خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (9)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: « سوسنگرد باران شدت گرفته بود. وضع سنگرها زياد خراب بود. پوشش جز يک تکه پلاستيک چيز ديگر نداشتيم...» متن کامل خاطره خود نوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.
بچه ها را در نور رعد و برق می دیدم
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.


عراقی ها پشت سرمان بودند
 هوا تاريک شده بود برگشتيم به سنگر ولی از بچه ها خبری نبود همه رفته بودند و ما سه نفر مانده بوديم. باران به شدت می باريد. چند موشک آر پي جی در بين راه افتاده بود. آنها را برداشتيم و بعد آمديم کنار سنگر نگاه کرديم از بچه ها هيچ خبری نبود. آنها بدون اطلاع ما رفته بودند. معلوم نبود چه مسافتی از ما فاصله دارند. هر لحظه نيروهای عراقی نزديکتر می شدند ، از وضع منطقه هيچ آشنائی نداشتم و فقط می دانستم که اين رودخانه تا سوسنگرد ادامه دارد. با ترس و وحشت فوق العاده کناره رودخانه را مي پيموديم ، بارهايمان سنگين بود هر چيز با ارزشی را که می ديديم بالا اجبار آن را بر خود می کشديم. من خودم آر پي جي با کوله موشک و يک کوله پشتی از وسائل شخصی و يک کيف از وسائل بچه ها و يک گونی از جيره روزانه که کسی آنرا نياورده بود حمل می کردم. زانوهايم سستي گرفته بود و راه رفتن را برايم دشوار جلوه می داد.

بچه ها را در نور رعد و برق می دیدم
سطح آسمان پوشيده از ابر سياه بود و باوزيدن بادهای سنگين بوی انفجار تی ان تی توپ ها به مشام می رسيد علی رغم سردی هوا تمام بدنم در عرق فرو رفته بود. زياد گرسنه بودم عباس و حيدر قدم های بلندی بر می داشتند و من هم مجبور بودم سريعتر بروم تا به آنها برسم. بعد از طی مسافتی باران شروع شد و چند لحظه بعد شدت گرفت سطح زمين ليز شده بود و از شدت تاريکی ديد کافی هم نداشتم. يکی دو بار به زمين خوردم و باز بلند شدم و راه را ادامه دادم. بعد از چند دقيقه ای در ميان رگبارهای سريع باران با نور رعد و برق قيافه هائی را از دور می ديدم، جلوتر که رفتم ديدم که بچه ها هستند تمام طول رودخانه با کمی فاصله در آن طرف نيروهای دشمن بود با ديدن بچه ها بر سر آنها داد کشيدم چرا بي خبر حرکت کرديد.


به سمت سوسنگرد

 بهروز بازيار بی سيم چی بود، چند بار هم سر بهروز داد زدم. بعد با هم به طرف سوسنگرد راه افتاديم. هر لحظه شدت باران زيادتر می شد و راه رفتن دشوارتر. تمام بچه ها هر کدام بيش از ده بار زمين خورده بودند خودم آنقدر به زمين خوردم که عقب آر پي جی ام تا نزديک ماشه پر از گل شده بود. ساعت دو بعد از نيمه شب بود. بيش از 5 ساعت پياده روی کرده بوديم و تازه به نيمه های راه رسيده بوديم. به يک روستا نزديک شديم. بعد همه رفتيم داخل يک خانه از آب باران تمام کف اتاق آب گرفته بود در يکی از اتاق ها خانه پيرمردی نشسته بود با ورود به خانه اش سر و صدای زيادی راه انداخت. داد می زد برويد بيرون. از جريان اطلاع نداشت و از زبان فارسی هم هيچ متوجه نمی شد. من رفتم داخل اتاق منقل آتش روبرويش بود و يک فانوس کم نور هم بالای سرش روشن بود. سلام کردم با سر اشاره کرد بعد به او گفتم زهير ( عربها به مردم مي گويند ) ان الجيش الاسلام . هر چه بيشتر فرياد می زديم و تعريف مي کرديم کمتر نتيجه می گرفتيم نماز مغرب و عشا هم قضا شده بود بعد مقداری پول جمع کرديم و به او داديم و شب را صبح کرديم.

گودال آب
 تمام لباسهايمان خيس آب شده بود. کف اتاق هم پر از آب شده بود. فقط سقف خوبی داشت و ما را از ريزش باران حفظ می کرد هر کدام تا چند دقيقه ایی گل های لباس را با چاقو پاک کرديم و از جيره های خشک که در گوني بود مقداری خورديم. نزديکی های صبح باران قطع شده بود و هوا هم زياد سرد بود وضو گرفتيم و هر کدام به فرادا نماز خوانديم و هوا روشن به راه افتاديم ما در مالکيه دوم بوديم ولی بايستی تا سوسنگرد می رفتيم تنها کسی که در راه پيمائی ديشب نيفتاده بود حيدر قلی پور بود که آن هم من به او گفتم که عجب شانسی داری که زمين نخورده ای و يک لحظه بعد تا ناف در گود آب افتاد.


انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده