فرمانده مدافعین حرم مطهر حضرت زینب کبری سلام الله علیها
روزي كه مي خواستند بروند، چند بار تماس تلفني با او داشتم. ساعت يازده بود كه دوباره تماس گرفتم و جوياي رفتن ايشان شدم. در پاسخ گفتند:...

بسم الله الرحمن الرحیم

تولد: در سحرگاه روز شنبه اول تیرماه سال 1347 مصادف با 21 ماه مبارک رمضان (سالروز شهادت مولای متقیان حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام) در شهر شیراز وخانواده ای مذهبی ، دردامان مادری متقی ، دیده به جهان گشود.

شهادت : در یکشنبه اول تیرماه 1393 که مصادف با سالروز تولدش بود، گویا نداء ارجعی را به وضوح شنیده بود، با مادر،برادران، فرزندان، خواهر وهمسرش تلفنی تماس گرفت واز همسرش حلالیت طلبید. و در حوالی زوال ظهر روز دوشنبه 2/4/93 (دقیقاً مطابق با تاریخ خاتمه اعتبار کارت ملی اش ) و مقارن با تکمیل سن 46 سالگی، درحالی که بهمراه یکی از همکارانش (شهید حشمت اله سهرابی ) عازم انجام مأموریت بودند، دردام تله انفجاری گروههای تکفیری افتاده ، شربت شهادت را نوشیده وجان خود را فدای دفاع ازحرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (س) کرده ودرجوار شهدای کربلا عندربهم یرزقون شدند .

روحش شاد و یادش گرامی باد


مادر شهيد مي گويد:
«پسرم خيلي مهربان و دلسوز بود. محبت خاصي به همه ي خانواده داشت و با بقيه ي بچه هايم فرق مي كرد. با اين كه در تهران سـاكن بـود و كمتـر وقـت مي كرد به شيراز بيايد، اما هر فرصتي پيش مي آمد، به شيراز مي آمـد و همـه ي كارهاي عقب مانده ي ما را انجام ميداد. بار آخري كه سوريه بود، من اصرار كردم كه بـراي سـالگرد پـدرش نيايـد. حتي به بچه ها گفتم كه به او نگويند مراسم چه تـاريخي اسـت. امـا او بـا هـر زحمتي بود، خودش را به تهران رسانده بود و با خانواده اش بـه شـيراز آمدنـد و براي مراسم زحمـت زيـادي كشـيدند. حتـي پخـت و پـز و آشـپزي مراسـم را خودشان انجام دادند. هر وقت سر سفره مي نشستيم، اول غذا را براي همه مـي كشـيد. گوشـت و مرغي اگر بود، بين همه تقسيم مي كرد و گاهي به خودش چيزي نمي رسيد. هر كس تهران كاري داشت به او زنگ ميزد. فاميـل و غريـب و همسـايه برايش فرقي نداشت. هر كس كه از او كاري ميخواست، انجام مـيداد و هـيچ گاه بهانهي نميتوانم و نميشود، نمي آورد. هميشه به من ميگفت هر مشكلي داري فقط به خودم بگو؛ نمي خواهد بـه كس ديگري بگويي. برايش كه درد دل ميكردم، ميخنديد و آرامـم مـي كـرد.


همسر شهيد ميگويد:

روزي كه مي خواستند بروند، چند بار تماس تلفني با او داشتم. ساعت يازده بود كه دوباره تماس گرفتم و جوياي رفتن ايشان شدم. در پاسخ گفتند: «ديـدارمون بـه اونور!» من كه شب قبل به ايشان گفته بودم اگر جور شد ما را هم براي زيارت ببرد، خودم را به ندانستن زدم و گفتم كه ميخواهي ما را هم ببري؟ گفتنـد: «نـه خـانم، ميگم ديدارمون به اونور!» و اين در حالي بود كه او قبـل از حركتشـان بـا همـه ي دوستان و آشنايان، به طرز عجيبي خداحافظي كرده بودند. در اين يك سالي كه ايشان به سوريه رفت و آمد داشتند، اين اولـين بـاري بود كه اين اتفاق مي افتاد. ايشان هميشه ما را براي شهادتشان آماده ميكردنـد. حتی بار آخر كه ميرفتنـد، عكسـي بـه پسـرم دادنـد و گفتنـد ايـن را بـراي اعلاميه ي شهادتم بدون آن كه درجه ام پيدا باشد، استفاده كنيد. آن قدر عاشـق شهادت بود كه هنگام نماز از ما مي خواست دعا كنـيم مرگـي غيـر از شـهادت نداشته باشد و هميشه به ويژه در يك سال اخير ما را بـراي شهادتشـان كـاملاً آماده كرده بودند.



منبع مرکز اسناد ایثارگران



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده