«مادر و مربي شهيدان»
نشست توي ماشين، عقب ماشين. كسي كه پشت رل بود، مرد كناري اش را به ابوالفضل معرفي كرد.
ـ ايشون كم سن و سال ترين بسيجي زمان جنگ سيرجان هستن.
ابوالفضل سرش را خم كرد و او را نگاه كرد.
ـ چه جالب!
مرد جوان خنديد. هيچ وقت فكر نمي كرد روزي به كسي كه نمي شناخت، اين طوري معرفي شود. مي دانست كه صحبت هاي او و ابوالفضل به همين جمله ختم نخواهد شد.
درست حدس زده بود. ابوالفضل ضبط صوتش را درآورد و داد دست او.
تا مقصد، سي وپنج كيلومتر فاصله بود. مي دانست كه بايد تمام راه را حرف بزند. اين را از چهره ي منتظر ابوالفضل فهميد. ترجيح داد از مادربزرگش بگويد. اين را به ابوالفضل هم گفت. او هم قبول كرد.
اسمش داوود بود؛ داوود افضلي پور. نوه ي دختري ربابه ارجمند بود كه تنها پسرانش شهيد شده بودند. اسم يكي شان امان الله بود و آن يكي احمد.
ربابه در سال 1304 به دنيا آمده است؛ در روستاي «پاريز». مادرش از سادات بزرگوار بود. پدرش، ميرزا محمدعلي هم مردي مؤمن بود.
محمدعلي كشاورزي مي كرد. با كشاورزي بچه هايش را بزرگ كرده بود؛ اما به سختي. پنج تا دختر داشت و دوتا پسر.
ربابه در سن شانزده سالگي ازدواج كرد؛ با نبي الله. او اهل روستاي «گويين» بود.
نبي الله پيله ور بود. وسايلي را از منطقه ي سيرجان مي خريد و در شيراز مي فروخت. از آن جا هم انجير و چيزهاي ديگر مي آورد براي فروش در سيرجان.
غير از امان الله و احمد، پنج تا دختر هم برايشان متولد شد. اسمشان را گذاشتند؛ معصومه، صغري، زهرا، فاطمه و نرگس.
امان الله، دوم آذرماه سال 1324 به دنيا آمده بود. او فرزند بزرگ خانواده بود. احمد هم فرزند ششم بود. اول خردادماه سال 1335 به دنيا آمده بود.
هنوز بچه ها از آب و گل درنيامده بودند كه نبي الله ربابه را تنها گذاشت. او به رحمت خدا رفت.
او غير از پيله وري، كشاورزي هم مي كرد؛ توي حاجي آباد گويين. وقتي فوت شد، ربابه مجبور شد براي اين كه خرج خورد و خوراكشان را درآورد، سر همان زمين ها كار كند. خودش كار مي كرد، امان الله هم كمكش مي كرد.
كشاورزي كفاف خرج چندتا دختر دم بخت و چندتا بچه ي كوچك را نمي داد. كمي بعد، از گويين آمدند پاريز. آن جا كه آمدند، امان الله رفت معدن مس سرچشمه براي كار.
آن موقع فقط مادر داوود ازدواج كرده بود. شوهرش قبل از او يك بار ازدواج كرده بود و از همسر اولش بچه داشت. او كه فوت كرده بود، با مادر داوود ازدواج كرده بود.
آن زندگي مشترك هم خيلي طول نكشيد. سال 1347 ازدواج كرده بودند. سال 1353 مادر داوود سر به دنيا آوردن يكي از پسرهايش از دنيا رفت.
ربابه غير از آن دخترش، يكي از پسرهايش را هم از دست داده بود. او در چهارده سالگي مريض شده بود و مرده بود.
اين ها همه مال وقتي بود كه هنوز انقلاب نشده بود.
با پيروزي انقلاب و تشكيل سپاه سيرجان، امان الله و احمد جزو اولين كساني بودند كه به عضويت سپاه درآمدند. چند وقت بعد هم اعزام شدند مهاباد؛ هردوتايشان. تا مدتي، مدام مي رفتند و مي آمدند.
جنگ كه شروع شد، رفتند مناطق عملياتي جنوب؛ هردوتايشان. توي جبهه چندين بار مجروح شدند. جفتشان هم توي يك سال شهيد شدند. احمد زودتر، امان الله ديرتر؛ حدود شش ماه بعد.
يك بار وقتي با هم رفته بودند جبهه، يكي شان مي افته داخل كانال آب. هوا خيلي سرد بوده. آن يكي مي نشيند به گريه كردن؛ از اين كه آن يكي توي سرما خيس شده!
احمد در مهران، عمليات كربلاي يك به شهادت رسيد؛ يازدهم تيرماه سال1365. تركش خورده بود به چند جاي بدنش.
روزي كه جنازه ي احمد را آورده بودند، امان الله رفته بود توي قبر كه دفنش كند. كساني كه اطرافش بودند، شنيده بودند كه گفته بود: «خدايا اين قرباني ناقابل رو از ما قبول كن! از تو ممنونم كه چنين برادري به من دادي. خدايا، قسمت مي دم كه به شش ماه نرسه دوري من از برادرم. من رو هم شهيد كن!»
اين ها را گفته بود، بدون اين كه يك قطره اشك جلوي كسي بريزد!
احمد ثبت نام كرده بود براي مكه. به رفتن نرسيد، شهيد شد. امان الله به نيابت از او رفت مكه. توي همون فاصله ي شش ماهي كه بين شهادتشان بود.
امان الله توي تعاون سپاه بود. يك بار رفته بودند كه خبر شهادت شهيدي را به خانواده ا ش بدهند. وقتي رفته بودند جلوي در خانه شان، ديده بودند نيستند؛ رفته بودند پاريز. يكي از معتمدان محل را همراهشان برده بودند كه به خانواده ي شهيد خبر دهند.
توي راه، مدام امان الله لباس سپاهش را درمي آورده و دوباره تن مي كرده. يك بار مي گفته كه «اگه با اين لباس بريم، خانواده ش شوكه مي شن!»
دوباره تنش مي كرده و مي گفته كه «نه، اتفاقي نمي افته!»
وقتي رسيده بودند آن جا، عاقبت هم اين ها چيزي نگفته بودند. همان معتمد محل به خانواده ي شهيد گفته بود كه «پسر تون زخمي شده. بايد بياييد سيرجان.»
هم نبي الله و هم احمد، فرمانده گروهان بودند. گروهان حزب الله، گردان چهارصدوشانزده عاشورا، لشكر ثارالله.
امان الله روز شهادتش رفته بود شكار تانك. سه چهارتا گلوله خورده بود به شكم و پا و دستش. تا شب نتونسته بودند ببرندش عقب. وقتي هم برده بودندش، نشده بود برايش كاري كنند. توي بيمارستان شهيد شده بود؛ بيست ويكم دي ماه سال 1365، كربلاي پنج، شلمچه.
احمد را همراه حدود بيست شهيد ديگر آوردند و امان الله را همراه حدود سي وپنج شهيد ديگر.
دو سال بعد از شهادت امان الله، همسر او نيز فوت شد. وقتي از كلاس قرآن برمي گشت خانه، در سانحه ي تصادف كشته شد.
براي ربابه، رفتن امان الله، عصاي دستش كم نبود؛ او ماند و يتيم هايش. او شد سرپرست بچه هاي امان الله. پنج تا بچه بودند كه كوچكترينشان، علي، دو سال داشت.
وقتي خودت مي ماني و خودت، ديگر فرصتي براي فكر كردن نداري. ديگر جايي براي تصميم نمي ماند، بايد ادامه دهي. بايد هر طور هست، جاده اي كه در آن سرگردان شده اي به پايان برساني. هر چه قدر كه خودت را دلداري بدهي كه تنها نيستي و كسي هست، هست ولي باز تنهايي!
اين راه توست، اين امتحان توست، قرار است باران طراوت از دستان تو جاري شود. قرار است دستان تو نگاهبان پنج قلب كوچك تپنده باشد!
سخت است، اما بايد ادامه دهي!
براي ديگران به قدر چشم بر هم زدني بود، اما براي خودش ثانيه به ثانيه اش را زندگي كرده است. جاي همه شان نفس كشيده بود، رشد كرده بود. آن ها اوج گرفته بودند و او در هر ثانيه توي خودش شكسته بود. نه اين كه گله اي داشته باشد، طعم تمام آن ثانيه ها برايش دوست داشتني بود.
بچه هاي امان الله را بزرگ كرد. همه شان را فرستاد دانشگاه. همه شان را خوب بار آورد؛ آن طور كه پدر و عمويشان را بار آورده بود.
فرزند بزرگ شهيد، دختري است به نام فاطمه كه متخصص گوش و حلق و بيني است. پسر دوم شهيد، محمد است و در سيرجان مطب دندانپزشكي دارد. پسر سومش، احمد است كه او هم در سيرجان مطب دندانپزشكي دارد.
چهارمين فرزندش دختري است به نام زهرا كه مشغول گرفتن تخصص داروسازي اش از دانشگاه شهيد بهشتي است. علي هم چند ماهي است كه از دانشگاه اهواز در مهندسي نفت فارغ التحصيل شده و مشغول خدمت سربازي است.
زهرا در رشته ي خودش، چند مقاله دارد كه در ايران، آلمان و تركيه رتبه ي اول را به دست آورده است.
از احمد هم سه دختر به يادگار ماند. سه تايشان هم ازدواج كردند. دختر بزرگش ديپلم و كارمند منطقه ي ويژه اقتصاديه. زينب ديپلم است و كارمند شهرداري. زهرا مهندس كشاورزي است و توي شهرداري كار مي كند.
ربابه نزديك هشتادوسه سال سن دارد. ناراحتي قلبي دارد و گوش هايش سنگين است. اما چون بيماري پاركينسون دارد، نمي تواند سمعك بگذارد. لرزش دست هايش نمي گذارد كه سمعك توي گوشش بماند.
با اين حال وقتي مي بيني اش، آن قدر خوش رو و خوش صحبت است كه باور نمي كني اين همان زني است كه چون شيرزني در تمام اين سال ها مثل دژي محكم پشت بچه هايش و فرزندان بچه هايش ايستاده است!
داوود سكوت مي كند. به راه نگاه مي كند. ابوالفضل مي فهمد كه چند دقيقه ي ديگر بايد با او خداحافظي كند. از او مي خواهد كه كمي هم از خودش بگويد. مي گويد.
ـ من دبير آموزش و پرورش هستم؛ دبير تربيت بدني. سال شصت وهفت ازدواج كردم. اون موقع هفده سال داشتم. با خانم برادر شهيدم ازدواج كردم؛ برادر ناتني ام، محمد.
او سال شصت ويك شهيد شد. در عمليات بيت المقدس و آزادسازي خرمشهر.
برادرم سه تا دختر داشت كه يكي شون ازدواج كرده. دوتاشون هنوز مجرد هستند. خودمون هم چهارتا بچه داريم.
من كوچكترين بسيجي سيرجان هستم. آن زمان چهارده سالم بود. سال شصت وشش بود كه براي اولين بار رفتم جبهه.
داوود ضبط صوت را خاموش مي كند و به ابوالفضل مي دهد. ابوالفضل از او تشكر مي كند. داوود خداحافظي مي كند و مي رود و او مي ماند با فكرهاي درهم و برهمي كه بايد منظمشان كند.
با خودش مي انديشد كه چه قدر زود رسيدند!
توي ذهنش سعي مي كند تصوير مادربزرگ داوود را بسازد. پيرزني كه دستانش مي لرزد و به روي او لبخند مي زند.
نه تصوير قشنگي نيست!
زني كه قامتش خميده نيست. ستون بدنش محكم است. هنوز پشتيبان بچه هاي پسرش است. خوش صحبت و خوش اخلاق است. دوست داشتني است و دستانش مي لرزد!
دوباره تصوير ساختگي اش توي ذهنش موج برمي دارد.
زني را توي ذهنش مي سازد كه جاي تنها پسران شهيدش ايستاده است و هنوز محكمترين پناهگاه براي فرزندان آن هاست.
ابوالفضل انگار كه يك قاشق عسل به سمت دهانش آورده باشند و پس كشيده باشند، توي ذهنش دارد به دنبال چيزي كه نمي داند چيست تقلا مي كند. دلش مي خواهد از سرنوشت بچه هاي شهيد بيشتر بداند.
دلش مي خواهد بداند حالا كه به مدارج بالاي علمي رسيده اند، زندگي شان آن طوري هست كه مي خواهند؟
دلش مي خواهد بداند آيا اين همان چيزي است كه توي زندگي شان مي خواستند؟
چيزي توي ذهنش مي دود و تا اعماق ذهنش فرو مي رود. اما مي خورد به بن بست و برمي گردد!
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده