خاطره خودنوشت شهيد ميرزایی«2»
شهيد عبدالنبی ميرزایی در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: « تعداد زيادی گل دسته در آن عمليات به دست ما رسيد و هر دسته گلی را که می‌ديدم درونم انقلابی شد...» متن کامل خاطره دوم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
عقب نشینی دشمن / خاطره خودنوشت شهيد عبدالنبی ميرزائی (1)
 
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «عبدالنبی ميرزایی» 15 فروردين سال 1341 در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز در روستای نرمون بردنگان شهرستان ممسنی ديده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصيلات ابتدايی را در زادگاهش، دوره راهنمايی را در قائميه و تحصيلات دبيرستان را در نورآباد ممسنی به پایان رساند.

سال 1360 در حالی که 19 ساله بود به صورت داوطلبانه به جبهه‌ جنوب شتافت و در عمليات آزادسازی بستان شرکت کرد. با عشق و علاقه ای که به سپاه پاسداران داشت به عضويت اين نهاد درآمد. سال 1362 ازدواج کرد که حاصل آن سه فرزند بود.

او در طول جبهه فرماندهی گردان امام حسين(ع) تيپ 46 الهادی(ع)، مسئوليت محور آبادان، فرمانده گردان کميل (تخريب) را بر عهده داشت. پس از پذيرفتن قطعنامه 598 او ماموريت پاکسازی منطقه را بر عهده گرفت. پس از انجام چند مأموريت 9 مهر ماه 1370 در پاکسازی نهر خين با انفجار مین مجروح شد که منجر به قطع دو دست از ناحيه مچ و از دست دادن دو چشم و از بين رفتن لاله و پرده گوش چپ و قريب به 300 ترکش در بدن شد. وی سرانجام 14 مهرماه 1383 پس از تحمل 13 سال رنج و مشقت در شيراز داشت به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: ستاد تخليه شهدای انديمشک خاطره«1»

خاطره خودنوشت «2» : با دیدن پیکر به خون نشسته شهدا، انقلابی در درونم جرقه‌ زد

به خدای محمد قسم که درود خدا بر او و آلش باد مسئله کاملا روشن است و بزرگترين نعمت خدا همين است که ما را در اين برهه از زمان و به رهبری چنين شخصيتی قرار داده که بتوانيم دين خود را ادا کنيم و گرنه يزيدی هستيم.

بعضی سر نداشتند بعضی همچون ابوالفضل دست نداشتند و بعضی از سر تا کف پاهايشان نصف شده بود بعضی از آنها بر اثر ماندن زياد در خط آتش چنان رنگ صورتشان تغيير کرده بود که اصلا شناخته نمی‌شدند جز به وسيله مشخصاتی که در بدن و يا جيب آنها پيدا می‌شد شناخته می‌شدند.

به خدا قسم بعضی از آنها به بدنشان اصلا نمی شد نزديک شد و من وقتی به اين مسائل برخورد می‌کردم می‌گفتم خدايا پدر و مادر اينها چگونه به جوان عزيزشان نگاه کنند به کجای بدنشان نگاه کنند که لااقل جای بوسيدن داشته باشد نداشتند.

به خدا قسم بعضی از آنها بر اثر تير مستقيم خمپاره و يا به وسيله مين ها که منفجر شده بودند هر تکه‌ای از بدنشان با خاک يکسان شده بودند که بعضی از آنها که پيدا شده بودند در داخل کيسه‌ای جمع آوری شده بودند و به خدا قسم نمی‌دانم چه بگويم. گرد آوری می‌کردند و بعد از مراحل کفن و ديگر لوازم مربوطه در صندوقی گذاشته می‌شد و اسم و تمام مشخصات آن نوشته می‌شد و بعد به منطقه فرستاده می‌شد.

تقريبا 2 ماه در ستاد تخليه شهدای انديمشک قرارگاه نجف خدمت نمودم در اين مدت که بودم اولين حمله والفجر آغاز شد و صبح که عمليات ادامه داشت خيل شهيدان به سوی تخليه شهدا سرازير شد و 20 نفر کمتر يا بيشتر در ستاد شهدا هر و سه ساعتی يک بار وارد می‌شد. خلاصه تعداد زيادی گل دسته در آن عمليات به دست ما رسيد و هر دسته گلی را که می‌ديدم درونم انقلابی شد.

انتهای متن/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده