گفتگو با کیوان نبی قهرودی معروف به آیت الله درباره شهید عباسعلی ناطق نوری
سه‌شنبه, ۱۸ تير ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۴۹
صبح زود رفتیم نماز صبح بخوانیم عباس آقا گفت برو جلو بایست نماز جماعت گفتم من؟ بعد شهید باهنر گفت: بله بایست می خواهیم نماز جماعت بخوانیم. من ایستادم و آنها اقتدا کردند.

از کافه های تهران تا هیأت های مذهبی و عملیات مسلحانه

نویدشاهد: صبح زود رفتیم نماز صبح بخوانیم عباس آقا گفت برو جلو بایست نماز جماعت گفتم من؟ بعد شهید باهنر گفت: بله بایست می خواهیم نماز جماعت بخوانیم. من ایستادم و آنها اقتدا کردند. پس از6- 5 سال عباس آقا گفت: آیت الله گفتم چیه؟ گفت: ببین تو صف سینما و تئاتر یا در صف کافه مافه! هر کجا بایستی، این ها تو را می بینند و بعد می گویند عباس آقا، این بود رفیقت؟ بعد دست دادیم گفت بیا آبروی مرا بخر، گفتم باشد وتعهد کردم.
 کیوان نبی قهرودی در زمان قبل از انقلاب معروف به آیت الله، هستم. یک داستان تاریخی بگویم بعد شروع  کنم. زمانی که حضرت علی (ع) به حکومت رسید، مردم یمن آن موقع حزب اللهی بودند، مردم گفتند خوب موقعیتی است، باید به حضرت علی (ع) تبریک بگوئیم؟ گفتند همه که نمی توانند بروند، از هر قبیله ای یک نفر را انتخاب کنید. این ها آمدند 40 نفر را در یمن انتخاب کردند. این 40 نفر رفتند نزد حضرت علی)ع(  تبریک بگویند. گفتند آقا ما می خواهیم صحبت کنیم. رابط حضرت علی(ع) گفت هر کدام از شما بخواهید  صحبت کنید وقت زیاد می گیرد، اول حکومت است. رابط گفت یک نفر تعیین کنید. یک نفر تعیین کردند حضرت علی(ع) گفتند شما خودتان را معرفی کنید. آن نماینده گفت بنده عبدالرحمن. مولا گفت به به بنده بخشنده خدا. فرمودند بیشتر خودتان را معرفی کنید. گفت بنده عبدالرحمن بن ملجم مرادی. گفت انا لله و انا الیه راجعون. تو آن همه زاهد و عابد این شد! حالا، منم، تو این بچه ها، عبدالرحمن را انتخاب کردید؟
قبل از حاج عباس آقا شیخ علی اکبر به هیأت ما می آمد برای ما حدیث و روایت و سخنرانی می گفت. شب دیدم یک لباس شخصی آمد و رفت پشت تریبون صحبت کرد. نمی شناختمش واقعا نمی شناختمش. در بین صحبت هایش گفت که انما المومنین پخمه! من  بلند شدم گفتم نه آقا، انما المومنون اخوه، بعد همه ریختن سر من، که آقا چکار داری این داداش آقای ناطق است. عباس آقا گفت، نه درست می گوید. بعد گفت شما بعد از جلسه می آیید 5 دقیقه بشینیم صحبت کنیم؟ گفتم آره. گفت من حرف شما را تایید می کنم بعضی ها پخمه یا اکثر هم پخمه. کلهم پخمه نیستند. درست می گویی. این آقا درست می گوید. بعد از جلسه نشستیم و گفت ببین تو واقعا بچه مبارزی، مجاهدی که تو این همه جمعیت حرف زدی، معلوم است سخنرانی مرا گوش می دادی. این ها گوش نمی دادند. تو توجه داشتی که دقت کردی. گفت حالا می شود من دعوتت کنم جلسات مرا بیائی؟ گفتم چرا نمی آیم؟ من بیکارم، می آیم. گفت باشد. جلسات زیادی است یکی تو امیریه بود هیأت صاحب زمان. آنجا رفتیم. بعد رفتیم تجریش و سه راه آذری خیابان ابوذر. بعد گفت امامزاده قاسم هم می آیی؟ گفتم بله. یک روز یک جلسه کوه گذاشت.گفت ساعت 5 صبح بیا برویم جایی. من واقعا ساعت 5 صبح آنجا بودم بایکی از دوستانم حاج علی نظری رفتم. شکراب. پیری بود که خدا رحمتش کند. شهید باهنر هم بود. صبح زود رفتیم آنجا که نماز صبح بخوانیم. گفت برو جلو بایست نماز جماعت. گفتم من؟ بعد شهید باهنر گفت بله بایست می خواهیم نماز جماعت بخوانیم. من ایستادم و آن ها اقتدا کردند و نماز صبح را خواندیم. این قضیه 56 سال گذشت، عباس آقا گفت آیت الله، گفتم چیه؟ گفت یادت می آید آنروز نماز جماعت خواندیم؟ گفتم خب! بعد گفت ببین حالا این ها پشت سر تو نماز خواندن. در هرکجا، تو صف سینما باشی تو صف تئاتر باشی،کافه بهم بریزی. همه این ها را می بینند و واقعا هم من آن موقع تئاتر هم دو سه جلسه می رفتم. تئاتر رو خیلی دوست داشتم. سینما هم گاهی وقت ها، ولی بیشتر تئاتر می رفتم. گفت ببین دیگر نبینم تو صف کافه مافه بری بایستی! هرکجا که بایستی این ها می بینند بعد می گویند عباس آقا این بود رفیقت؟ بعد دست داد. گفت تو بیا آبروی مرا بخر دیگر دعوا نکن. خب دعوا هم زیاد می کردم. دیگر کارهای خلاف نکن. گفتم باشد. تعهد کردم.
دیگر فعالیت های شما با شهید عباس آقا چه بود؟
ما سه چهار نفر بودیم، ما را جمع کرد. گفت مردم بیشترشان بی سوادند. سواد ندارند که مطالعه کنند کتاب های مذهبی بخوانند. آن عده ای هم که با سوادند فرصت خواندن ندارند. چک دارند، گرفتاری دارند. عده ای حوصله ندارند، سواد دارند وقت هم دارند، حوصله ندارند. شما بیایید این کتاب های مذهبی را بخوانید، خلاصه 400 صفحه را دو صفحه کنید. خلاصه مطلب را هم به صورت دیکلمه و به صورت شعر و داستان تنظیم کنید. و بعد از اینکه این کارها را کردیم و کتابها را خواندیم. مثل کتابهای شهید مطهری و همه این ها. گفت شما باید بروید تو کار نمایش. هیچ چیزی مثل نمایش انسان را آگاه نمی کند. مردم علاقه به نمایش دارند. شما این داستان ها را بخوانید. داستان اباذر، بلال و اینها. به صورت نمایش کار کنید به مساجد می رفتیم و خوب هم بود، موفق هم بودیم الحمدالله. نمایش کودک فلسطین را گفت پیاده کردیم استادهای تمام دانشگاه های ایران همه آمدند برای دیدن نمایش. در سوره توبه یک آیه هست که سه نفر از فرمان پیغمبر سرپیچی کردند و بعد زن و بچه های آنها ازشان بریدند و بعد حضرت علی (ع) آمد و توبه کردند. این بازی را نمایش دادیم و عجیب گرفت.
بعد انقلاب هم گفت باید علیه بنی صدر نمایش تهیه کنید. یک بازی را نمایش دادیم به نام زیر چتر. یعنی تمام منافقین و کفار زیر چتر بنی صدر هستند. برای دکتر یزدی نمایش دادیم و بعد برای بازرگان. که عباس آقا گفت این ها همه بچه های من هستند.
 خاطره ای دارید از نمایش های آن زمان؟
 یک دفعه رفتیم براغان. قرار بود من جای عمار یاسر بازی کنم که زیر شکنجه بود. من این نیزه را گرفتم بالا، یک دفعه دیدم دو نفر دارند می آیند. کت آنها کنار رفت. کلتشان دیده شد. آن ها ساواکی بودند. یک دفعه گفتم نای نای نای نای. همه یک دفعه گفتند نای نای وساواکی ها آمدند دیدن ما داریم رقص می کنیم.
خاطره ای دیگر دارم: یک مشروب فروشی بود سر خیابان خیام، اول گلوبندک. یوسف نام داشت یهودی بود. عباس آقا گفت این ها که خجالت نمی کشند، بیا یک کاری کنیم این مشروب فروشی تعطیل بشود. اقلا در قلب بازار تهران مشروب فروشی نباشد. گفت تو می تونی یک کاری بکنی؟ گفتم آره. گفت چه کار می کنی؟کسی بود به نام غلام غیوری، دیدمش و رفتیم به ماشین بنزین زدیم. دو تا بیست لیتری بنزین تو این باک ریختیم. مشروب فروشی یک دری از کوچه پشت خیابان شاه رضا داشت. یک دری بود. کوچه خیلی باریک بود، یک نفره بود. منتها عباس آقا گفت کسی کشته نشود، ضرر جانی نزنید. ببینیند اگر تخلیه است این کار را بکنید. اما یک نفر توش خوابیده بود. رعایت کنید گفتم آقا مشتری هستیم. گفت نه الان تعطیل است. گفتم بیست تومن اضافه بهت می دهم. ما الان نیاز داریم. او آمد بیرون و از آ نور بنزین را خالی کردیم از پشت در را آتش زدیم. آتش گرفت و همه چیز سوخت و او هم جمع کرد و رفت یک جای دیگر.
سر چهار راه معزالسلطان، امیریه. آن هم یک مشروب فروشی بود. با شهید علی آقا ناطق پسر شهید عباس ناطق هماهنگ کردیم، گفت چه کار کنیم؟ گفتم اینجا را هم آتش بزنیم. یک نفر بود هرکاری کردیم نیامد بیرون. گفتم آقا 50 تومان. گفت نمی آیم. در را باز نمی کنم. مانده بودیم اینجا را چگونه آتش بزنیم این بیچاره می سوزد و در این حین بودیم، 20 لیتری ها هم دستمان بود، مامور گشت آمد. گشت شهربانی تا آمد علی با موتور فرار کرد. من ماندم. یک سروانی داشتیم در آگاهی تهران به نام اژدری، خیلی بچه خوبی بود، همشهریمان بود. بعد از انقلاب شد رئیس آگاهی قم. به این اژدری یک روزی گفتم توکاغذی چیزی به من بده اگر گیر افتادم همراهم داشته باشم. یک چیزی نوشت که ایشان مامور مخفی ماست و با ما همکاری دارد. علی که در رفت. من ماندم یک دفعه پرخاش کردم و کاغذ را نشان دادم.
یک روز به فکر تخریب مشروب فروشی چهار راه مولوی افتادیم. آن هم باید تعطیل شود. یک روز بعد از ظهر، من و اکبر کریمی و نجاریان رفتیم چهار راه مولوی را شناسایی کنیم، که چگونه آنجا را تخریب کنیم. همینطور که سه تایی ایستاده بودیم، من وسط ایستاده بودم، اکبر کریمی این طرف، نجاریان آن طرفم بود. یک دفعه یکی از مامورین اشاره کرد گفت که این وسطی را بگیرید یعنی من را، فرار کردم و رفتم تو میدان. در میدان یک کامیون بود، کامیون خربزه داشتند پوشال ها را می گذاشتند زیر، رفتم زیر پوشال ها مخفی شدم. این ها تمام آنجا را گشتند. شب خوابیدم تو این پوشا لها تا صبح. صبح شاگرد راننده آمد خربزه ها را بردارد تا آمد گفتم تکان نخور. گفت چه کار کنم؟ گفتم بخواب، بخواب لبا سهایت را بده به من،آن را گرفتم و پوشیدم و رفتم بیرون.


از کافه های تهران تا هیأت های مذهبی و عملیات مسلحانه
اجرای تئاتر در لواسان

خاطره اداره پست

در اداره پست کار می کردم. 78 تا بچه انقلابی بودیم. به این علت رفتیم پست که آن موقع فتوا می دادند که پست حقوقش اشکال ندارد. اداره پست ساواکش خیلی مجهز بود. فکر کنم بالاترین ساواک در اداره پست بود. یک آقایی بود بنام جاویدی که مدیر کل بود. من به عباس آقا گفتم این ها نامه های مردم را جمع می کنند. مثلا نامه های انقلابیون را، نامه های حزب اللهی ها را، نامه های طرفدار امام و این گونه نامه ها را. بعد اینارو جمع می کردند می دادند ساواک. ساواک می رفت این ها را دستگیر می کرد. یک سری نامه ها هم بود که مردم علیه هم می دادند. همسایه علیه همسایه، تاکسی دار علیه تاکسی دار، کاسب علیه کاسب که مثلا فرد حزب اللهی است. این شخص اعلامیه های خمینی را پخش می کند. این نامه ها را هم می فرستند اداره ساواک که به دست سرهنگ نصیری برسد. عباس آقا گفت این نامه ها را آن ها که جمع می کنند شما بدزدید. ما شروع کردیم دزدیدن نامه ها زیر نظر عباس آقا، تشکیلاتی برای خودش داشت که حتی گاهی اوقات از مشهد، شیراز، اهواز گزارش می آمد. این ها را می بردیم می دادیم به دست صاحبش. می گفتیم این نامه را فلانی علیه شما نوشته، حواست باشد. یعنی کار ساواک را مختل کردیم. یک روز من 20-30 تا نامه که بلند کرده بودم تو جیبم بود آمدم بیرون. جاویدی آمد و مرا گرفت. خدا شاهد است گفت که ببین من می دانم تو بخاطر دین کار می کنی، به خاطر مملکت وگرنه الان حکمت اعدام است. من تو را بخشیدم دیگر از این کارها نکن. گفتم باشد، چشم. دیگر از این کارها نمی کنم. اتفاقا همین جاویدی را، بعد از انقلاب دیدم دست بند و پابند و قپونی و قل و زنجیرش کرده اند و آوردنش. انداختنش تو اتاق زندان. رفتم پیش آقای زواره ای خدا رحمتش کند. زواره ای قاضی بود و حکم می داد.گفتم آقای زواره ای این یک همچین کاری درباره من کرد واقعا زیاد هم اذیت نمی کرد. گفت حالا چی میگی؟ گفتم آزادش کن. گفت برو یک چایی بیار واسش. چایی آوردم. به او گفت برمی گردی سرکارت، از اسلام و قرآن دفاع می کنی. گفت باشد. شد مسئول پست و بعدها دق کرد و مرد. واقعا ترسیده بود. یک روز عباس آقا گفت ببین این اداره پست را می توانی به اعتصاب بکشانی؟ گفتم چرا؟ گفت نیروهای اینجا زیاد هستند بعد می توانیم اعتصاب را بکشانیم به جاهای دیگر. گفتم باشد. خلاصه بچه ها را دیدیم و هماهنگ کردیم و پست اعتصاب شد. بچه ها نامه را نبردند، اول کل منطقه پست یک جا بود تو خیابان خیام. آن موقع همه اش تو خیابان خیام بود. همه بچه ها که اعتصاب کردند و نامه ها را نبردند، 5 روز اعتصاب کردیم. بعد یک روز صبح گفتند که رحیمی می آید بازدید. رحیمی فرماندار نظامی تهران بود. رحیمی و دار و دسته اش آمدند داخل اداره، یک نفر جاسوس برایمان ساخته بودند. بعدا فهمیدیم پیرمردی بود تو اداره ریش و تسبیحی داشت. بابا آرش بود ما نمی دانستیم. او را ساخته بودند رفت بالای چهارپایه و گفت چرا نامه های پست را نمی برید؟ دیشب حضرت زهرا (س)، را در خواب دیدم گفت چرا این نامه های پست بچه های من که در سر مرز هستند، تو پاسگاه هستند. چرا نمی برید؟ گفتم بانو، چشم، حتما. بچه ها گریه و زاری کردند. من رفتم بالای چهارپایه، گفتم آهای تیمسار رحیمی ما این دیوارها و این قفسه ها نیستیم که ما را رنگ کنید، ما رنگ کرده نمی شویم. چرا این آقا خواب ندید که شاه از این مملکت برود تا این را گفتم، رحیمی گفت دستگیرش کنید. خدا شاهد است از یک طبقه چهار پنج متر پریدم پایین و فرار کردم. 45 ماه فراری بودم تا یک روز رفتم کرج، البته من با لباس مبدل بودم. دیدم یک لباس مبدل آمد گفت آیت الله چطوری؟ دیدم عباس آقاست با کلاه نمدی و لباس دیگر. گفت تو چکار می کنی؟ گفتم اینجور شد. گفت ببین دیگر جایی سخنرانی نکن، حکم اعدامت حتمی است. گفتم نه. گفت حالا کجا می روی؟ گفتم می روم شمال. بعد از این قضیه من آمدم فردی بود به نام رضوانی در انجمن اسلامی عضو هیأت بود و خیلی با ما رفیق بود. هوس کردم با لباس مبدل بروم دور پستخانه بگردم. این رضوانی که صبح می آید اداره ببینم چه خبر شده و اوضاع چطوری است؟ ایستادم، رضوانی را دیدم. گفتم آقای رضوانی چه خبر؟ گفت بابا کجایی؟ گفتم فعلا نیستم. گفت همه دنبالت می کردند. مرا ماچ کرد. 5 دقیقه نشد یک ماشین پیچید جلو من، مرا کت بند کردند و چشم مرا بستند و بردنم کمیته مشترک ضد خرابکاری. یک سال مانده بود به انقلاب. بعد مرا بردند در اتاق بازجویی و گفت، آیت الله کیوان نبی قهرودی کریم عبدالله، شاگرد عباس ناطق نوری. خدا شاهد است همین طور. من نگاهش کردم. گفت ببین حکمت اعدام است تایید هم شده، جایزه هم گذاشتند ولی آیت الله، من بخاطر آن عباس آقا که ایده پاکی دارد، خدا شاهد است، من تو را امشب نجات می دهم. دیگر این کار را کنار بگذار،. دفعه دیگر گیر بیفتی فلان می شود. آن بیچاره به من گفت که جایی داری، مثلا خانه ای باشد از این در بروی از در پشت آن در بروی؟ گفتم آره خانه خودمان اینطوری هست. دوتا مامور صدا کرد. گفت این پدر سوخته را ببرید کوچه اشان ببینید کجاست؟ آنجا پیاده اش می کنید بعد شما را خبر می کند آن نفرات را دستگیر می کنید می آیید. آن ها ما را بردند سر کوچه سعادت مولوی بازارچه سعادت. سرکوچه سعادت گفتم شما بیرون خانه باشید، من بروم این ها را از خواب بیدار کنم و بیاورم شان بیرون. رفتم از پشت بام برو که رفتیم. اتفاقا بعد از انقاب، همین بابا را گرفتند آوردند زندان قصر. گفتم چطوری؟ گفت آیت الله چطوری؟ یادت می آید نجاتت دادم؟ گفت می توانی نجاتم بدهی؟ گفتم آره. بعد اتفاقا حکم آزادی اش را گرفت و آمد شد رئیس منطقه آگاهی!

خاطره عاشورا و بازار

خاطره ی دیگری دارم. زمانی بود که عاشورا با 15 خرداد مصادف شده بود. عباس آقا گفت امروز می خوام یک شعار انقلابی بدهیم در بازار، بازار را به هم بریزیم. گفتم باشد. بعد یک شعری بود که من حسینم بر فراز کربلا پرچم زدم نقشه های شوم استعمار را برهم زنم اون منم عباس پرچم دار عدل و غیرتم در نبرد صبح عاشورا چنین با همتم دین زخون روشن شود... گفت به همینجا که رسیدید فریاد بزنید سه چهار مرتبه دین ز خون روشن شود. این حاج آقا قراییان خدا رحمتش کند. مداح بود، آدم بسیار خوبی بود گفتم حاج آقا قراییان میخوانی؟ گفت من نیستم، تو خودت می خوانی؟ گفتم باشد. گفت منم دنبال دسته می آیم. شعار را گرفتیم بازار دگرگون شد و هیجانی شد و مردم هم همکاری کردند و رفتیم تو بازار کفاشها، رئیس کلانتری آمد و گفت مداحتان کیه؟ همه گفتند قراییان. به قراییان گفت برو بالای چهارپایه و شاه را دعا کن. بعد قراییان آمد سمت من وگفت این خری که بردی بالا،خودت بیاور پایین. گفتم چکار کنم؟ گفت من باید بروم دعا کنم. گفتم تو برو بالا تا بگویی خدایا، من چهارپایه را می کشم و می گویم قتلگه دریای خون شد/... بعد فرار می کنم. خدا شاهد است، رفت بالا. تا رفت بالای چهارپایه گفت خدایا. چهارپایه را کشیدم و بچه ها را هماهنگ کرده بودیم. خلاصه بچه ها دور مرا گرفتند و الفرار. منطقه را بلد بودم، در رفتیم.

خاطره برهم زدن منبر عبدالرضا حجازی

یک روز عباس آقا گفت که آیت الله. گفتم چیه؟  گفت این عبدالرضا حجازی مردم را گذاشته سرکار. در مسجد آذربایجانی ها می گفت پرده را میزنم بالا. گفت این را می خواهم از منبر بکشید پایین. گفتم باشد. روز بیست و سوم رفت بالا منبر و گفت به حکم پروردگار من امروز می خواهم در رابطه با تخم مرغ و ماده تخم مرغ صحبت کنم. داشت برای تخم مرغ یک چیز علمی می گفت من حالیم نمی شد. من بلند شدم گفتم آقا تخم مرغ را نیمرو می کنند و می خورند. بیا پایین مسخره اش را در آوردی. بعضی ها بلند شدند دور مرا گرفتند. حسن دوست، خدا رحمتش کند. گفت بابا این دیوانه است. ترکی هم بلد بود گفت آوردم شفا بگیرد ولش کنید حسن دوست بنا کرد به التماس کردن که این را آوردم اینجا شفا بگیرد شما بدتردیوانه اش کردید. خلاصه. من رابرداشت و رفتیم. ولی منبرش به هم خورد. همه رفتند.

فاز نظامی

یک روز عباس آقا به من گفت تو دیگر حق سخنرانی نداری، حق نداری در جایی دخالت کنی، چون که می خواهیم وارد فاز نظامیت کنیم. گفتم فاز نظامی چیه؟ گفت فردا بیا اینجا تا بهت بگویم. فردا رفتم مغازه و دیدم یکی آمده موهای بورو زرد و قد بلند، نشستم. گفت ایشان محمد بروجردی است. یک مشکلی است که تو باید حل کنی! ولی دیگر سخنرانی نکن، تظاهرات نروی، همین. گفتم باشد. گفتم چکار کنم؟ گفت برو دو سه گرم پرمنگنات پتاسیم تهیه کن فقط همین، دیگر هیچ کار. خلاصه تحقیقات را شروع کردم گفتم چکار کنم؟ داروخانه ها دارند منتها آن ها هم با مجوز می دهند. بعد من گشتم یکی از بچه ها که تو آموزش و پرورش بود گفت تو شاه عبدالعظیم یک داروخانه هست دو کیلوش هم بخواهی دارد. رفتم داروخانه را پیدا کردم و دیدم پشت داروخانه یک خرابه است. این چیزها را چیده اند بالا پتاسیم ها رو، منتها پشت خرابه است. یعنی یک خشت برمی داشتم پتاسیم ها مال ما بود. آمدم گفتم خدا رحمت کند محمد آقا بروجردی و عباس آقا را گفتم آره داروخانه را پیدا کردم دوتا شیشه یک کیلویی هم هست. تا یک خشت بردارم امکان دارد محمد بروجردی گفت ما نیامدیم دزدی کنیم، دزدی کار ما نیست. اگر می توانی تهیه کن اگر نه نمی خواهد. عباس آقا گفت نه دزدی نشود. دوباره گفتم آقا چه کار کنم؟ آن موقع تو کار فرش بودم و رفوگری. گفتند یک داروخانه هست تو میدان گمرک او هم دارد. با یک خورده از این پشم های سفید و قرمز دستم را رنگی کردم و لباساهایم و صورتم را. شب رنگی کردم و صبح رفتم به داروخانه گفتم سلام، گفت: پدر چی می گویی؟ گفتم والا من رنگرزم هرچی رنگ می کنم به من پس می دهند. پدرم با مادرم تصادف کرده و مرده اند، دوتا بچه یتیمم روی دستم مانده. هرچی با هر چیزی رنگ می کنم، رنگ پس می دهد، حالا یک رنگرز قدیمی بود گفت اگر پرمنگنات پتاسیم پیدا کنی بزنی به آن دیگر رنگ پس نمی دهد. گفت ببین پدرجان من یک مقدار می دهم، برو اگر کارت درست شد، بیا باز هم به تو بدهم. اگر نشد که هیچی.خورده ای ریخت تو نایلون و داد. محمد گفت این هم زیاد است. بعد فهمیدم برای انفجارکلوپ خان سالار می خواهند، مال ارتش آمریکا در تهران بود.

جاسوس ساواک و منافقین

کاظم زاهدی بچه رشید و خوش تیپی بود. یک شب عباس آقا زنگ زد گفت کاظم آمده، کاظم 45 ماه غیبش زده بود. گفت کاظم آمده می گوید که باید آیت الله هم باشد، مسایلی است که ساواک گفته و در رابطه باتو است. ما رفتیم خانه و سه نفری رفتیم زیرزمین. بعد کاظم پشتش را زد بالا و دیدیم زخمی شده و شکنجه شده که آثارش کف پاش هست. گفت آره مرا بردن شکنجه کردند نه اسم آیت الله را آوردم نه اسم شما را. هی می گفتند آیت الله کجاست؟ من مقاومت می کردم. آزادم کردند. من دیدم این حرف تلاطم دارد، مشکل دارد. گفتم عباس آقا این یک مشکلی دارد. گفت نه. من ناخداگاه زیر تشکش را زدم بالا دیدم یک کلت 45 زیر تشکش هست. عباس آقا کلت را برداشت گفت این را برای چی آوردی؟ دوتا چک محکم به او زد. گفت حقیقتش، من ماموریت دارم شما دو نفر را بکشم. عباس آقا گفت برو، من بخشیدمت دیگر از این غلط ها نکن. کاظم را آزاد کرد رفت، بعد از انقلاب کاظم وارد دار و دسته منافقین شد و اعدام شد.

آشنایی با آقای گودرزی

یک روز آمدم نزد عباس آقا! گفت کجا بودی؟ گفتم رفتم یک طلبه پیدا کردم، کلاس درس دارد من خطاطش شدم. علیرضا هم اعلام برنامه می کند. گفت اسمش چیه؟ گفتم گودرزی.گفت کجا؟ گفتم خزانه، خزانه قلعه مرغی. گفت گودرزی؟ گفتم آره. گفت تو غلط کردی رفتی و بیخود کردی رفتی! او میخواهد یک گروهی تشکیل بدهد، جای او را بلدی؟ گفتم آره. گفت باشد. خلاصه این گودرزی از آنجا غیبش زد. بعد از انقلاب یک نفر به نام حسن، بغل خانه ما بود، یکی از چشم هایش یک لک داشت. این حسن شاگرد همان گودرزی بود.حسن آمد با من وصل شد و گفت آیت الله! گفتم چیه؟ گفت آقای گودرزی گفته  آیت الله را بیار می خواهم سرپرست گروه ترورش کنم .گفتم چه کسانی را ترور کنیم؟ گفت اولی اش مطهری و بعد بهشتی و این ها. گفتم حسن نامرد این ها را! من آمدم به عباس آقا گفتم. گفتم حسن اینطوری می گوید. گفت راست می گویی؟ گفت حالا باشد من گزارش می دهم. مطهری که ترور شد عباس آقا گفت حسن کو؟ می شناسی اش؟ گفتم آره. خلاصه رفتم حسن را دستگیر کردم. بردمش زندان قصر. توی فرقونش کردم. آخر این ها گروه فرقان بودند. می گفتم گروه فرقان باید تو فرقون باشد. ولی اصل دستگیری همین حسن شد. بعد حمید نقاشیان هم آمد در قضیه و توسط حمید کشف شدند.
 عباس آقا آدم مخلصی بود، صادق بود خودش، با بازوی خودش، کار می کرد. یک شب دعوت کرده بود برای شام. آش آورده بود، گفتم این شام است؟. رفت یک چوب آورد و گفت شام می خواهی؟ گفتم نه. آدم خاکی بود، شوخی می کرد، خدا رحمتش کند. بچه هایی که هدایت کرد بچه های خوبی بودند و خوب ماندند. بعد از انقلاب من یک جا بند نمی شدم. در زندان قصر بودم، در جهاد بودم، جهاد زیاد می رفتم.تمام شهرهای در جهاد می  رفتم. در اهواز بودم، در دادستانی بودم، در وزارت کشور بودم، در کمیته بودم. در همه اینجاها نیروی عملیاتی بودم. و هرچه دارم از هدایت و دوستی شهید عباس آقا است. خدا رحمتش کند.

منبع: ماهنامه فرهنگی شاهدیاران / شماره 136
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده