شهيد "حبيب روزیطلب"  در دفتر خاطراتش می نویسد: ...حالت های عجیب از حضور دائمیش و جلای قلبش را نمی گویم، تواضع عجیبی را که پیدا کرده بود نمی گویم. کلمه ای را که با همه وجودش به کار می برد می گویم. او می گفت: قلبم کنده شده است و دیگر میل به ماندن ندارم!...
قلبم کنده شده است و دیگر میل به ماندن ندارم!

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "حبيب روزیطلب" در 23 مرداد سال 1339 در شیراز دیده به جهان گشود.
 تحصیلات خود را تا مقطع ديپلم در شیراز گذراند و سپس در کنکور دانشگاه تهران در رشته جامعه شناسي قبول و مشغول به تحصيل شد در ضمن تحصيل در دانشگاه هفته اي دو سه روز به قم می رفت و در حوزه علميه قم به يادگيري علوم اسلامي مي پرداخت .

 با آغاز جنگ تحميلي راهي جبهه هاي نور عليه ظلمت گرديد و در عمليات هاي مختلف شرکت کرد و پس از چندين مرتبه مجروح شدن سرانجام در 19 آبان ماه سال 1361 در عمليات محرم تپه 175 شرهاني به شهادت رسيد و همانطور که قبلاً به دوستانش گفته بود که هيچ دلم نمي خواهد ذره اي از جسمم بر زمين باقي بماند ، مفقود الجسد گرديد.

متن خاطره:
...برای کاری به منزل مادر حبیب رفته بودیم. وقت برگشت دیدم کفش هایم واکس زده و مرتب کنار در است. با ناراحتی گفتم: این چه کاریه؟
حبیب خندید و گفت: ناراحت نشو، مادر من عادت دارد برای مهمانان من حداقل دو کار بکند، یکی کفششان را واکس بزند، یکی جوراب هایشان را بشورد. 
اوایل جنگ مادر حبیب سه ماه به جبهه می رود و حبیب در مورد او می نویسد: 
...از چند ماه پیش که مادرم قصد رفتن به جبهه کرد و مقدمات رفتنش فراهم شد، دیگر حالات دیگری داشت. برای بیان آن حالات، من شب زنده داری ها و اقامه نماز شب و نماز صاحب الزمان و نماز موسی بن جعفر و ... و گریه های شبانه اش را نمی گویم، چشم های همیشه اشک آلودش را نمی گویم (اشک شوق)، حالت های عجیب از حضور دائمیش و جلای قلبش را نمی گویم، تواضع عجیبی را که پیدا کرده بود نمی گویم. کلمه ای را که با همه وجودش به کار می برد می گویم. او می گفت: قلبم کنده شده است و دیگر میل به ماندن ندارم!

حب شدیدی وجودش را به آتش کشیده بود. او در آن آتشی که در قلبش شعله می کشید، جانانه می سوخت. به همه محبت می کرد. ذلت و خواری غیر قابل بیانی در مقابل مردم پیدا کرده بود. البته همیشه مادرم متواضع بود، اما این اواخر این امتیاز به شکل دیگری در او تجلی پیدا کرده بود...

شب پنج شنبه، ساعت سه، ده دقیقه کم مادرم صدایم زد. بهتر بگویم، "مادرانه" از خواب بیدارم کرد و رفت، به حال نشسته چُرتم برد. صدایش چرتم را برد: حبیب دوباره خوابت برد؟

سرم را بلند کردم، شرمنده شدم وقتی دیدم سجاده نمازش پهن است و از مدت ها قبل بیدار بوده و به مناجات محبوبش مشغول. از خواب بودنم شرمنده شدم. من همیشه در برابر مادرم احساس حقارت عجیبی دارم، اما در این وقت، شب ها طور دیگری است. 

دلم می خواهد دستش را ببوسم و به پایش بوسه زنم، اما او نمی گذارد. هیچ وقت نگذاشته است. برایم سحری آماده کرده است. فردا باید روزه بگیرم. با خودم فکر می کنم آنکه می خواهد پرواز یاد بدهد، باید اول خود پرواز را آموخته باشد.

سر سفره سحری قرآن را برایش باز می کنم. سوره ص می آید و اینجا « و در كنارشان همسرانى است كه به شوهرانشان چشم دوخته و هم‌سالند. اين است آن چه براى روز حساب به شما وعده داده مى‌شود. اين رزق ماست كه براى آن پايانى نيست.»

از شوق نمی دانم چه کنم. برایش می خوانم، اشک از چشمانش جاری می شود. می گوید خاک بر سر من، این قابلیت را من ندارم.

آیات قبلش را هم می خوانم...

او تمام زندگی اش، تمام گفتارش و تمامی حرکاتش برای من درس بوده است. او معلم بزرگی است که همه چیزش لطف و مهر و محبت است. نشانه کوچکی و پرتویی از آن همه لطف و مهر و محبت خدای تعالی.

و وقتی حبیب شهید شد و مفقود شد، مادر دیگر روی تشک نخوابید، گفت چطور جای نرم بخوابم وقتی پسرم روی زمین سخت است.

انتهای متن/
منبع: کتاب قلب های آرام



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده