ابوطالب كيقبادي، فرزند عباس و بتول جمشيدي، در يازدهم آبان ماه سال 1345 در ولمجير از توابعه شهرستان اصفهان چشم به جهان گشود. نام او را پدربزرگش براي او انتخاب كرد. بتول جشميدي، مادرش، مي گويد: « قبل از تولد او وضعمان تعريفي نداشت، ولي با تولد او وضعيت اقتصادي ما خوب شد. به طوري كه همه مي گفتند: از قدم اين بچه است . در گله داري پيشرفت نموديم. تعداد گوسفندانمان زياد شد . قبل از تولدش، او را به حضرت ابوالفضل (ع) سپردم كه در نهايت هم دستش مانند آن حضرت قطع شد بچه اي مظلوم و آرام بود.

زندگینامه شهید ابوطالب کیقبادی

 


نوید شاهد:  ابوطالب كيقبادي، فرزند عباس و بتول جمشيدي، در يازدهم آبان ماه سال 1345 در ولمجير از توابعه شهرستان اصفهان چشم به جهان گشود. نام او را پدربزرگش براي او انتخاب كرد.

بتول جشميدي، مادرش، مي گويد: « قبل از تولد او وضعمان تعريفي نداشت، ولي با تولد او وضعيت اقتصادي ما خوب شد. به طوري كه همه مي گفتند: از قدم اين بچه است . در گله داري پيشرفت نموديم. تعداد گوسفندانمان زياد شد . قبل از تولدش، او را به حضرت ابوالفضل (ع) سپردم كه در نهايت هم دستش مانند آن حضرت قطع شد بچه اي مظلوم و آرام بود.

در اوقات فراغت با پدرش به صحرا مي رفت. محمود كيقبادي، برادرش، مي گويد: « ابوطالب علاقه خاصي به پدرم داشت و پدرم نيز به او علاقه مند بود. زماني- كه ابوطالب چهار ساله بود- با هم در صحرا بوديم. موقع ناهار- كه سفره را پهن نموديم- هر چه به ابوطالب اصرار كرديم كه بيا ناهار بخور. گفت: نمي آيم، صبر مي كنم تا پدر كنار سفره بيايد. در مقابل پدرم بسيار با ادب و با متانت بود.»

در كارهاي خانه به مادرش نيز كمك مي نمود. از شش سالگي شروع به خواندن نماز كرد . نماز را سروقت به جا مي آورد.

در شش سالگي به مدرسه رفت. دوره ابتدايي را در مدرسه احمدزاده در روستاي ولمجير شهرستان اصفهان گذراند. او تا كلاس پنجم ابتدايي بدون تجديدي قبول شد. تكاليفش را به خوبي انجام مي داد و معلمين از او راضي بودند. دوره راهنمايي را در سال 1360- 1359 در مدرسه محتشم شهرستان اصفهان پشت سر نهاد. در همان زمان با شروع جنگ تحميلي ترك تحصيل نمود و عازم جبهه شد.

بخل و كينه نداشت و به همه محبت مي كرد . از كساني كه دورو و اهل غيبت بودند، بدش مي آمد. بيشتر اوقات قرآن تلاوت مي نمود. ايمانش قوي بود.

به حضرت اباالفضل(ع) ارادت خاصي داشت . در ايام محرم لباس مشكي مي پوشيد و در دسته هاي زنجيرزني و سينه زني شركت مي نمود. در برپايي مجالس امام حسين (ع) كمك مي كرد. آرزوي زيارت كربلا را داشت.

در حياط منزلشان مي دويد و مي گفت: «دويدم و دويدم، به قبر امام حسين (ع) نرسيدم.» او با آقايان عزيزي، حسن زاد، كيقبادي، حاج حسين خرازي، اصغر صفايي و آقاي بابايي دوست بود كه همه آنها در جبهه به شهادت رسيدند.

در اوقات فراغت كتاب هاي مذهبي از جمله كتب شهيد مطهري، شهيد بهشتي و دكتر شريعتي را مطالعه مي نمود.

بتول جمشيدي، مادرش، مي گويد:« از همان بچگي خيلي فهميده بود زماني كه 4-3ساله بود، يك بار به من گفت : اين عكس كه روي ديوار زده ايد، عكس چه كسي است؟ من گفتم عكس شاه است بعد او گفت : به پدر بگوييد اين عكس را بردارد، چون او آدم خوبي نيست . كه پدرش در پشت در صداي او را شنيد و گفت: اين بچه راست مي گويد . او آدم خوبي نيست. كه بعد عكس را پاره نمود.»

در دوران انقلاب با توجه به اينكه سن زيادي نداشت، ولي به طور مرتب با بچه ها و دوستانش به تظاهرات مي رفت. شب ها تا دير وقت به خانه نمي آمد. او موادي براي آتش زدن درست كرده بود كه وقتي پرتاب مي كرد منفجر مي شد.. او در مقابل پدرش عكس شاه را آتش زد.

زودتر از همه به روي پشت بام مي رفت و تكبير مي گفت. در اين كارها پيشقدم بود. كريم محمد حسيني، همرزم، مي گويد: « در دوران انقلاب، بسيار تغييركرده بود. او عاشق انقلاب بود. در تمام راه پيمايي ها شركت مي نمود . به محض اينكه مدرسه تعطيل مي شد با هم به مسجد مي رفتيم و در تظاهرات شركت مي كرديم.»

او در دفتر خاطراتش اين گونه مي نويسد: « قبل از انقلاب مي گفتم: عجب دنياي خوش گذري است. و چقدر كارهاي فاسد- كه هر روز بيشتر مي شد- انجام مي دادم و خيال مي كردم كه چه خوب است. ولي وقتي كه انقلاب اسلامي به رهبري امام عزيزمان به پيروزي رسيد ، به مرور زمان همه چيز گفته شد كه در زمان شاه خائن چه برنامه هايي بوده است . تازه فهميدم چه گناه بزرگي كرده ام و تازه متوجه فرهنگ معنوي شدم و شروع به استغفار گناهان نمودم كه خدايا گناهان ما را ببخش.» روزي كه امام به ايران آمد، او تمام بچه هاي محل را در كوچه جمع نمود و شروع به تكبير گفتن كرد.

امام را بسيار دوست داشت. اگر كسي حرف ناحقي در مورد امام و يا حكومت اسلامي مي زد، بسيار ناراحت مي شد و جلوي آنها مي ايستاد. پيرو خط امام بود.

محمود كيقبادي، برادرش، مي گويد: « هر وقت امام در تلويزيون صحبت مي كردند، با دقت گوش مي داد و اگر كسي در ميان حرف هاي امام صحبت مي كرد ناراحت مي شد و مي گفت: « وقتي امام صحبت مي كند ، ساكت باشيد.»

مقلد سرسخت امام بود. صحبت ها را از كلام امام مي گرفت و نياز به تكرار نداشت. هميشه سعي مي كرد به ملاقات امام برود . يك بار با دوستش، حسين خرازي، به ملاقات امام رفت كه با التماس و گريه، توانستند وقت ملاقات بگيرند.

در جشن هاي دهه فجر انقلاب اسلامي-كه در مدرسه برگزار مي شد - نقش فعالي در برپايي اين مراسم داشت.

از افراد لاابالي و بي قيدو بند بدش مي آمد. از كساني كه با انقلاب نبودند؛ به خصوص افرادي كه به نظم اسلامي ضربه مي زدند، بيزار بود.

حسن بهرامي، دوست ايشان، مي گويد: « كسي كه دنباله رو خط امام بود، براي او اهميت داشت. يك بار تعدادي از منافقين به محله ما آمدند و خانه اي را اجاره نمودند. او يك سري پلاكاردهايي درست كرد و روي آن نوشت: مرگ بر منافقين و در محله پخش نمود.»

بعد از انقلاب عضو بسيج شد. شب ها به نگهباني مي رفت و تا صبح نمي آمد. در مسجد فعاليت مي كرد. كه از همان زمان عشق به جبهه و جنگ در او پيدا شد. زماني كه در سپاه بود، يك مدت جزو كساني بود كه در بيت امام كار مي كردند. مي گفت: « امام را خدا براي ما فرستاده است كه شرايط بهتر شود. ما بايد پيرو ايشان باشيم و راهش را ادامه دهيم.»

در سال 1360 به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. در كلاس اول راهنمايي درس مي خواند كه جنگ تحميلي شروع شد .به بسيج رفت و ثبت نام كرد تا به جبهه برود . چون سنش كم بود وخانواده اش رضايت نمي دادند، تاريخ تولد شناسنامه اش را دست كاري كرد واز پدرش رضايت نامه گرفت. به پادگان غدير رفت و مدت سه، چهار ماه دوره آموزشي را ديد و بعد راهي جبهه شد. او به خاطر خدمت به اسلام، دفاع از كشور و عشق به امام به جبهه هاي نور عليه ظلمت رفت. هدفش تنها ياري كردن دين اسلام و رضاي خدا بود. مي گفت:« بايد بجنگيد تا تكليف صدام يك سره شود.» در رفتن به جبهه پيشقدم بود . تابع فرمان امام بود: زماني كه امام دستور جها د داد، گفت: « بايد به فرمان امام گوش فرا دهيم و حالا كه دستور جهاد داده است بايد به فرمان او لبيك بگوييم.»

او در دفترچه خاطرات خود مي نويسد: « زماني كه جنگ تحميلي شروع شد، هر چه تلاش نمودم كه من هم خودم را به رزمندگان اسلام برسانم ، نتوانستم.
تا كه يك سال گذشت بعد امام عزيز فرمودند : رفتن به جبهه وظيفه شرعي و كفايي مي باشد. كه بعد من رفتم و اسم خود را براي جبهه نوشتم و بعد از چند روز به آموزش نظامي رفتم . در سال 1360
بعد از اتمام آموزش راهي جبهه شدم.» در اولين اعزامش به جبهه در بين چهل، پنجاه بسيجي، از همه كوچكتر بود. حسن بهرامي، همرزم، مي گويد: « اوايل سن بلوغ به بسيج رفت و هر كاري از دستش برمي آمد انجام مي داد. در زمان جنگ، بسيج اجازه رفتن به جبهه را به او نمي داد ولي ابوطالب با كارهاي خودش به آنها ثابت كرد كه مي تواند اسلحه در دست بگيرد و بجنگد.»

همچنين نقل مي كند: « زماني كه عراقي ها چند تا نوجوان را اسير گرفته بودند، ابوشهاب در دارخوين صحبت كرد و به فرماندهان دستور داد: جوان هاي كم سن را از منطقه جنگي برگردانند. ابوطالب نيز شامل اين دستور مي شد. ولي او با تعدادي ديگر از نوجوانان مدام از اين گردان به آن گردان مي رفتند و چند روزي خود را از ديد فرماندهان مخفي مي كردند و اينقدر قايم موشك بازي نمودند كه فرماندهان از نظر خود برگشتند و كارهاي مهم را به دست همين بچه ها سپردند.»

از جبهه كه بر مي گشت يا در مراسم شهدا شركت مي نمود و يا به خانواده هاي شهدا سر مي زد و يا در بسيج فعاليت مي كرد.

در مرخصي هايش بيشتر وقتش را در بسيج و سپاه مي گذراند. هميشه با وضو و با طهارت بود. وقتي به مرخصي مي آمد تا اعلام حمله مي شد سريعاً برمي گشت. حتي يك بار دوچرخه اش را به مغازه يكي از دوستانش سپرد و بدون اينكه ساكي بردارد راهي جبهه مي شد.

مادرش مي گويد:« در يكي از مرخصي هايش يكي از همسايه هايمان مجروح بود. در همان چند روزه مرخصي به او بسيار رسيدگي مي كرد و اگر كاري از دستش بر مي آمد براي او انجام مي داد.»

همچنين مي گويد: « هر وقت مي خواست به جبهه اعزام شود، در پختن نان به من كمك مي كرد و نان را بسته بندي مي نمود و براي رزمندگان به جبهه مي برد.

مدت سه ماه به لبنان رفت. قبل از رفتن به لبنان زخمي شده بود . تركشي در سرش بود كه بعد از آمدن، تركش را در همانجا از سرش بيرون آورده بود. و به خانواده اش گفت: اين سوغا تي آن جاست. آن را نگه داريد.»

مادرش چنين مي گويد: « پدرش خيلي دوست داشت كه ابوطالب با خواهرزاده اش ازدواج كند و ابوطالب نيز قبول نمود تا با دخترعمه اش ازدواج نمايد. مي گفت: مي خواهم با اينكار، پدرم از من راضي باشد.»

ابوطالب كيقبادي در نوزده سالگي با خانم خديجه حسن زاده ازدواج نمود. مدت زندگي مشترك آنها شش ماه بود.

در مراسم ازدواجش از نيروهاي سپاه و مسئولين سپاه حضور د اشتند . در شب عروسي او يكي از دوستانش، به نام آقاي اصغر صفايي، شهيد شد . او بسيار ناراحت بود و گفت: « بايد مراسم ازدواج بدون سروصدا برگزارشود.»

بتول جمشيدي، مادرش، مي گويد: « زماني كه خانمش باردار بود و فهميد كه بچه اش در شكم مادر از بين رفته است، بسيار نار احت شد به نمازخانه بيمارستان رفت و زيارت عاشورا خواند.»

خديجه حسن زاده، همسرش، نقل مي كند: « هميشه با وضو بود . سعي مي كرد با طهارت باشد. هر موقع من ناراحت مي شدم سوره اي از قرآن مي خواند و به من فوت مي كرد. مي گفت: قرآن مايه آرامش است. در سالروز مبعث حضرت رسول اكرم (ص) يك جلد قرآن براي من كادوخريد.»

مدت شش سال و سه ماه در جبهه حضور داشت. جانشين گردان امام سجاد(ع) در لشكر مقدس امام حسين (ع) بود. مسئوليت هاي مختلفي از جمله بي سيم چي، اطلاعات و معاون گردان را بر عهده داشت. هيچ وقت از مسئوليتش در جبهه صحبت نمي كرد مي گفت : من رختشوي جبهه هستم.»

كريم محمد حسيني، همرزم، مي گويد:« در سال 1364 به خاطر تغيير و تحولاتي كه در لشكر به وجود آمد ، گردان امام حسين (ع) را به كردستان فرستادند.
در آنجا هوا خيلي سرد بود و ايشان هم فرمانده يك گروهان بودند و با افراد گروهان بسيار راحت مشاركت مي نمودند. گوني ها را پر از خاك مي كردند و اجاق درست مي كردند.»

در جبهه به آموزش گردان و غواصي نيز مي پرداخت. در عمليات بدر به آموزش شنا و بلم راني مشغول بود. او بسيار شجاع بود. دوست داشت هر جا كه لبه تيز حمله است و هر جا كه گردان خط شكن است، همان جا حضور پيدا كند. او هر جا كه سختي بود حضور داشت.

حسن بهرامي، همرزم، مي گويد:« در همه كارها، پيشقدم بود. نيروها كه مي ديدند فرمانده قدم اول را برمي دارد با علاقه بيشتري كار مي كردند. قبل از عمليات بدر يك مانوري داشتيم كه در آنجا بايد نيرو ها در آن سرماي زمستان سه كيلومتر درآب شنا مي كردند و فرمانده ها با بلم پيش بروند و دستور دهند. كه كيقبادي گفت: ما كه فرمانده ايم اول بايد در آب برويم تا طعم سرما را بچشيم. اول از همه خودش داخل آب رفت و بقيه بچه ها به دنبال ايشان.»

همچنين مي گويد:« در عمليات والفجر8 ما در گردان موسي بن جعفر(ع) بوديم و ابوطالب در گردان امام حسين (ع) گردان ما شب اول عمليات به خط رفت و تلفات چنداني نداشتيم و بعد به عقب برگشتيم. بعد گردان امام حسين(ع) جلو رفت و بنا بود گردان حضرت ابوالفضل (ع) با آنها جابه جا شود. در زماني كه اينها تجهيزات و اسلحه ها را باز مي كردند تا براي گردان اباالفضل (ع) بگذارند، عراقي ها به آنها حمله مي كنند كه ابوطالب كيقبادي و حسن عزيزي با رشادت توانستند تعدادي از آنها را به هلاكت برسانند و خط را باز كنند. در عمليات بيت المقدس- كه منجر به آزادسازي خرمشهر شد- تعدادي اسير گرفتيم و ابوطالب با آن ها بسيار خوشرفتاري مي كرد.»

كريم محمد حسيني مي گويد: « در سال 1363 ، قبل از عمليات خيبر، گردان امام حسين (ع) به سه گروهان مستقل تقسيم شد. بعد يك تعداد نيروي تازه از كاشان آمدند و از كارشان اطلاعي نداشتند. ابوطالب با آنها بسيار صميمانه برخورد مي كرد. فعاليت زيادي داشت تا آنها را به كارشان آگاه كرد و مشكلات آنها را حل نمود. زود با افراد انس مي گرفت و هر موقع مي شنيد يكي از بچه هاي محل در فلان گروهان يا گردان است حتماً به او سر مي زد و از او دلجويي مي نمود. بچه هاي گردان هم هر وقت مشكلي داشتند به ايشان رجوع مي كردند و در حل آن مشكل ايشان نيز كوتاهي نمي كرد. ايشان فوق العاده بشاش و خوشرو بودند. حتي زماني كه عصباني مي شدند با خنده و تبسم حرفشان را مي زدند. در مقابل مشكلات هميشه با صبر و حلم برخورد مي كردند.»

فرماندهي گردان امام حسين(ع) در عمليات خيبر، فرماندهي گردان امام رضا(ع) در عمليات فتح المبين و معاون گردان اميرالمؤمنين (ع) از جمله مسئوليت هاي ايشان بود.

جاذبه زيادي داشت . در جبهه رزمندگان كارشان را طوري تنظيم مي كردند كه بيشتر با ابوطالب كيقبادي باشند.

ابوطالب كيقبادي در دفترچه خاطرات خود اينگونه نقل مي كند:« در زمان عمليات فتح المبين اعلام شد كساني كه قبلاً در جبهه بودند به جبهه اعزام شوند. من هم به جبهه رفتم و مرا به پشت جبهه بردند. بعد از پانزده روز- كه در پشت خط بوديم- به اصفهان برگشتيم و بعد به پايگاه بسيج مطهري رفتم. چند ماهي در آنجا بودم تا سه الي چهار ماه - كه عمليات والفجر يك بود- دوباره به جبهه اعزام شدم و بعد از چند روز كه در گردان امام سجاد (ع) بودم، به قسمت طرح و برنامه رفتم. به برادران عزيزي كه در آن قسمت كار مي كردند، پيوستم.

عمليات نزديك مي شد. تا يك هفته مانده به عمليات به منطقه جنگي جديد رفتم. به گردان اميرالمومنين (ع) تحت فرماندهي احمد خسروي رفتم و مناطقي را كه بنا بود تصرف كنيم ، گرفتيم. بعد كه از فرماندهي كل خبر رسيد عقب نشيني كنيد ، ما عقب برگشتيم.» او چندين بار مجروح شد. در عمليات چزابه مجروح گشت. و قبل از بهبودي كامل دوباره به جبهه رفت. نسبت به دستورات اسلام حساس بود. اگر كسي در انجام فرايض ديني كوتاهي مي كرد، ناراحت مي شد.

كريم محمدحسيني مي گويد: « خيلي به نماز اول وقت اهميت مي داد حتي در مسافرت كه مي رفتيم به راننده اصرار مي كردند كه موقع نماز ماشين را نگهدارند. در يكي از مسافرت ها به محض رسيدن به مقصد به من گفتند: اول برويم مسجد نماز بخوانيم بعد دنبال كارمان برويم.»

بيشتر توصيه هايش در مورد خدا، قرآن، اسلام و امام بود. به همسرش توصيه مي كرد: « حجاب را حفظ كنيد.» آرزويي جز پيروزي در جنگ و شهادت را نداشت. به خانواده اش مي گفت: « دعا كنيد اسير و جانباز نشوم، فقط شهيد شوم .»

همسرش مي گويد: « در دفعه آخري كه مي خواست به جبهه برود خيلي عوض شده بود. مي گفت: اين حمله، حمله آخر من است. من در اين حمله يا شهيد مي شوم و يادستم را از دست خواهم داد.»

كريم محمد حسين مي گويد: « يك بار با هم در منطقه شادگان در محدوده هور سوار بلم بوديم. حدود دو- سه ساعت با هم پارو زديم. در اين مدت حرف هاي زيادي زديم و ايشان در آن لحظات عرفاني به شهادت- كه بزرگترين آرزويشان بود- اشاره كردند و سرانجام نيز به آرزويشان رسيدند.»

محمود كيقادي، برادرش، نقل مي كند: « سه روز قبل از شهادت، ايشان به من زنگ زدند و شروع به وصيت كردند كه من ناراحت شدم و تلفن را قطع نمودم. بعد دوباره زنگ زدند و گفتند: اين آخرين فرصت است، بگذار حرف هايم را بزنم و بعد شما هرچه مي خواهيد بگوييد.»

حسن بهرامي مي گويد: « آخرين باري كه ايشان را ديدم در چادرفرماندهي در منطقه نشسته بوديم كه ايشان به من گفتند: « اين عمليات ديگر تسويه حساب است.»

همسرش مي گويد: « يك مدتي بود كه ايشان با دست چپ كار مي كردند، امضا تمرين مي نمودند. علت را از ايشان جويا شدم گفتند: شايد به اين دستم هم نياز داشته باشم. 24 ساعت قبل از اينكه شهيد شوند، دست راستشان قطع مي شود. كه آنرا با بند پوتين محكم مي بندد و به جنگ ادامه مي دهند و بعد بر اثر خون ريزي شديد شهيد مي شوند . حتي يك بار مرا به گلستان شهدا بردند و با دستشان به سمت پشت خيمه هاي گلستان شهدا اشاره كردند و گفتند: جاي من بعد از شهادت آنجا مي باشد.»

حسن بهرامي مي گويد: « در دوران جنگ، ايشان در سخت ترين شرايط به سر مي برد. هميشه در تيررس بود. و ديگر زير بار مسئوليت نمي رفت .آن زمان حاج حسين منصوري فرمانده بود . هر چه اصرار مي كرد كه ابوطالب مسئوليت يك گروهان را بر عهده بگيرد ، قبول نمي كرد . حاج حسين حكم اخراج آنها را داد كه ابوطالب حاضر شد معاون گروهان شود .بعد به گردان امام سجاد (ع) كه مسئول گردان حاج اكبر صادقي بود رفت. حاضر بود همه كار انجام دهد ولي مسئولیت قبول نكند . جوادي (شهيد) مسئول محور بود. ابوطالب كيقبادي به عنوان جانشين فرمانده انتخاب گشت. در عمليات جوادي به شهادت رسيد و فرماندهي گردان به عهده كيقبادي افتاد و ايشان با سمت فرماندهي شهيد شدند.»

همچنين نقل مي كند: « قرارگاه شهردوئيجي عراق در كربلاي 5 گرفته شد و گردان ها جلو مي رفتند و مي جنگيدند و كيقبادي در گردان امام سجاد(ع) بود. نهري در آن منطقه بود به نام نهردوئيجي ، بعد از شهادت صادقي، فرماندهي گردان به عهده كيقبادي افتاد و ايشان جلوتر از همه حركت مي كند كه كنار نهردوئيجي به شهادت مي رسند و دو روز هم جنازه در منطقه مي ماند و بعد از عمليات جنازه را به عقب منتقل مي كنند.»

او جانشين فرمانده گردان بود. در عمليات شلمچه تيري به دستش برخورد مي كند كه با بندپوتين دستش را محكم مي بندد. و بادست ديگر شروع به تيراندازي مي كند كه بعد تيري به سينه اش اصابت مي كند و به شهادت مي رسد.

مادرش مي گويد: « قبل از شهادتش خواب ديدم كه يك آقاي نوراني به خانه ما آمدند و يك پارچه سبزي به من دادند و از من يك امضا گرفتند.»

همسرش مي گويد: « قبل از شهادتش خواب ديدم كه چند تا شهيد آوردند كه يكي دست نداشت، يكي سر نداشت و يكي هم خمپاره به شكم او خورده بود. به ترتيب ابتدا خود شهيد كيقبادي بود- كه دست نداشت - بعد پسرخاله او- كه سر نداشت- و بعد هم يكي از دوستانش كه خمپاره به شكم او خورده بود.

ابوطالب كيقبادي در1365/10/25 در منطقه شلمچه عمليات كربلاي 5 طعم شيرين شهادت را چشيد.

همسرش مي گويد: « هر وقت كه از موضوعي ناراحت مي شوم ايشان به خوابم مي آيند و به من آرامش مي دهند. هميشه ناراحت بودم كه چرا در سردخانه دستش را نديده ام. دهه فاطميه بود. يك شب خواب ديدم كه در روضه هستيم. به من گفت: ناراحت دست من هستي . گفتم : بله . گفت : ناراحت نباش. دست من سالم است. گفتم: مي گويند كه انگشت نداشتي.

دستش را جلو آورد و يك دستي كه روي آن بود، عقب زد و ديدم انگشت ندارد و مچ دستش زخمي است. بعد دوباره آن دست را روي مچش كشيد و گفت: ببين دست من سالم است.»

شهيد كيقبادي در دفترچه خاطرات خود اينگونه وصيت مي كند: « ازشما دوستان تقاضا دارم اگر لياقت شهادت پيدا كردم كسي كه ضد ولايت فقيه است نمي خواهم جنازه مرا دست بگيرد.»

پيكر مطهرش بعد از تشييع در گلستان شهداي شهرستان اصفهان به خاك سپرده شد.

پي نوشت ها

1 - پرونده كارگزيني شاهد - كپي شناسنامه

2 - جمشيدي، بتول - خاطرات، ص 1

3 - همان - سرگذشت پژوهي، ص 3

4 - همان - خاطرات، ص 1

5 - همان - سرگذشت پژوهي، ص 3

6 - همان - خاطرات، ص 1

7 - همان - سرگذشت پژوهي، ص 4

8 - كيقبادي، محمود - سرگذشت پژوهي ،ص 27

9 - جمشيدي، بتول - خاطرات، ص 1

10 - همان - سرگذشت پژوهي، ص 5

11 - پرونده كارگزيني شاهد - مدرك تحصيلي

12 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 17

13 - همان، ص 14

14 - همان، ص 6 و 8

15 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 6

16 - همان - سرگذشت پژوهي، ص 10

17 - كيقبادي، محمود - سرگذشت پژوهي ،ص 25

18 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 7

19 - همان - خاطرات، ص 1

20 - محمد حسيني ، كريم - سرگذشت پژوهي، ص 1

21 - پرونده فرهنگي شاهد - دفترچه خاطرات شهيد

22 - جمشيدي، بتول - خاطرات، ص 2

23 - همان، ص 6

24 - حسن زاده، خديجه - سرگذشت پژوهي ،ص 18

25 - كيقبادي، محمود - سرگذشت پژوهي ،ص 26

26 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 12

27 - محمد حسيني ، كريم - سرگذشت پژوهي، ص 1

28 - همان، ص 2

29 - كيقبادي، محمود - سرگذشت پژوهي ،ص 26

30 - بهرامي، حسن - سرگذشت پژوهي،ص 30

31 - جمشيدي، بتول - خاطرات، ص 2

32 - همان - سرگذشت پژوهي، ص 7 و 8

33 - همان - خاطرات، ص 2

34 - سرگذشت پژوهي - مشخصات شهيد ،ص 2

35 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 7

36 - حسن زاده، خديجه - سرگذشت پژوهي ،ص 18

37 - كيقبادي، محمود - سرگذشت پژوهي ،ص 26

38 - محمد حسيني ، كريم - سرگذشت پژوهي، ص 2

39 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 12

40 - همان - خاطرات، ص 2

41 - پرونده فرهنگي شاهد - دفترچه خاطرات شهيد

42 - كيقبادي، محمود - سرگذشت پژوهي ،ص 26

43 - بهرامي، حسن - سرگذشت پژوهي،ص 30

44 - همان، پشت ص 29

45 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 11 و 12

46 - كيقبادي، محمود - سرگذشت پژوهي ،ص 26

47 - جمشيدي، بتول - خاطرات، ص 5

48 - همان، ص 17

49 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 9

50- همان، ص 114

51 - همان، ص 11

52 - حسن زاده، خديجه - سرگذشت پژوهي ،ص 15

53 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 18

54 - سرگذشت پژوهي - مشخصات شهيد ،ص 2

55 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 12

56 - سرگذشت پژوهي - مشخصات شهيد ،ص 2

57 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 12

58 - محمد حسيني ، كريم - سرگذشت پژوهي، ص 4

59 - بهرامي، حسن - سرگذشت پژوهي، ص 30

60 - همان، ص 31

61 - همان، ص 32

62 - محمد حسيني ، كريم - سرگذشت پژوهي، ص 2 و 3

63 - پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه

64 - بهرامي، حسن - سرگذشت پژوهي،ص 29

65 - پرونده فرهنگي شاهد - دفترچه خاطرات شهيد

66 - سرگذشت پژوهي - مشخصات شهيد ،ص 2

67 - پرونده فرهنگي شاهد - دفترچه خاطرات شهيد

68 - جمشيدي، بتول - خاطرات، ص 2

69 - بهرامي، حسن - سرگذشت پژوهي،ص 30

70 - محمد حسيني ، كريم - سرگذشت پژوهي، ص 2

71 - حسن زاده، خديجه - سرگذشت پژوهي ،ص 17

72 - جمشيدي، بتول - خاطرات، ص 7

73 - حسن زاده، خديجه - سرگذشت پژوهي ،ص 16

74 - محمد حسيني ، كريم - سرگذشت پژوهي، ص 3

75 - كيقبادي، محمود - سرگذشت پژوهي ،ص 27

76 - بهرامي، حسن - سرگذشت پژوهي،ص 31

77 - جمشيدي، بتول - خاطرات، ص 5

78 - بهرامي، حسن - سرگذشت پژوهي،ص 29

79 - همان، ص 32

80 - حسن زاده، خديجه - سرگذشت پژوهي ،ص 18

81 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 13

82 - همان - خاطرات، ص 7

83 - همان، ص 8

84 - سرگذشت پژوهي - مشخصات شهيد ،ص 1

85 - جمشيدي، بتول - سرگذشت پژوهي ،ص 7

86 - پرونده فرهنگي شاهد - دفترچه خاطرات

87 - سرگذشت پژوهي - مشخصات شهيد ،ص 2

منبع:  فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان اصفهان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده