زندگی نامه شهید "جمشید باجول زاده" از زبان خواهر / بخش اول
در دوران جنگ شهید باجول زاده مانند بسیاری از جوانان و نوجوانان محصل بود اما ناگهان با افت تحصیلی شدیدی روبرو شد. وقتی دلیلش را می پرسند در پاسخ می گوید معلمم، دوستانم و همکلاسی هایم می گویند عازم جبهه هستند و خبر شهادتشان به من می رسد و من نمی توانم درس بخوانم.

به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ شهید جمشــيد باجول زاده، پانزدهم مرداد 1346 ، در شهرستان آبادان چشم به جهان گشود. پــدرش نصیر و مادرش شــوکت نام داشــت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم شهریور 1362 ، در فکه بر اثر اصابت ترکش شهید شــد. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.

خاطرات شهید از زبان خواهرش را بخوانید:

برادرم جمشید در کودکی و نوجوانی اش بسیار مهربان و دلسوز بود. به دیگران مهربانی می کرد و همیشه در صدد کمک رسانی به دیگران بود و برای یاری آنان بر می خواست. جمشید برخلاف دیگر پسران هیچگاه سخنی زشت از دهانش خارج نمی شد و اگر کوچکترین سخن زشتی از دهانش خارج می شد با وجود سن کمی که داشت، می گفت دهانم نجس شده و باید دهانم را آب بکشم و فوری به طرف شیر آب می رفت تا دهانش را آب بکشد. استعداد آن شهید در درس و کارهای برق و مکانیکی فوق العاده زیاد بود. همیشه هر چیز خانه خراب می شد، برای درست کردن آن اسم جمشید بر زبان های جاری می گشت. به قول آشنایان که با جمشید بر خورد داشتند می گفتتند حرف هایش بزرگتر از سنش است و بیشتر از سنش می فهمد.

جمشید از سن 10 سالگی مشغول نماز خواندن شد و بسیار به نماز خواندن علاقمند بود. بسیار به طهارت تاکید داشت. بخاطر نماز خواندن هفته ای چند روز حمام می کرد که حتما برای نماز خواندنش طاهر باشد. از سن 13 سالگی مشغول روزه گرفتن شد و با و جود آن همه فعالیت، خیلی خوب بخاطر نیروی ایمانش روزه را به پایان می رساند. فوق العاده راضی و خوشحال بود که روزه می گیرد .

این سه تن

آن شهید به راحتی می توانست در فعالیت های مذهبی شرکت کند. درست پس از با حجاب شدن خواهر بزرگش به طرف او بیشتر کشیده شد و از او کتاب هایی که خوانده بود برای ساختن خویش قرض می گرفت. بعد از با حجاب شدن من دایره ما مستحکم تر شد؛ دایره ای از من، خواهر بزرگم و آن شهید. از تابستان سال 1360 بود که با هم به دعای کمیل رفتیم و این اولین دعای من و او بود که در دوستیمان فوق العاده موثر بود. طوری علاقه مند بود که هر پنج شنبه به دعا برود و برای رفتن به نماز جمعه مشتاق بود.

چنانچه برای من و خواهرم مسئله ای بیش می آمد، مثلا در کارهای خانه به مادرم کمک می کردیم و اگر مهمانی می آمد و ما نمی توانستیم بیاییم و دیر شده بود، تمام راه را دوید تا به نماز برسد؛ وقت برگشتن خوشحال بود و باخوشحالی می گفت آخر به نماز جمعه رسیدم. همیشه بیرای رفتن به نماز جمعه غسل جمعه اش را انجام می داد. در مورد تحصیلات آن شهید درست یادم است در مدرسه فردوسی آبادان (راهنمایی) معلمی داشت که خانم بود و او در قبال اینکه او درست لباس بپوشد احساس مسئولیت زیادی می کرد.

حرف حق تلخ است

جالب بود، می گویند سخن راست تلخ است، او همیشه حاضر بود این تلخی را به جان و دل بخرد ولی سخن راست و حق خود را بگوید. دوسال بعد از آن ما به تهران آمدیم. آن زمان دیگر جنگ شده بود و چون آبادان زیر توپ و آتش گلوله های دشمن بود، تمامی ما یکپارچه قیام کردیم تا اینکه برادرهای دیگرم عازم میدان نبرد شدند ولی جمشید به اصرار پدرو مادرم در میدان درس پیکار می کرد. دورانی سپری شد ولی اینبار نیز برادرم موفق به دریافت کارنامه قبولی نشد. من و خواهرم دلیلش را جویا شدیم. در جواب گفت وقتی معلمم سر کلاس می آید می گوید من به جبهه می روم. دوستم، همکلاسی ام، می گوید جمشید خداحافظ من به جبهه می روم و خبر شهادتش را به من می دهند، من نمی توانم درس بخوانم.

در نهایت کم کم به طور نیمه رسمی درس را رها کرد؛ طوری که صبح ها در مسجد محل در بسیج اقتصادی مشغول فعالیت بود و شب ها به مدرسه می رفت. پس از مدتی از طریق بسیج نام نویسی کرد و به جبهه اعزام شد و ترک تحصیل خود را رسمی کرد. جبهه چون مادرم بیمار بود، بسیج موافقت کرده بود در شهر بماند؛ ولی به درخواست خودش پس از مدتی به دورتر نیز رفت.

منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده