نوید شاهد - همسر شهيد "موسی رضازاده" در خاطره ای می گوید: «دختر ته تغاری خانه بودم و عزیز دردانه ی پدر. با اینکه خواستگاران زیادی داشتم، پدرم برای شوهر دادنم خیلی سخت می گرفت و...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
روز خواستگاری

به گزارش نویدشاهد فارس، شهيد "موسی رضازاده"  ششم بهمن ماه 1318 در کازرون دیده جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. پس از گذراندن دوران ابتدایی به حوزه علمیه رفت و در کنار آيت الله مدنی آموزش هاي لازم را فرا گرفت و ديپلم حوزوی را اخذ کرد. سال 1343 ازدواج کرد.
با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد. سال 1361 در اهواز سکنی گزید. وی پس از سالها مجاهدت در جبهه های جنگ 28 اسفند ماه 1366 به شهادت رسید.

متن خاطره:

دختر ته تغاری خانه بودم و عزیز دردانه ی پدر. با اینکه خواستگاران زیادی داشتم، پدرم برای شوهر دادنم خیلی سخت می گرفت. می گفت "این دختر رو به هر کسی نمیدم" همه منتظر بودند ببینند خواستگاری که بالاخره پدرم تاییدش می‌کند کیست.
چون وضع مالی به نسبت خوبی داشتیم اکثر خواستگار هایم از خانواده های سطح بالا و ثروتمند شهر بودند. برادرهایم مدام به پدر اصرار می‌کردند که اینقدر سخت نگیرد و به یکی از همین خواستگارها راضی شود اما او انگار منتظر فرد خاصی بود.

با خانواده رضازاده هیچ آشنایی قبلی نداشتیم و کاملاً غریبه بودیم فقط یک بار که ایام عید برای تفریح به کوه و دشت های اطراف نورآباد رفته بودیم، خواهرهایش که آنها هم با خانواده برای گردش به همان منطقه آمده بودند، مرا که با شیطنت این طرف و آن طرف می رفتم و با کنجکاوی به همه جا سرک می کشیدم را دیده و تصمیم گرفته بودند بیایند برای برادرشان خواستگاری همان روز آمدند و به هر بهانه‌ای بود سر صحبت را باز کردند و نشانی منزلمان را گرفتند و رفتند.

چند روز بعد آمدند خواستگاری اسمش موسی بود موسی رضازاده سر و وضعش ساده بود و به نظر می‌آمد خانواده فقیری داشته باشد.
 از لای در چشم چشم می کردم که قیافه‌اش را ببینم اما مدام سرش پایین بود. فقط وقتی پدرم سوال‌هایی را پرسید سر بالا آورد و چند لحظه صورتش را دیدم و دلم ریخت حس عجیبی دوید توی وجودم که نمی دانستم چه حسی بود. دویدم و رفتم توی آشپزخانه. چند دقیقه بعد یکی از برادرهایم با صورتی برافروخته آمد توی آشپزخانه و با حالتی تشر مانند گفت: "بابا گفت چای بیار".

از تعجب کم مانده بود شاخ در بیاورم اولین بار بود که پدرم اجازه می‌داد برای خواستگاری چای ببرم. باورم نمی شد یعنی می خواست مرا بدهد به این جوان یک لاقبا؟!
 همانطور که داشتم چای می ریختم، صدای غرولند های زیر لبی برادرم را شنیدم که می گفت این همه آدم پولدار و اسم و رسم دار رو جواب کردیم اونوقت این پاپتی پا شده اومده خونه ما خواستگاری
 نگاه مرا که دید، چشم غره ای رفت و گفت: زود چایی رو بگیر و بیا همین جا نبینم بشینی اونجا. زیر لب چشم گفتم و سینی چای را با ترس و لرز بردم توی اتاق پذیرایی. چهره پدرم پر از لبخند بود. با مهربانی نگاهم کرد چای را چرخاندم و خواستم برگردم توی آشپزخانه که پدرم اشاره کرد "بشین".


قلبم تند تند می تپید. نشستم، اما چشمم به در آشپزخانه بود چند دقیقه بعد برادرم با اخم برگشت توی اتاق و کنار پدرم نشست. فوری سرم را پایین انداختم که نگاهم به نگاهش نیفتد پدرم داشت صحبت می کرد اما از بس اضطراب داشتم گوش هایم چیزی نمی شنید. حتی یک بار هم سرم را بلند نکردم تا زمانی که آنها رفتند. و بعد از رفتنشان طوفانی به پاشد. فوری به یکی از اتاق ها پناه بردم، اما سر و صداها را می‌شنیدم. برادرهای بزرگترم خونشان به جوش آمده بود و داد می زدند که اینها اصلاً به چه حقی آمده اند خواستگاری؟

بعد از آن روز پدرم چند نفر را برای تحقیق فرستاد محله آنها و خودش هم کمی پرس و جو کرد دو روز بعد مرا کنار کشید و گفت من نظرم برای این جوون مساعده.
با شرم سرم را پایین انداختم پدرم گفت: از هرکی پرسیدم خوبی شو میگن جوون با ایمان و خوبیه فقط یکم مال و منالش کمه که اینم عیب نیست ایشالا کار میکنه و وضعش خوب میشه مهم اینه که یه مرد با ایمان و درستکار باشه.
 جوابی ندادم از یک طرف دلم قرص بود که پدرم آنقدر دوستم دارد که حتماً بهترین تصمیم را برایم گرفته است و از طرف دیگر نگران واکنش برادرهایم بودم که وصلت با یک خانواده فقیر و معمولی را دون شأن خودشان می دانستند.

پدرم سکوت را به نشانه رضایت گرفت و پیغام فرستاد برای خانواده رضازاده که جوابمان مثبت است و قرار شد آنها برای بله برون بیایند برادرهایم با شنیدن این موضوع خیلی عصبانی شدند اما پدرم با سرسختی جلوی شان ایستاد و گفت چون این پسر نماز خوان و مومن است می‌خواهم که دامادم بشود. سرانجام با وجود تمام مخالفت‌ها، این وصلت سر گرفت. چند روز قبل از عقد کنان مادر موسی آمد و خانه مان و یک بسته گره زده را با احترام جلوی پدرم گذاشت و گفت: این دو هزار تومان است برای خرید و مخارج عروسی.

و ادامه داد خودتون در جریانید که ما دستمان تنگ است و شرمنده که بیشتر از این در توان ما نیست. سپس کمی مکث کرد و گفت: راستش رو بخواین همین مقدار رو هم قرض کردیم پدرم بسته پول را سراند به طرف مادر موسی و گفت: از هر جا که قرض گرفتید ببرید پس بدهید من دخترم را به خاطر ایمان این پسر می خواهم بدهم نه پول و خرج عروسی.
پدرم نگذاشت برای عروسی هیچ فشاری به آنها بیاید و هر طور می توانست با آنها راه آمد و سر هیچ چیز بهشان سخت نگرفت حتی خانه ای را هم که بعد از ازدواج مان در آن ساکن شدیم، پدرم در اختیارمان گذاشت.

انتهای متن/



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده