خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (10)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «...کمي به اين طرف و آن طرف رفتم که يک تکه پارچه يا مقوا يا تخته پيدا کنم که زير زانويم بگذارم هر چه گشتم چيزي پيدا نکردم... يک سفيدی توجه مرا به خود جلب کرد به طرف او رفتم وقتي دستم به آن خورد يک مرتبه سگ بزرگی از جا پريد و من ...» متن کامل خاطره خود نوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.
خنده و ترس در کانال


به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.


متن خاطره خودنوشت: هشت کيلومتر تا سوسنگرد
 آسمان داشت صاف می شد آفتاب سطح زمين را فرا گرفت. تقريباً ساعت 9:30 رسيديم به سوسنگرد و مستقيماً به سپاه پاسداران رفتيم و در يکی از اطاق ها استراحت کرديم چندی بعد ديده ور با آن تعدادی که در دو قافله بودند رسيدند به سوسنگرد. آنها هم از رنج راه صحبت می کردند. ولی معلوم بود که آنها بيشتر از ما رنج کشيده اند چون راه آنها تا سوسنگرد هشت کيلومتر اضافه تر از ما بود. آن روز گذشت و فردايش در نزديکی های ساعت 9 چند نفر از کازرون آمدند برای پيدا کردن پیکر قنبرپويان ولی پیکر قنبر پيدا شدنی نبود و لذا بعد از چند ساعت سوسنگرد را ترک کردند. در سپاه با ابوالفضل اکبری و مسعود انتظاری آشنا شدم اين دو نفر از تهران بودند و بدون اجازه خانواده آمده بودند. حدود ساعت 2:30 بود ديده ور قاسم فرمانده سپاه گفتند که نيروها را به طرف خاکريز در نزديکی ساريه هدايت کنيم من از اول مخالفت می کردم به ديده ور گفتم الان دشمن روی ما ديد دارد و آفتاب به ضرر می تابد اگر بشود فردا بهتر است ولی مورد قبول واقع نشد.

 مقر جديد
 بعداً به راه افتاديم قسمتی را با ماشين رفتيم و مسير باقيمانده را تا کانال پياده ادامه داديم. هنوز نيروها به طور کامل در کانال مستقر نشده بودند که گلوله توپی به سمت چپ جاده خورد. اول فکر کردم چند نفر شهيد شده اند ولی بعد متوجه شدم که کسی طوری نشده است. بعد قاسم فرمانده سپاه گفت: که برگرديد عقب و باز به سوسنگرد آمديم. يکی دو شب در سپاه مانديم و بعد قرار شد که به مقر جديدی برويم وسائل را جمع کرديم من هم تعدادی پتو بار الاغی کردم و از درب سپاه به طرف ساختمان مقر حرکت کردم بيرون از سپاه خبرنگاری از من عکس گرفت. هوا بارانی بود و قطرات باران به کندی بر زمين می باريد. در مقر جديد ابتدا تعدادی از پتوها را به کنار شيشه و پنجره ها زديم تا نور بيرون نرود بعد که برنامه نظافت مقر تمام شد. نماز مغرب و عشا خوانديم و بعد با کاظم فتاحی نشستيم پيش هم ، آر پي جي داشتم و کاظم فتاحی هم کمک من بود.


 در اين مدت علاقه ای خاص به کاظم پيدا کرده بودم کاظم بی اندازه به دلم گشته بود که فردا برنامه ای خاص برايم پياده می شود وقتی به کاظم گفتم زياد ناراحت شد و گفت: من اصلاً تو را تنها نمی گذارم هوا بارانی بود و تاريک ساعت در حدود 7 شب بود. شام خورديم و از اينکه کاری نداشتيم خوابيديم ولي به دلم گشته بود که امشب مي رويم جلو. بچه ها هم خوابيدند ولی من بيدار بودم. بيشتر از همه اوقات ساکت و مظلوم به نظر می رسيدم سعی می کردم کسی را از خودم نرنجانم.

عمو برات و ساخت جاده

 نزديکی های ساعت نه بود که آماده باش زدند بچه ها بيدار شدند عمو برات از اول شب با بلدوزر جاده درست کرده بود بعد از اينکه همه آماده شديم در تاريکی به راه افتاديم قسمتی از راه را با ماشين رفتيم و بعد مسير باقي مانده را پياده طی کرديم. ساعت در حدود يازده شب بود. رسيديم به يک مدرسه در ابتدای مالکيه دوم جلوي مدرسه يک کانال به خاکريز عراقي ها متصل می شد و تيرهاي مستقيم عراقی ها از داخل کانال عبور می کرد ولي ما مجبور بوديم در آنجا بمانيم چون جای ديگر نبود. هوا در تاريکی محض فرو رفته بود و مرتب خمپاره های منور برای چند لحظه فضا را روشن می کرد.

ضربات کوبنده باران و فکرم در دنیایی دیگر

 گاه گاه تيربارهای عراقی ها کار می کرد بعضي اوقات هم چند توپ به طرف شهر و خانه های اطراف می زدند. ريزش باران شدت بيشتری به خود گرفته بود. هر لحظه ضربات کوبنده باران انديشه هايم را به دنيائي ديگر سوق مي داد. کانال از آب وضع بدي پيدا کرده بود کف کانال گل شده بود خواب زيادی چشمانم را گرفته بود. دقايقي چند در باران رو به بالا مي خوابيدم و با اينکه باد سردي مي وزيد ولي از فرط خستگي خوابم برد ساعت تقريباً 1:30 شب بود تمام لباسهايم خيس شده بود آمدم پيش ابوالفضل و مسعود آنها را زياد دوست داشتم. اين دو نفر تازه به جبهه آمده بودند از جريانات گذشته براي آنها صحبت کردم. ديگر خسته شده بودم هر چه انتظار مي کشيدم که هر چه زودتر صبح شود فايده اي نداشت.

خنده و ترس در کانال

 هنوز باران مي باريد گفتم بلند شوم و نماز شب بخوانم. کف کانال زياد گل بود و نمي شد. از کانال بيرون آمدم در نزديکي مدرسه يک تانکر آب بود به طرف تانکر آب رفتم. چند بار ليز خوردم بعد از اينکه وضو گرفتم کمي به اين طرف و آن طرف رفتم که يک تکه پارچه يا مقوا يا تخته پيدا کنم که زير زانويم بگذارم هر چه گشتم چيزي پيدا نکردم با نا اميدي به طرف کانال آمدم که يک سفيدي توجه مرا به خود جلب کرد به طرف او رفتم بعد از اينکه شکر خدا کردم دست کردم آنرا بردارم وقتي دستم به آن خورد يک مرتبه سگ هيکل داري از زمين با پاس بلند از جا پريد. يکه اي خوردم زانوهايم شل شد و قلبم با سرعت مي زد يک استغفرالله گفتم و از کار خودم خنده ام گرفت.

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده