شب بود تصميم گرفتيم که شب را در اعزام نيرو کرمانشاه استراحت و صبح زود بعد جهت انجام دادن کارهايمان سفرمان را ادامه بدهيم . ان شاءالله که خداوند ما را در کارمان راهنمايي و کمک کند .

بسمه تعالي
روز جمعه 20/9/1360
امروز روز جمعه است و ما هم اکنون در سپاه پاسداران شهر ايلام مي باشيم . صبح ساعت 6:30 است نماز را خوانده ايم . ما سفر خومان را از اهواز شروع کرديم و از آن جا به انديمشک و شهرهاي سر راه رفتيم و سپس راهي اسلام آباد غرب شديم و از آن جا به کرمانشاه رفتيم . شب بود که به کرمانشاه رسيديم .

شب را به محل اعزام نيرو رفتيم و در آن جا مانديم. شب بسيار سردي بود. صبح روز بعد دنبال پول رفتيم و پول ها را که گرفتيم به اسلام آباد غرب رفتيم و از آن جا به شهر مرزي سر پل ذهاب رفتيم . اين شهر خالي از سکنه مي باشد و دشمن از بالاي تپه هاي اطراف براي اين شهر ديد دارد و هر وقت که احساس خطري بکند آن جا را زير آتش قرار مي دهد . ما در شهر مانديم و به محل استقرار نيروها در پادگان ابوذر رفتيم و گروهي از برادران اعزامي از فارس در آن پادگان بودند و گروهي ديگر در جبهه ها و چون روز نمي شد به جبهه ها برويم و اگر شب هم مي رفتيم يک روز بايستي آن جا مي مانديم مجبور شديم که کارمان را همان جا انجام بدهيم و شب به طرف گيلان غرب حرکت کرديم و چون فهميديم که نيروهايي که در گيلان غرب هستند کاري ندارند بنابراين شب به ايلام رفتيم و شب را همان جا مانديم امروز کارهايمان را در ايلام انجام مي دهيم و سپس راهي سومار مي شويم کلاً اين مناطق ، مناطقي هستند کوهستاني با آب و هواي سرد و جبهه ها همگي در کوهستان ها مي باشد و از شهر دور است و دشمن به شهرها دسترسي ندارد و جو قصر شيرين و سر پل ذهاب که هر وقت که اراده کنيم مي توانيم اينجاها را از دشمن پس بگيريم .

کرمانشاه شهري است نه بزرگ و نه کوچک . ان شاءالله که جنگ تمام مي شود و نيروها مي توانند در اين مناطق به خوبي کار کنند به اميد آن روز 20/9/1360


بسمه تعالی
يک شنبه
22/9/1360 صبح

بعد از نماز ساعت 6:20 بامداد بعد از ستايش خداوند بزرگ سجده در برابرش مطالبم را شروع مي کنم . در سومار بوديم که خبر غم انگيزي را از شيراز شنيديم در ميان برادران در سنگرها بوديم . با هم صحبت مي کرديم و از اوضاع پيروزي خوشحال بوديم و درباره ي پيروزي هايمان صحبت مي کرديم که ديديم يکي از برادراني که در سنگرهاي بالا بود فرياد زد که آيت الله دستغيب را شهيد کردند اول باورمان نمي شد و همه با هم به طرف سنگر بالا دويديم و گوش به راديو داديم . موضوع برايمان ثابت شد . قلب هايمان پر از اندوه و غم شد . چند دقيقه اي همه سکوت کرديم قلبم را اندوه فراواني فرا گرفت براي مدتي فکر کردم و آيت الله را به ياد آوردم نماز جمعه هايي که رفته بودم و سخنان گهربارش را مدنظر قرار دادم . اشک از چشمانم سرازير شد اصلاً فکر اين را نمي کردم که زماني بيايد که آیت الله دستغيب در بين ما نباشد . ان شاءالله خداوند جاي ايشان را با کس ديگري پر مي کند . در آن جا هم لعنت بر منافقین فرستادند و همه قول دادند که اگر به شهرهايشان برگشتند انتقام اين خون هاي پاک و عزيز را بگيرند . بهر حال از آن به بعد با قلبي اندوهگين سفرمان را ادامه داديم .

بعد از اين که شب را در ايلام مانديم صبح به طرف جبهه ي سومار حرکت کرديم . شهر سومار در دست دشمن مي باشد و نيروهاي ما در چند کيلومتري شهر مستقر هستند و با نيروهاي کفر درگير مي باشند . نيروهاي استان فارس در منطقه اي به نام کل به سر مي باشند و ما آن ها را در اين منطقه پيدا کرديم و با آن ها صحبت کرديم . در همان جا که فهميديم شب قبل از طرف جبهه هاي گيلان غرب شده و يک پيروزي براي ما به دست آمده و منتظر چنين حمله اي بوديم و از اين لحاظ بسيار خوشحال شديم و چون فهميديم که گيلان غرب حمله شده سريع خودمان را به گيلان غرب رسانديم . تقريباً عصر بود که رسيديم و خواستيم که شب به منطقه برويم ولي نتوانستيم و شب را در گيلان غرب مانديم و صبح روز بعد يک سري به جبهه رفتيم و چون روز و در نزديکي دشمن بوديم نتوانستيم خيلي پيش برويم ولي روحيه ي همه خوب بود و خوب مي جنگيدند و سپس راهي سر پل ذهاب شديم و به پادگان ابوذر رفتيم و کارمان را در آن جا انجام داديم و سپس به کرمانشاه برگشتيم و شب را در آن جا مانديم من تصميم گرفتم که تا کرمانشاه به همراه محسن و سعيد باشم و چون از لحاظ جسمي و فکري خيلي خسته بودم و از مدتي که از شيراز آمده بوديم هيچ استراحتي نداشته بوديم و از کرمانشاه مستقيماً به شيراز برگردم و محسن و سعيد مسافرت خودشان را ادامه بدهند و به کردستان بروند و سپس به اهواز برگردند .

من چون واقعاً خسته بودم و در اين مدت چند روزي که به کرمانشاه آمدم فهميدم که اصلاً نمي توانم سفر را ادامه بدهم و ممکن است که مريض بشوم و اين مريضي مدت ها طول بکشد و به خاطر همين بود که تصميم گرفتم که به شيراز برگردم فقط ترس من از رفتن به شيراز و ترک جبهه اين است که دچار گرفتاري هاي شهر بشوم و نتوانم خودسازي بکنم . مي ترسم که باز هم مثل سابق در کارهاي دنيوي غرق بشوم و اگر بتوانم بر اين نيروهاي شيطاني غلبه کنم آن موقع هيچ ترس و وحشتي ندارم و براي پيروزي در اين کار فقط از خداوند کمک مي خواهم و تنها اميدم خداي بزرگ است کلاً اوضاع جبهه با شهر خيلي فرق دارد و دو نقطه ي مقابل هم مي باشند در جبهه ها انسان فقط به خدا فکر مي کند و هيچ فکر غير از معنويات ندارد و ماديات را رها مي کند . اصلاً چيزي به عنوان ماديات در جبهه ها مطرح نيست هر چه هر چه هست برادري است و اخوت ، آن هم در فضاي آکنده از جو اسلامي و همه ي اين شرايط پاک در جبهه ها فراهم آمده و انسان را در يک محيط سالم و معنويي و خدايي قرار مي دهد و انسان مي تواند از همه ي لحاظ رشدي سريعتری کند و چيزي نيست که جلو اين رشد را بگيرد . انسان کامل تر مي شود به سوي خداوند حرکت مي کند و هر چه بيشتر مي گذرد به خدا نزديک تر مي شود و همين نزديکي به خداوند است که باعث مي شود از شهر و ماديات نفرت پيدا کند و از آن ها بدش بيايد و آرزو دارد که هميشه از اين چيزها به در باشد .

اما برعکس در جاهايي که از جنگ خبري نيست و انسان ها اکثراً در زندگي دنيوي غرق شده اند و ماديات به هر نحوي که بتواند انسان را احاطه مي کند و براي يک انسان آن چنان شرايط و جوي بوجود مي آورد که رفته رفته معنويات را فراموش مي کند خدا را فراموش مي کند و چيزهاي پوچ و هيچ اطراف انسان را مي گيرد و همين باعث مي شود که انسان رفته رفته از خداوند دورتر شود و رشدي منفي داشته باشد و در گناهان عظيم غرق بشود و در ورطه ي فنا و نابودي بيفتد و من که از اين موضوع با اطلاع هستم شديداً مي ترسم . از عذاب خداوند مي ترسم نمي دانم که اگر به شيراز رفتم چه وضعي پيش خواهد آمد ولي تمام سعي ام را مي کنم که در چنين گردابي نيافتم و اميدوارم که اين طور نشود ان شاءالله که خداوند به من کمک کند و راه هدايت را به من نشان بدهد و من را به راه راست هدايت کند . 22 آذر ماه 1360 والسلام .


بسمه تعالي
يک شنبه 22 آذر ماه 1360
آخرين ساعاتي است که من در جبهه ها مي گذرانم در حال ترک کردن جبهه و جنگ هستم ساعاتي ديگر به طرف شيراز حرکت مي کنم و دوباره به زندگي قبلي خود بر مي گردم اين تقريباً آخرين حرف هايم است که در اين جا مي زنم و تجربياتي را که به دست آورده ام مي نويسم اگر مي توانستم براي هميشه در جبهه ها مي ماندم و به شهر بر نمي گشتم اگر تنها بودم يا در جبهه ماندن خلاء تنهايي ام را پر مي کردم . اگر مسئوليتي به دوش نداشتم هرگز اين جا را ترک نمي کردم و همين جا مي ماندم تا سرنوشت به سراغم بيايد . ولي مسئوليتي سنگين به دوش دارم و نمي توانم که براي هميشه اينجا بمانم در قبال او و خداوند مسئوليت دارم .

دلم مي خواست که مي توانستم با هم به جبهه بيايم آن وقت بود که در شهر چيزي نداشتم که به خاطرش برگردم . اگر مي شدکه با هم به اين جا بيايم ديگر هيچ فکري نداشتم . البته هر وقت که فرصتی پيش بياد دو مرتبه بر مي گردم و کارم را ادامه خواهم داد . زماني رسيده که بايستي خداحافظي بکنم . بعد از مدتي حدود 40 الي 45 روز براي من روزهاي پاک و با ارزشي بودند . روزهاي سنجش خودم بودند . بايستي با اين ادامه ي اين روزها خداحافظي بکنم ولي دلم نمي خواهد که اين روزها تمام شود دلم مي خواهد که تمام لحظات عمرم مانند اين روزها باشد . دلم مي خواهد روزهاي زندگيم سازنده باشد هم براي خودم هم براي ديگران روزهايي باشند که بشود به آن ها اميد داشت روزهاي پوچ نباشند .

دلم مي خواهد که شهر هم بتواند برايم جبهه باشد و بتوانم در آن جا هم کارهاي مثبتي را انجام بدهم . کارهايي که ارزش داشته باشد دلم مي خواهد که مردي سازنده باشم . بيشتر دلم مي خواهد که بتوانم انسان ها را بسازم چون مهمترين کار انسان ساختن است و براي اين که بتوانم اين کار را انجام بدهم بايستي در ابتدا خودم را بسازم ولي اين خود ساختن را در جبهه ها بهتر مي توانم انجام بدهم چون در آن جا همه گونه شرايط لازم فراهم مي باشد و در شهر مشکل تر است .

يک شنبه 22 آذر 1360
در اتوبوس سخنم را با نام خدا شروع مي کنم و با ياد شهيدانمان ادامه مي دهم در اين گفتار مي خواهم از خون شهدا و حفاظت از اين خون هاي پاک صحبت کنم اي مسلمانان ، اي انسان هاي آزاد و خداجو بدانيد که براي حفظ اين انقلاب و دستاوردهاي آن چه خون هاي پاکي بر زمين ريخته نشده جوان هاي مسلمان و پاک بوده اند که در جنگ با کفار چون سرورشان حسين (ع) سرهاي خود را داده اند . کساني بوده اند که چون ابوالفضل دست هاي خودشان را داده اند کساني بوده اند که پاهاي خودشان را داده اند . کساني هم بوده اند که جسدهاي پاره پاره شان در صحراي عشق به جا مانده و مادرشان هنوز هم که است در انتظار برگشتن جوان هايشان هستند و خيلي ها بوده اند که خون هاي پاکشان را بر زمين ريخته اند .
من اين ها را با چشمان خودم ديده ام و خوب اين موضوع را درک مي کنم . اين جوانان ارزش بسياري داشته اند براي مادرشان و پدرشان خيلي ارزش داشته اند هر کدام براي اسلام ياوري و بازويي بوده اند . شهادت آن ها براي اسلام گران تمام شده اي مسلمانان نکند که پا بر روي خون پاک اين جوانان بگذاريم نکند که ارزش آن ها را فراموش بکنيم آن ها جان خود را دادند که ما اسلام را نگه داريم و اسلام را وارد زندگي خودمان بکنيم . ما نبايستي لحظه اي از ياد اين شهيدان عزيز بيرون برويم ما نبايستي اسلام را فراموش بکنيم . ما بايستي با تمام کوشش و سعي مان اسلام را در تمام ابعادش گسترش بدهيم . از همه لحظا چه از لحاظ معنوي ، اجتماعي ، فرهنگي و اقتصادي و غيره . اين جوانان آرزوها داشتند . آرزو داشتند که پيروزي کامل اسلام را ببينند آرزو داشتند که گسترش اسلام را در همه ي ابعادش ببينند و با اين آرزوها پا به ميدان گذاشتند با اين اميد که اگر شهيد شدند ما زنده ها راهشان را ادامه بدهيم . جوان هايي بودند که در ميادين مين ها در مسلخ معشوق خود و در خون خود خدا را صدا مي زدند و امام زمان (عج) را به ياري می طلبیدند.

نکند که ما آن ها را فراموش کنيم و آن ها و خون پاک آن ها را و لحظات آخرين عمر آن ها را و ضجه کشيدن آن ها را فراموش کنيم که در اين صورت واي بر احوال ما و نفرين بر ما باد که اگر آن ها را فراموش کنيم و به راه نفساني خودمان ادامه بدهيم . والسلام .

بسمه تعالي در جبهه ي گيلان غرب در حمله ي اخير يکي از برادران عضو بسيج شهرستان جهرم به نام بهزاد مهربان در منطقه ي دار بلوط شهيد شده .
20/9/1360

انتهای متن /
منبع: خاطره خودنوشت، پرونده فرهنگی ، مرکز اسناد ایثارگران فارس
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده