خاطره خودنوشت شهيد شرفی«1»
شهيد «خليل شرفی» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «اشک در چشمانشان جمع شده بود و در پنهانی اشک خويش را می ريختند و هی می گفتند که برو به دست خدا...» متن کامل قسمت اول خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهيد خليل شرفي (1)
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «خليل شرفی» یکم فروردین سال 1345 در گراش ديده بر جهان گشود. 7 ساله بود که با خانواده به لار عزیمت کردند. دوران تحصیلی را در لار آغاز کرد. اول دبیرستان را می گذراند که جنگ تحمیلی آغاز شد و او راهی جبهه نبرد شد. خلیل در کنار جبهه و جنگ مدرسه را با نمرات عالی پشت سر گذاشت. او در یکی از عمليات ها بر اثر اصابت ترکش خمپاره بينايی یکی از چشم های خود را از دست داد. پس از مدتی که بهبودی را کسب کرد راهی جبهه نبرد شد.

 او به خانواده قول داده بود که عید فطر به خانه برمی گردد و بر عهد خود پابرجا ماند و 26 رمضان مطابق با 15 خرداد سال 1365 به شهادت رسید و عید فطر به خانه بازگشت.

بیشتر بخوانید: وفای به عهد| عید رمضان به خانه بازگشت

متن خاطره خودنوشت«1»: اشک های دلتنگی مادر

صفحه دفترم را به ياد خدا و با نام خدا رنگين می سازم. اميدوارم که راهمان و هدفمان همه و همه اعمال ما برای ما خدا باشد. شوق آمدن به جبهه ماه ها و بلکه يک گذشته يعنی بعد از پايان عمليات رمضان در من بود تا اينکه 19 بهمن ماه 1362 ساعت چهار بعدازظهر تصميم به جبهه آمدنم راسخ شد و فرم را گرفته و مشغول پر شدن آن شدم و بعد به منزل رفتم و با مادر و مادربزرگ خويش خداحافظی کردم. اشک در چشمشان جمع شده بود و در پنهانی اشک خويش را می ريختند و هی می گفتند که برو به دست خدا.

مقر صاحب الزمان شیراز

 بعد از خداحافظی به بسيج رفتم و با برادران ديگر سوار اتوبوس شدم و حدود ساعت 8 شب به شهر خنج رسيديم و در آنجا نماز و شام خورديم و بعد از صرف شام دوباره سوار اتوبوس شديم و در نزديکی های صبح به پادگان (مقر) صاحب الزمان شيراز رسيديم.

جبهه غرب

بعد از دو روز ماندن و در مقر و اتمام کارهای گردان ما را عازم جبهه غرب کردند و بعد از 12 ساعت نشستن در اتوبوس در نزديکی های ظهر به پادگان ابوذر رسيديم. پادگانی به وسعت شهر جديد لار پادگانی که جوان های زيادی آنجا آمده بودند و بعضی از آن ها به آرزوی خويش رسيده اند و بعضی به سلامت به آغوش خانواده خويش برگشته اند.

دعای توسل و حال و هوای رزمندگان// پروردگارا، رحمی بر بنده ضعیف

در اين پادگان حدود يک هفته مانديم و در اين يک هفته دو سه شب دعای توسل و با حضور برادر مهدی اکبرزاده برگزار شد. قدر اين دعا را ندانستم. برادرمان مصيبت می خواند و برادران پاک و معصوم ديگر گريه می کردند اما من بيچاره و گنهکار، اعمال و کردار بد خويش و گنه زياد جلو ناله کردنم را گرفته بودند و معنويات دعا چيزی نمی فهميدم. برادران در غرق معنويات گريه و ناله می کردند و من بيچاره شيطان درونی خويش مرا به سوی ماديات کشانده بود و خجالت می کشيدم.

 حسرت می خوردم تازه پی به بدبختی خود برده بودم و در آن شب کمی حالم تغيير کرد. درخود قوه ای قرار دادم که حداقل کار خوبی که انجام نمی دهم کار بد هم انجام ندهم و تا می توانم به درگاه خدا روی آورم و برای آمرزش گناهان خويش استغفرالله بگويم. فرياد بزنم. داد بزنم و اگر شد ناله کنم تا خداوند رحمی بر من گنهکار بکند. پس از الان که قلم به دست دارم فرياد مي زنم الهی العفو.

راهی به سوی خدا

از برگزاری نماز جماعت در پادگان هم لذت می بردم. چون در ما بين دو نماز سختی های مملکتی صحبت می کردند و گاهی هم در پايين نماز مصيبت خوانده می شد و کم کم من بيشتر با معنويات برادران رزمنده آشنا می شدم و دعاهای کميل و توسل مصيبت ها و نمازهای جماعت در اين پادگان مرا به سوی خدا کشاند. گرچه قبلاً حزب الهی بودم. مسلمان بودم ولی آن طور که خدا می خواهد نبودم. خدايا مرا به آنطوری که خودت صلاح می دانی هدايت کن.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده