خاطره ای از شهيد "باقر سليمانی"؛
در خاطره ای از شهید "باقر سلیمانی" چنین آمده است: نیمه های شب طبق نقشه ، از زیر سیم خاردار نزدیک برجک دو ، که نگهبانش از قبل توجیه شده بود ، تعداد زیادی سرباز پا به فرار گذاشتند. باقر هم با دونفر از دوستان شیرازی اش رهواری فلزی را به قصد شیراز به زحمت انداختند . « السلام علیک یا شاهچراغ !»اما باقر باید می رفت کازرون .

بهار قد کشیده بود

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "باقر سليمانی" در چهارم تیر سال 1337 در خشت دیده به جهان گشود.  تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در رشته تجربی گذراند . با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت . او فرمانده گردان بود که در 22 بهمن 1364 به شهادت رسید. پیکر پاکش در امامزاده علی کازرون به خاک سپرده شد.
متن زیر خاطره ای است از باقر سلیمانی.

بهار قد کشیده بود
اصلا کلافه بود ، اما نه از پوتینهای سنگین و زمخت و نه از غریبی و غربت که در همه ی مولکولهای هوا استنشاق می شد ، از لباسهای زبر و خشن هم نبود با آن اسلحه ی چماقی بد قواره که مثل نامه ی اعمال به گردنش آویزان بود . بلکه چیزی که زجرش می داد فضای ناخوش پادگان بود . از فحشهای رکیک فرمانده گروهان گرفته تا رفتار زشت و زننده و شوخی های خلاف عفت همکاران فرمانده که مدتی می شد حسابی حالشان گرفته بود و سختگیری . پرخاش می کردند . اصلا حواسشان سر جاش نبود . از همه مهمتر اینکه آنجا « نه آب و نه آبادی ، نه گلبانگ مسلمانی » .
انگار کسی اهل خدا وپیغمبر نبود . ساعت سین و لوحه ی نگهبانی  وقتی برای نماز نداشت . یکی دوتا هم که تو پناه پسغوله ها نماز می خواندند ، از تیر و طعنه ی کج کلاه خانهای فرمانده درامان نبودند و معمولا نظافت دستشویی ها کار این خلاف کاران بود !
یک  متر در یک متر ، فضای فلزی بود با شیشه هایی چارجهت و کثیف سقفی شیروانی کلاه مانند که «باقر» مرتب در آن قدم می زد .  گاهی هم نگاهش را تا چند متری اطراف می دواند و دستی به کله ی از ته تراشیده اش می کشید و زبری خاصی زیر دستش احساس می کرد . فکر می کرد به این پایگاه جهنمی که در آن زندانی شده است . با پا محکم به کف فلزی برجک زد و برای لحظاتی روی پتو نشست که در گوشه ی برجک لم داده بود . نوار باریکی حاشیه ی آن گِل خشک شده بود .
ترق ترق سقف برجک صدا کرد . بلوره های درشت باران پشت سر هم به اطراف برجک می خوردند و آسمان بغض کرده بود ، خیلی هم سنگین .
هوای شهر که کمی دورتر از پادگان بود ، گرفته بود مثل دل باقر .
کم کم دستهای باقر در جیب قرار گرفت و تفنگ چماقی بر شانه ی او به امان خدا رها شد . هوا سرد شد و تن شهر خیس .
بوی خاک از پله های برجک بالا آمد ...
« کیست ؟... آشناست ... آشنا کیست ... » طنین صدایی بود که یکی دو ساعت بعد در فضای شب گرفته ی اطراف برجک پیچید و بعد از آن صدای کشیدن گلنگدن و چکاندن ماشه .
« باقر » از پله های فلزی پایین آمد و فاصله ی تا آسایشگاه را زیر باران دوید . وقتی به خلاص شدن از پادگان می اندیشید ، باران شدیدتر می شد . به سراغ شیر آب رفت ، بند پوتینها را شل کرد و آستینهایش را بالا زد . سیاهی شب انبوه بود . چند ستاره روی دستش سر خوردند ، لحظاتی بعد در کنار تختش پتویی را پهن کرد و آرام آرام چیزهایی را زمزمه کرد . حالتش ، انگار که بیرون آسایشگاه ایستاده و آسمان را نگاه می کند . دستهایش را مقابل صورت گرفت ، پلکهایش که به هم می خورد باران شدید تر می شد .
دو زانو نشسته بود و ذکر می گفت . کمی هم متوجه پچ پچ دیگر سربازان بود . چیزهایی می گفتند . صداها خفه بود و ته گلو . رازناکی کار هم از اینجا معلوم بود . کنجکاوی اش را همین صدای خس خس دار برانگیخت ، او را از جایش بلند کرد و تا کنار بچه های آسایشگاه کشاند . یکی دو تا هم از همولایتی ها بودند ، بچه های کازرون . محفل حسابی داغ شد و تصمیم هایی گرفتند . خبر از آشوب مملکت بود و اعتصاب و راهپیمایی مردم و اینکه آقا گفته است :« سربازان از پادگانها فرار کنند . » نشستند و فکر کردند ونقشه ی مهمی طرح ریزی شد .
نیمه های شب طبق نقشه ، از زیر سیم خاردار نزدیک برجک دو ، که نگهبانش از قبل توجیه شده بود ، تعداد زیادی سرباز پا به فرار گذاشتند .
باقر هم با دونفر از دوستان شیرازی اش رهواری فلزی را به قصد شیراز به زحمت انداختند . « السلام علیک یا شاهچراغ !»
اما باقر باید می رفت کازرون .
شهر نرگس و نخل در هوایی ملایم و زمستانی بر قدم « باقر » بوسه زد .
نفس عمیقی کشید ، لرزه ای بر پره های دماغش افتاد . بوی نرگس ها این بار تند تر بود . عطر خون از سنگفرشها به مشام  
می رسید . دریاچه ی پریشان طوفانی بود . دل مردم هم طوفانی . بوی نرگس و عطر خون در جان باقر دوید . انگشتهایش را به هم فشرد و در دل تصمیم گرفت . او که آموزش نظامی دیده بود  و کار اسلحه را میدانست به مبارزان پیوست و تا آخرین لحظه ی پیروزی در صف مقدم حضور داشت . یک شب از همان شبهای هراس و شوق برای لحظات کوتاهی به خواب رفت و خواب دید گل سرخی بر نوک تفنگش روییده است . بهار شاداب و خرم و خونین فرا رسید . این بار کمی زودتر از همیشه .
چند ماه بعد « باقر » به کرج برگشت . به همان پادگان . کوله پشتی اش پر از خاطره بود . وارد پادگان شد . طراوت عجیبی داشت . سبزه ها تا لبه ی برجک قد کشیده بودند . یک متر در یک متر فضایی فلزی بود با شیشه هایی چار چوب و تمیز .
نگاه باقر از آن تا دور دستها می رفت ...

انتهای متن/
منبع: کتاب رود و رگبار و هلهله


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده