خاطره خودنوشت شهيد جليل شرفی «2»
شهيد جليل شرفی در دفتر خاطراتش می نویسد: شهردار عزيز را هم چند بار در خواب ديده ام که يک بار آن در خط مقدم بود که مي گفت ما هميشه در خط هستيم و تا خواستم دنبال او بروم يک مرتبه خمپاره زدند و او را گم کردم. يکبار ديگر هم در خانه ديدمش که باز مي گفت: ما که چيزمان نشده ،ما زنده هستيم و در خط مقدم مي جنگيم.
پیام یک شهید؛ ما زنده ایم و مبارزه می کنیم
 
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد جليل شرفی در بيستم خرداد سال 1337 در شهرستان فسا در خانواده اي با ايمان به دنيا آمد و در دامان مادري مهربان و فداکار و پدري زحمتکش پرورش يافت . هفت ساله بود که پا به دنياي جديدي به نام مدرسه نهاد و دوران تحصيل خود را با موفقيت و معدل بسيار خوب يکي پس از ديگري پشت سر گذاشت سال چهارم دبيرستان در سطح استان در رشته رياضي با بالاترين معدل رتبه اول شد . جليل بعد از اخذ مدرک ديپلم وارد دانشگاه پلي تکنيک تهران شد و تحصيلاتش را در رشته مکانيک شروع کرد .
 مدت زيادي از شروع تحصيلاتش نمي گذشت که انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد  او در جريانات انقلاب فردي فعال بود . با شروع جنگ تحميلي چندين بار به عنوان بسيجي راهي جبهه هاي حق عليه باطل شد . در سال چهارم دانشگاه درس مي خواند که در سي و يکم خرداد ماه سال 1362 از طريق سپاه پاسداران به جبهه اعزام شد . حدود دو ماه در آنجا خدمت نمود تا اينکه در عمليات والفجر سه در منطقه مهران در چهاردهم مرداد سال 1362 بر اثر اصابت ترکش به بدن در سن  25 سالگي به درج رفيع شهادت نائل آمد . پيکر پاک و مطهرش طي مراسمی با شکوهي در قطعه شهداي فسا به خاک سپرده شد .
 
 
متن زیر خاطره خودنوشت شهید جليل شرفی است با دو دوست شهيدش در عالم خواب:
 

هدیه ای از بهشت
چند شب قبل بود، شايد شب جمعه باشد درست يادم نيست. خيلي علاقه داشتم اين وجود عزيز را در خواب ببينم تا از فيض تماس با روح پاکش بهره اي جويم اگر لايق باشم که چنين تماسی رخ دهد بالاخره آن شب بر من منتی گذاشت. ساعت حدود 3 بود که:

در جایی نشسته بودم ايشان وارد بر من شدند در حالی که شاد و خرسند و سربلند به نظر می‌رسد، لباس‎‌های نوی که به تن داشت اين را در ذهن تداعی می‎‌کرد که از بهشت می آيد که حتماً اشتباه نمی‎‌کردم.

با او راه افتاديم تا به قرارگاه بيائيم خيلی از او گله کردم (البته می‎‌دانستم که شهيد شده  و الان از بهشت می‌‎آيد) از اينکه چرا به خواب ما نمی‌آيد؟ می‌گفت که خيلی نمی‎‌تواند بيايد و معذوراتی دارد و کمتر می‌‎تواند به خواب من بيايد.

 

از حال و احوال بهشت پرسيدم اظهار شادمانی می‎‌کرد و خيلی حرف‎‌های ديگر که يادم نيست. البته شايد به خاطر اظهار شادی زايدالوصفی بود که به من دست داده بود. از بس که خوشحال بودم نمی‎‌توانستم سئوال کنم از او، يا اگر سئوالی می‎‌کردم مثل اين بود که جواب آن را می‌‎دانستم اين بود که منتظر جواب نمی‎‌ماندم.

همينطور تا قرار گاه آمديم سراغ فايل رفتيم تا وسائل او را بهش بدهم، چون مثل اين بود که همه وسائلش را به خانه شان نبرده بوديم. بهش گفتم: اگر می دانستم می آئی، آنها را به خانه نمی‎‌بردم.

گفت: اشکالی ندارد ما آنجا که هستيم همه چيز بهمان می دهند و احتياجي به چيزي نداريم. بالاخره پس از زير و کردن فايل خواست برود، من شيشه ی عطری را که امام عزيز به من داده بود به ايشان هديه کردم که خيلي خوشحال شد و در مقابل يک قطعه تابلو خيلی کوچک به قطع حدود 4×3 سانتيمتر چوبی خيلی جالب که از بهشت آورده بود و روی آن آيه قرآن نوشته بود به من داد که زياده از حد خوشحال شدم و خداحافظی کرد و غائب شد.



پیام یک شهید؛ ما زنده ایم و مبارزه می کنیم

اين چندمين بار بود که به خواب من آمد هر دفعه که مي آمد از خوشحالي در جاي خود بند نمي شوم و پيوسته حسرت مي خوردم از اينکه چرا ما را تنها گذاشتند، و از آنها گله می‎‌کنم که چرا ما را نيز نبرده اند، که با خنده جواب می‎‌دهند و با زبان حال می‎‌گويند: اگر بخواهی می‎‌توانی بيائی و دست خودت هست، بايد خود را آماده کنی و از خدا بخواهی و چندان کاری از دست ما بر نمی‎‌آيد، از اين رو اظهار معذرت می‎‌کردند.

شهردار عزيز را هم چند بار ديده ام که يک بار آن در خط مقدم بود که مي گفت ما هميشه در خط هستيم و تا خواستم دنبال او بروم يک مرتبه خمپاره زدند و او را گم کردم. يکبار ديگر هم در خانه ديدمش که باز مي گفت: ما که چيزمان نشده ،ما زنده هستيم و در خط مقدم مي جنگيم.

سربازان راستين امام زمان

 و همين طور يک مرتبه ديگر باز همين اظهار را داشت و راستی هم همين طور است آنها که رزمندگان را تنها نمی‎‌گذارند . آنها سربازان راستين امام زمان هستند که هر جا لازم باشد می‎‌آيند. يکي از بچه ها تعريف می‎‌کرد که رفيقش را در خواب ديده بود که گفته: ما هر جا که احتياج به نيرو داشته باشد به امر امام زمان لشکر کشی می‎‌کنيم و کمتر اوقات بيکاری داريم.
يک مرتبه مرتباً مثلاً می‎‌گويند برويم فلان جا و و همين طور در جبهه ها کمک رزمندگان هستيم، در همه حال. ای کاش لياقت اين را داشتيم که حداقل در خواب اين‎‌ها را زيارت کنيم که به قول برادرمان ياد شهيدان ذکر خداست چون ياد آنها حرکت آفرين است و ياد آنان ما را به ياد خدا می‎‌اندازد و خود باعث تذکری است جهت ادامه راه آنها.
 

غم هجران یک دوست
مهدوی فرزند پاک خطه تبريز با همت والا و عشق به اسلام به قم آمد، روحش هوای کربلا داشت و دانست که کربلای ايران سوسنگرد است. با کوله باری از عشق و ايمان و ايثار راهی آنجا شد که جز اينها چيزی نداشت و بر هر سرباز خسته که غم فراق عزيزی دلش را آشفته ساخته بود و در هر سنگری که تابش گرم خورشيد عرق بر پيشانی سنگرنشين روان کرده بود فرود آمد و از اين همه گرما و آن همه غم با گفته‎‌های روح بخش روحی شاد و نيرومند می‏‎ساخت، فريادش آن گاه که به دعا بلند مي شد در و ديوار را با خود هم صدا مي کرد.
 
در هفتم آذر لباس رزم پوشيد و بر قلب کفر تاخت. جنگيد تا به خدا پيوست. چون تاريکی شب فرو رفت، زبانی که تسلی قلب داغديدگان و چهره‎‌ای که سجده‎‌گاه ياور درماندگان بود و قلب طوفنده اي که ناله‎‌های پر اندوهش دلها را آتش می‎‌زد آرام خفته بودند.
 تو ای دشت آزادگان، ای دشت خون و پيام برای اين همه شهادت ها شاهدی، امين باش. بار خدايا، رنج دوري اين عزيزان قلبم را ريش کرده و دلم هوای پرواز به سوی آنها را دارد.

انتهای متن/
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده