پنجشنبه, ۰۶ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۴۲
نوید شاهد - مادران شهدا، اسطوره های ماندگار تاریخند؛ فرقی نمی کند فرزند شهیدشان با کدام بهانه دل مادر را راضی به جبهه رفتن کرده باشد مهم این است که با تمام چشم انتظاری و دلتنگی لحظه ای به ایمان فرزندشان شک نکرده اند و زینب گونه حامی آرمان شهدا بوده اند. به احترام صبوری و ایمان مادران شهدا، گزارشی از حال و هوای یک عصر پنج شنبه قطعه شهدای بهشت زهرا (س) تهران را می خوانیم که در یکی از شماره های ماهنامه «شاهد بانوان» چاپ شده است.

ظهر گرم یک روز پنج شنبه است اما این گرما نیز مانع از آن نمی شود که مادر به دیدار لاله آرمیده در خاکش نیاید. مادر است دیگر؛ دلتنگ است گرچه دل بزرگی دارد. همین طور که آرام آرام در میان مزار شهدا قدم می زنم، یکایک نام ها، تاریخ شهادت ها و محل شهادت ها با اشتیاق می خوانم. تاریخ ها با ضرباهنگ تندی از نظرم می گذرد:62 ، 63 ، 64 و نام هایی که تکرار می شود ؛فکه، شلمچه، مریوان، فاو. در همین اثنا، مادری را می بینم که کنار مزار فرزند نشسته و دست هایش را به حالت دعا بالا آورده است. نزدیکش می شوم سلامی می کنم. سرش را بالا می آورد و نگاهم می کند. چشم هایش شبیه تمام مادران داغدار زمین است. عشرت تاولی نام دارد؛ مادر مصطفی و حسین غلامعلی که حالا در میان این لاله ها خفته اند. از پسرهایش که می گوید، بغض می دود در چشمانش، اما اشک نمی ریزد. اهل دماوند است. پانزده سالگی ازدواج کرده و به سی نرسیده مادر دو شهید شده. آرام حرف می زند .از پدر شهیدانش می گوید که به خاطر مریضی و کهولت سن دیگر توان آن را ندارد که به مزار دو پسرشان سری بزند. از مصطفی می گوید که در 17 سالگی در یکی از زندان های بغداد به شهادت رسید؛ این که جوان رعنا و شجاعی بوده. 

چادرش را مرتب می کند و ادامه می دهد 12 روز مانده بود به عید که خبر شهادت اش را آوردند. شهید دیگرش، حسین است؛ پدر فاطمه و طاهره که حالا برای خود خانومی شده اند. می گوید تمام هشت سال را در جبهه ها می جنگیده؛ 10 سال از مصطفی بزرگتر بود و درست 10 روز قبل از قطعنامه 598 به آروزیش رسید . از او می پرسم که خواب شان را می بینی، می خندد و جواب می دهد. اوایل بیشتر خواب شان را می دیدم، ولی حالا گویا مشغول کارهای خودشان شده اند و کمتر وقت می کنند به خوابم بیایند . می پرسم مادر چه سختی هایی کشیدی بعد ار رفتن پسرهایت. تلخی های بسیار  این را می گوید و از فراق نوه هایش شکوه می کند. می گوید: عروسم بی تاب حسین بود و دلهره ام می داد که چرا اجازه شان دادی که بروند .می گوید یک بار به مصطفی گفته که مادر بمان تا دو برادر دیگرت از جبهه برگردند و مصطفی در جوابش گفته: دشمن وارد خاک ما شده، انتظار داری پیش تو بمانم؟ 

 از ایمان و تقوای پسرهایش می گوید که حالا فقط داغ شان را بر سینه دارد. چادر سیاهش را جمع و جور می کند و می گوید: راضی ام به رضای خدا. آن ها برنده جنگ بودند چون با خدا معامله کردند. از جامعه امروز و برخورد مردم می پرسم. می گوید که مردم مملکت دوستی داریم که قدردان خون شهدایند ولی دل چندان خوشی از بعضی ها ندارد. صحبت مان همین جا تمام می شود.

بلند می شوم و دوباره صف مزار بی پایان شهدا را پی می گیرم. کمی آن طرف تر، خانمی دارد چند ظرف را آب می کند. برای خانمی در آن سن و سال، حمل كردن آن همه ظرف آب کار سختی است. جلو می روم و اجازه می خواهم تا کمکش کنم. ظرف ها را تا سر مزار شهیدش می برم. می نشیند، تشکر می کند و از توی کیفش ظرف شکلاتی بیرون می آورد و تعارف می کند. اصرار دارد که حتماً بردارم. از آن شکلات های رنگی است که آدم را به یاد عید می اندازد. چندتایی بر می دارم و به همین بهانه سر صحبت را با او باز می کنم.

 معصومه محمد علی، مادر گروهبان یکم شهید حمید گودرزی است که فروردین 62 در فکه رخت شهادت به تن کرد. چهار دختر و دو پسر دارد که به گفته خودش بهترین و عزیزترین فرزندش حالا این جا خوابیده. از دردها و دلتنگی هایش می گوید و از اشتیاق برای پیوستن به فرزند شهیدش. از آرزوهای حمیدش می گوید و از برخی مسائل امروز ما که با آرمان های آن ها فاصله دارد. مکثی می کند و ادامه می دهد: الان یک جوری شده که دیگر چشم دیدن هم را نداریم.

درد و دل های مادران شهید

عزت و احترامی که آن ها به دنبالش بودند کیمیا شده است. از چشم و هم چشمی ها و تجمل گرایی گله دارد و می گوید حمیدش خیلی وقت ها نان خالی می خورده است. گویا همان سال ها، همسرش از غصه حمید دق می کند و او می ماند و بار مسئولیت یک خانواده. از دخترش می گوید که تازه ازدواج کرده. حرفش را قطع مي كند. به چشمانم زل مي زند و ساكت مي شود. مناعت طبعش نمی گذارد گله کند. از برخی رفتارها و گفته های اطرافیان نیز دلگیر است. از گوشه و کنار شنیده که گفته اند: می خواست نرود شهید شود. مگر به خاطر ما رفته؟ با این حال، کینه ای به دل ندارد. می گوید امیدوارم که شهادت فرزندم مورد قبول پروردگارش باشد؛ همین و بس. او هم می گوید که دیگر مثل اوایل خواب حمیدش را نمی بیند مگر مواقعی که زیاد گریه کرده باشد. 

می گوید: یک بار در خواب، او را با چند شهید دیگر دیدم و هرچه اصرار کردم که به داخل خانه بیاید، قبول نکرد. می پرسم: اگر دوباره جنگ شود، حاضری بچه ها یا نوه هایت را به جنگ بفرستی؟ جواب می دهد: باید این راه را تا به آخر رفت. حداقل این جوری با عزت می میرند. صدایش با صدایی که از بلندگو پخش می شود، پیوند می خورد. احساس می کنم دوست دارد با پسرش خلوت کنم. بلند می شوم؛ شکلات دیگری تعارف می کند. برمی دارم و خداحافظی می کنم.

درد و دل های مادران شهید

دلتنگی خواهرانه برای برادر

چند قدم آن طرف خانم دیگری بر روی نیمکتی که در کنار مزار یک شهید تعبیه شده، نشسته است. چهره اش جوان تر از آن است که مادر شهید باشد. جلو می روم، خودم را معرفی می کنم و کنارش می نشینم. می گوید که آمده تا به برادرش سری بزند. لیلا عبدالمکی یازده سال داشته که برادرش عبدالله به شهادت می رسد. از خلائی می گوید که برخی مواقع از نبود برادر احساس می کند؛ از این که بسیاری از همرزمان برادرش امروز به پست و مقامی رسیده اند و کمک حال خانواده هایشان هستند. از مشکلاتی می پرسم که به عنوان یک عضو خانواده شهید با آن مواجه شده است و او در پاسخ از ناملایماتی می گوید که به خاطر دفاع از ارزش های انقلاب با آن ها مواجه شده است. از مدیرانی می گوید که به جای توجه به تخصص و تبحر، بیشتر به ظواهر توجه دارند. تاریخ خوانده است و می گوید علاوه بر کار، بیشتر زمان فراغتش به پرستاری از مادر بیمارش می گذرد که از پوکی استخوان رنج می برد. پدرش در اسفند 92 و بعد از سال ها فراغ فرزند، چشم از جهان فرو می بندد. از سکته های خفیف و پنهان مادر می گوید که در این سال ها و در هجران فرزند از سر گذرانده و از سال های سخت زندگی شان قبل از انقلاب که مادرش را به کار در بیمارستان واداشت.

 از برادر شهیدش که برای خرج تحصیلش بستنی فروشی می کرده و بعدها که وارد دانشکده افسری می شود. می گوید که برادرش بعد از پایان تحصیل به سمت فرمانده پایگاهی در سقز منصوب می شود؛ همان جایی که به دست نیروهای کومله به شهادت می رسد.

براي شهادت پسرانم سجده شكر به جا آوردم

ساعت 4 است و حالا جنب و جوش بیشتری در قطعه شهدا راه افتاده است. از هر طرف خانواده هایی با دسته گل و ظرف های آب سر می رسند. صدای مداحی هم بلندتر می شود. گرما و صحبت های مکرر گلویم را خشک کرده. به سمت یکی از ایستگاه های صلواتی می روم تا آبی بنوشم. در همین حین، خانومی نظرم را جلب می کند. چهره آرامی دارد و مرتب لبخند می زند. معصومه امینی است؛ مادر علیرضا و حمیدرضا رمزی که با فاصله ای نه چندان زیاد از هم آرمیده اند. 70 سال دارد اما به طرز عجیبی بانشاط و سرزنده است. هر دو پسرش به 20 سالگی نرسیده، رخت شهادت به تن کرده بودند؛ یکی سال 61 و دیگری 65 . برای شهادت فرزندانش خدا را شاکر است و می گوید: اگر شما اشک من را دیدی دیگران هم در این سال ها اشک من را دیده اند. » می گوید که خودش در راه دین و ممکلت فرزندانش را راهی جبهه کرده و وقتی خبر شهادتشان را شنیده، سجده شکر به جا آورده است. می پرسم اگر باز هم جنگ شود، حاضری فرزندانت را راهی میدان نبرد کنی؟ پاسخ می دهد: دو فرزند دیگر دارم که اگر جنگ شود، راهی شان خواهم کرد.  از نحوه رسیدگی نهادهای ذیربط جویا می شوم و می گوید با این که از بنیاد شهید، سپاه و شهرداری به دیدارشان می آیند، اما از هیچ کس توقعی ندارد. بحث جامعه امروز و نسبت آن با آرمان ها و ارزش های آن روزها را پیش می کشم و جواب جالبی می شنوم. می گوید: جامعه ما طوری شده که وقتی یک کار خوب صورت می گیرد، هیچ کس از آن باخبر نمی شود اما وقتی اشتباهی رخ می دهد، یک کلاغ چهل کلاغ می کنند.

 می گوید خیلی به سیاست کاری ندارد و این طور آرزو می کند: اگر کسی خدمت می کند، خدا پایدارش دارد و هر کسی هم که به فکر خیانت است، اگر هدایت پذیر است، به راه راست هدایت شود و اگر نیست، از میان برود.  از حمیدرضا یاد می کند که از بچگی عاشق باغبانی بوده: به آرزوش رسید و حالا باغبان بهشت شده است. لبخندی بر لبانش نقش می بندد. دلش قرص است که جای پسرانش خوب و امن است. چه چیز شیرین تر از این برای یک مادر. درس خوان بوده اند از همان بچگی، مایه افتخار پدر و مادر. علیرضا وقتي به شهادت رسيد، امدادگر هلال احمر بود. می گوید هنوز هم خوابشان را می بیند. از او می خواهم تا یکی از آن خواب هایی که بیشتر از همه به خاطرش مانده را تعریف کند. این طور روایت می کند:  بعد از شهادت علیرضا، خوابش را دیدم که با صندلی چرخدار آمده سر کوچه. گفت «آمده ام برای شما کاری را انجام دهم و بروم و بعد راه افتاد. من هم به دنبالش رفتم. از پرده ای عبور کرد و رفت پشت پرده. پرده را که کنار زدم، دیگر پیدایش نکردم.  از خاطره هایش با حمیدرضا می گوید که وقتی کوچکتر بوده با هم برای رزمندگان، مربا، ترشی، زیرشلواری و پتو تهیه می کردند. می گوید بعد از شهادت، حمیدرضا هم یک بار خواب دیده که آمده و صد تومان گذاشته کف دستش تا باز هم مربا درست کند. می خندد و می گوید همین دو تا خواب کافی است. 

در برابر این همه بزرگی، صلابت و قدرت احساس کوچکی می کنم. گیج شده ام. به خودم می اندیشم که برای کوچک ترین کارها، از دیگران توقع دارم و به این مادرانی که عزیزترین داشته هایشان را بدون هیچ چشم داشتی در راه دین و مملکت داده اند. غرق این افکارم که صحنه ای رشته افکارم را پاره می کند. خانمی روی مزار یکی از شهدا به خواب رفته. یکی دو بار نزدیکش می روم اما مردد می شوم که مبادا بیدارش کنم. بر می گردم و روی یک صندلی همان نزدیکي می نشینم. آن چه شنیده ام را در ذهنم تصویرسازی می کنم. سعی می کنم آن دوران را بازسازی کنم که آدم ها این قدر مخلص بودند. در همین حین دوباره به خودم می آیم و می بینم که آن خانم بیدار شده و حالا کنار مزار شهدا نشسته. نزدیکش می شوم، سلام می کنم. صورتی مهربانی دارد و با روی گشاده جوابم را می دهد. لهجه و پوست آفتاب سوخته اش به خوبی از جنوبی بودنش خبر مي دهد. می پرسم: مادر جان این شهید پسرت است؟ می گوید:  من پسری ندارم اما همه این ها پسران من هستند. ننه رقیه صدایش می زنند و 18 سال است که هر پنج شنبه به ديدار شهدا مي آيد. ننه رقيه را همه مي شناختند. آن قدر ساده و بي ريا بود كه مادران شهدا هروقت دلتنگ پسرانشان مي شدند از ننه رقيه مي خواستند تا سفارش كند تا به خوابشان بيايد. بيشتر حرف نزد. فقط گفت  اگر پسر داشتم حتماً به جبهه مي فرستادم. الان هم اگر اتفاقي بيفتد خودم مي روم.

 کمی آن طرف تر مادر دیگري را ديدم كه با چادر رنگی نشسته بود. به تابلوی روبروی اش چشم دوخته که علاوه بر عکس پسر شهیدش، تصویر همسرش نیز در آن جای دارد. نامش ایران است و کنیه اش، موسوی. 60 و اندی سال دارد. اهل همدان است و با این که سالیان سال ساکن تهران شده اما لهجه شیرین اش را همچنان حفظ کرده. همسرش حبیب الله اندامی که کارمند شرکت نفت بوده، 5 سالی است که او را تنها گذاشته و به دیار باقی شتافته است. از خاطراتی که از پسرش دارد می پرسم. غریبی می کند و می گوید چیز زیادی یادش نیست اما همین که یخش آب می شود، آن روزها را با جزییات برایم روایت می کند. می گوید 15 سالش بوده که هوای جبهه به سرش می زند. می پرسم: 15 سال که خیلی کم است؛ چطور بهش اجازه دادید؟  گفت داستان جالبی دارد و این طور تعریف می کند: یک روز ولی الله آمد و گفت که معلم شان امضای پدر و مادر بچه ها را خواسته و ما هم امضا کردیم. فردای آن روز پسر بزرگترم که در سپاه مشغول بود و وظیفه اعزام نیروهای بسیجی و داوطلب به جبهه را داشت به خانه آمد. دیدم که می خندد. گفتم چرا می خندی؟  گفت: می دونید چرا ولی الله از شما امضا گرفته  گفتم: نه  گفت: چون من بهش گفته بودم تا از مامان و بابا اجازه نگیری نمی تونم بفرستمت جبهه. ولی الله چندسالی در جنگ می گذارند تا بالاخره به عضویت سپاه درمی آید و بعد از هفت سال حضور در میدان های نبرد به سمت فرماندهی ارتقا می یابد.

 بعد می رود سراغ داستان ازدواجش؛ می گوید: ولی الله یک روز با یکی از دوستان صمیمی اش به خانه آمد و این طور سر صحبت را باز کرد که امام خمینی گفته هر کسی ازدواج کند و در جنگ به شهادت برسد، ثوابش بیشتر است.  گویا خلاصه از زیر زبانش می کشند که خاطرخواه مریم، دختر همسایه شان شده ولی به مریم شرط مي کند که او یک پاسدار است و امکان دارد اسیر، شهید یا مفقودالاثر شود و این که بیشتر از 5 سال زنده نخواهد بود. می گوید: همان طور که ولی الله گفته بود به خانواده شان گفتم و او هم که دختر مومنی بود، قبول کرد.  به مزار پسرش نگاه می کند و ادامه می دهد: بعد از حدود یک سال، خدا دختری بهشان داد و اسمش را گذاشتند زینب.  وقتی علت این که چرا اسم دخترش را زینب می گذارد، جویا می شود، ولی الله در پاسخ جمله ای را می گوید که هنوز هم در گوش مادر طنین انداز است: در به در مادر، آواره مریم، بی پدر زینب . 

از آخرین باری که ولی الله را دیده، می پرسم. می گوید: ماه رمضان بود و قرار بود آن شب دوباره به جبهه برود. خانه برادرش افطار دعوت بودیم. افطار که کرد بلند شد و خواست که هیچ کس از سر سفره بلند نشود. اصرار کردم تا دم در بدرقه اش کنم.  این جا که می رسد صدایش محزون می شود و چشمانش اندکی نمناک. این طور ادامه می دهد: به سر کوچه نرسیده بود که نوری افتاد روی صورتش. بی اختیار فریادی کشیدم. صدایش زدم که ولی جان، مادر جان، وایستا . برگشت و پرسید که چی شده مادر؟  گفتم: یک نور عجیبی زد توی صورتت.  نگاهم کرد و گفت: مادر جان خداحافظ دیگه . به این جا که می رسد حزن صدایش به بغض بدل می شود. روسری اش را جلو می کشد، دست هایش را به هم می مالد و این طور ادامه می دهد: دست و صورت ام را بوسید و گفت که خواسته ای دارد.  به آسمان نگاه می کند، بغضش را می خورد و با صدایی لرزان می گوید: گفت که دلش می خواست مثل امام حسین شهید شود . از زبان پسرش این طور نقل قول می کند: می خواهم سرنداشته باشم و سه روز هم بمانم دم آفتاب و بسوزم.  می گوید نشان به همین نشان که بعد از سه ماه خبر شهادت اش را آوردند. همان طور که دلش می خواست، شهید شده بود. می گوید آن وقتی که برای آخرین بار ولی الله را دیده بود، زینب دو سال داشت و حالا ازدواج کرده و صاحب دو پسر شده است. 

می گوید زینب هنوز دلتنگ پدر است با این که خاطر زیادی از او ندارد. کوچک تر که بوده یک بار به او گفته: می شه دوباره جنگ بشه تا من هم برم جنگ، شهید بشم، برم پیش بابای شهیدم؟ وقتی می پرسم چه خاطره دیگری از ولی الله داری، می گوید: یک بار که برای خاکسپاری یکی از اقوام مان که شهید شده بود، آمده بودیم همین جا چند قطعه آن طرف. بعد از مراسم دست من را گرفت و آورد همین جا و گفت که جای من این جاست.  دوباره نگاهش برای چند لحظه به سنگ سفیدی دوخته می شود که روی آن با خط خوش نوشته شده: سردار رشید اسلام/ اسوه رزم و ایثار/ شهید ولی الله اندامی

درد و دل های مادران شهید

لباس های شهیدم را به زلزله زده ها دادم

در همین حین است که خانم دیگری به جمع مان اضافه می شود. با خانم موسوی سلام و احوال پرسی می کند. من که می بینم خانم موسوی دیگر از سوالات من خسته شده، فرصت را غنیمت می شمرم و سر صحبت را با او باز می کنم. کبری دهقانی مادر شهید محمود دهقانی است که چند قطعه آن طرف تر از ولی الله اندامی آرمیده. می گوید که شب عید 1364 پسرش در عملیات والفجر 8 و در منطقه شلمچه پر کشیده. داستان شهادت را جویا می شوم. می گوید که محمودش بی سیم چی بوده و در بازگشت از حمله، سربازی را می بیند که در اثر اصابت تیر بر روی زمین می افتد. همین که می آید هم قطار مصدومش را از زمین بلند کند، مورد اصابت گلوله قرار می گیرد. 20 سال بیشتر نداشته که شهید شده. محمودش همیشه او را به سفر و گردش می برده و محبت عجیبی به او داشته و حالا او بر مزار عزیزترین فرزندش نشسته است، جوری به مزار پسرش چشم دوخته بود که انگار محمود آن جا نشسته و حرف هایش را می شنود. همسرش همان سال ها تجدید فراش می کند و او مرتب با محمود درد دل می کرده و محمود دلداری اش می داده که مادر بگذار خدمتم تمام شود، می آیم برایت خانه می گیرم و تو را روی تخم چشمم می گذارم. می گوید که خیلی خوابش را می بیند. می گویم: «یکی از خواب هایت رو بگو مادر جان .«

این طور توضیح می دهد: محمود یک دست لباس نو داشت که قبل از رفتن به سربازی خریده بود و شاید فقط یک بار پوشیده بودشان. لباس ها را بعد از شهادتش به زلزله زده ها دادم و حالا هر بار خوابش را می بینم، همان لباس ها را به تن دارد .یک پیراهن آبی آسمانی که جلویش سرمه ای بوده و یک شلوار لی. می گوید که محمودش کباب ماهیتابه ای دوست داشته و الان هم در سالگرد شهادت اش، به یاد او کباب ماهیتابه ای درست می کند و خیرات می کند. می گوید که در 31سالی که از شهادت اش می گذرد، هیچ سالی نبوده که برایش سالگرد نگیرد. از او پرسيدم که روزهایش را چگونه می گذراند. در جواب می گویدحالا که تنهاتر شدم، بیشتر روضه می روم و قرآن می خوانم. پنج شنبه ها هم می آیم بهشت زهرا تا دلی سبک کنم .می پرسم اگر دوباره جنگ شود، حاضری فرزندت را به جبهه بفرستی. جوابش مثبت است.

معلوم است که از بعضی بی مهری ها دلگیر است ولی بیشتر از این چیری نمی گوید. دیگر هوا رو به تاریکی می رود. خسته نیستم اما در سرم غوغایی است. چندین بار بغضم را فرو می خورم. آدم در برابر آن همه عشق، آن همه ایمان و آن همه بزرگی، کم می آورد. کمی آن طرف مادر دیگری با یک پاکت میوه نذری بر سر مزار جگر گوشه شهیدش نشسته؛ میوه ای تعارف می کند و کنارش می نشینم. لهجه آذری غلیظ و شیرینی دارد. از فرزند شهیدش می پرسم. می گوید که چون به سن قانونی نرسیده بوده و اجازه نمی دادند که به جبهه برود، روزی آمده بود تا شناسنامه اش را بگیرد و ببرد سنش را بیشتر کند. ادامه داد: بعدها که فهمیده بود اگر پدر و مادر و برادر بزرگتر رضایت دهند هم او می تواند به جبهه برود، یک شب همه را جمع کرد و یک جعبه شیرینی گرفت و خلاصه با قسم و آیه ما را راضی کرد که برای رفتن او به جبهه رضایت بدهیم . از روزی می گوید که قرار بوده پسرش را اعزام کنند و پاسدارها به او گفته اند که شاید شهید یا جانباز شود و او در جواب گفته: مگر خون پسر من از خون امام علی، حضرت اباالفضل و قاسم پررنگ تر است و آن ها را راضی کرده تا محمدرضایش را به جبهه اعزام کنند. می گوید در همان اولین دفعه ای که به جبهه اعزام می شود از ناحیه صورت جراحت سختی برمی دارد، اما حضرت ابوالفضل شفایش می دهد. مدتی بعد برای انجام یک عملیات، غواصی می کند و در آن جا شیمیایی می شود و بدنش تاول های بسیاری می زند. با مادر تماس می گیرد، خداحافظی می کند، حلالیت می طلبد و می گوید که این بار برگشتی ندارد. از پدر محمد یاد می کند که غصه پسر را تاب نیاورد و می گوید: چون جنازه محمدرضا را تا مدت ها بعد تحویل ندادند، اوایل پدرش شهید شدن محمدرضا را قبول نمی کرد و چشم انتظار آمدنش بود.

 می گوید: هر بار که زنگ خانه را می زدند، پدرش می گفت دیدی بالاخره محمدرضا آمد .می گوید یکی از لباس های محمدرضا را که خودش خیلی دوست داشته، نگه داشته و هربار که دلش تنگ می شود، آن را روی سینه اش می گذارد تا آرام شود. می گوید دلش می خواهد وقتی که مرد این لباس را هم با او خاک کنند. شاید حرف های نگفته یا غصه های زیادی در دل این مادرها باشد ولی در قطعه شهدای بهشت زهرا، هیچ کس احساس تنهایی نمی کند. این جا آدم ها خودشانند؛ ساده و صمیمی و بی غل و غش. بدون شک فرزندان شان خالصانه و صادقانه زیستن را از همین مادرها به یادگار گرفته اند که این چنین بی ادعا رفتند.

درد و دل های مادران شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده