خاطره جانباز آزاده صمد قرباني
سهشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۴۰
سخت ترين خبر براي ما، خبر رحلت امام بود، مي خواستيم مراسم عزاداري بگيريم ولی اجازه نمي دادند و به ما مي گفتند بگوئيد مرگ بر خميني ولي ما مي گفتيم مرد خميني ...
بسم رب الشهداء و الصديقين
در مورخه 10/10/1365 شيميايي شدم هنگامي که رفتم ظرف غذا بگيرم به يکبارگي عراق گاز شيمياي خردل و تبول دار زد که اين گاز چند متري من پائين آمد در مرحله اول نفهميدم گاز شيميايي است گفتم صدام چيزي ندارد روغن سياه مي ريزد آن وقت از ناحيه چشم نابينا شدم و مرا به بيمارستان منتقل کردند در آنجا خبر رسيد که دکترها شهيد شده اند و من به کلي نااميد شدم آمدند اسم ما را نوشتند که اينها ديگر جزء شهيد هستند بعد از آنها ما را به تهران انتقال دادند در هواپيم از هوش رفتم بعد از يک هفته در بيمارستان تهران هوش آمدم که دکترها به من گفتند : کجا هستي گفتم : سومار گفت : نه شما شيميايي شده ايد الان در تهران هستيد .گفتم : چشم من کور شده است ، گفت : نه چشم ما کور شده بعد از آن با اتوبوس به شيراز آمديم در راه به خاطر آنکه نمي توانستيم نگاه نور کنيم سرمان به زير صندلي ها کرده بوديم ولي در ايست بازرسي که خبر از وضعيت ما نداشتند که مجروح جنگي هستيم ما را پيدا مي کردند متاسفانه در زمان خدمت زماني که عراق گاز شيميايي زد چند نفر از بچه ها به خاطر آنکه نتوانسته بودند فيلتر ماسک را باز کنند خفه شده و شهيد شدند بالاخره براي استراحت به خانه آمدم بعد از بهبودي نسبي دوباره براي اداي خدمت سربازي به جبهه برگشتم که بعد از 24 ماه خدمت در 4 ماه اضافه به اسارت نيروهاي بعثي عراق درآمدم زماني که اسير شديم ما را به الاماره بردند در آنجا اتاقي بزرگ بود که 300 نفر اسير در آن فرستادند و طي سه شبانه روز به ما آب و غذا ندادند دو نفر از اسرا صدا کردند که ما گرسنه هستيم و تشنه چند نفر عراقي ها آمدند گفتند :آب و غذا موجود است چه کسي آب و غذا مي خواهد دو نفر دستشان بالا کردند آنها را کنار ديوار بردند و آنچنان با مشت به پيشاني آنها کوبيدند که سرشان شکست باز سربازهاي عراقي گفتند چه کسي آب و نان مي خواهد و ما به خاطر ترس و وحشت گفتيم هچ کس چيزي نمي خواهد در آن سالن يک لوله آب رد مي شد که بچه ها کاشي ها را کنده بودند و با چاقو و ناخنگير آن لوله را سوراخ کرده و از آبش استفاده مي کردند ولي عراقي ها به ما مي گفتند شما با دسته گل نيامده ايد چون با تفنگ آمده ايد و برادران ما را کشته ايد ما آب و غذا داريم اما به شما نمي دهيم اگر با دسته گل آمده بوديد ما مثل گل با شما رفتار مي کرديم بعد از سه روز به بغداد رفتيم يک روحاني بود که با لباس در صندلي جلو نشانده بودند در راه که به دژبان مرکز رسيديم آب روي آن مي ريختند و با حالت خيس شده او را به طرز فجيعي کتک مي زدند اما ما جرات نمي کرديم سرمان بالا بگيريم و نگاه کنيم که آنها چطوري با اين روحاني رفتار مي کنند آنجا در اتاق 3×3 30 نفر جاي مي دادند هنگام خواب به خاطر کمبود جا نيروهاي عرقي مي آمدند با کابل بچه ها را مي زدند و افرادي که چاق تر بودند مي خوابانيدند سينه ديوار و متکاي ديگران مي کردند و مي گفتند در طول اين جا به جايي ما بين هزار نفر صد نفر تلفات داشته باشند در ماه محرم نمي گذاشتند عزاداري کنيم از آنها مي خواستيم که روز تاسوعا و عاشورا سه روز عزاداري کنيم هنگام عزاداري گريه مي کرديم افسر عراقي مي گفت براي چه گريه مي کنيد اين که عيب است باز مي گفتند به جاي عزاداري شما بايد تيم فوتبال تشکيل بدهيد و شادي کنيد به اجبار ما را وادار به دست زدن مي کردند و مي گفتند حالا خوب است يا آن وقت ولي ما از ترس مي گفتيم حالا زمان خبر شدن رحلت امام که سخت ترين خبر براي ما بود مي خواستيم مراسم عزاداري بگيريم که اجازه نمي دادند به ما نمي گفتند بگوئيد مرگ بر خميني ولي ما مي گفتيم مرد خميني که با اين جملات بيشتر داغ دلمان تازه مي شد مي گفتند چرا شما دلتان براي امام و رهبرتان مي سوزد مگر پير است مي گفتيم بله چون امام و رهبر ما است دوستش داريم در آنجا اصلا نظافت رعايت نمي شد مخصوصا زماني که غذا تقسيم مي شد افسران عراقي تايد در آن مي ريختند يکي از بچه هاي ايراني که مسئول آشپزخانه بود هر چند داد مي زد تايد در آن ريخته اند نخوريد اسرا به خاطر گرسنگي زياد مي خوردند که به همين خاطر خيلي از بچه ها مريض مي شدند و اسهال مي گرفتند يکي از اسرا به عراقي ها گفت : آب براي خوردن گل آلود است ، گفت : نخوريد ، آنها رفتند با تانکري که از قبل براي فاضلاب استفاده مي کردند آب آورده به ما گفتند ليوانها به دست بگيريد رديف شويد و اگر هر کدام از شما يک قطره آب روي زمين ريخت او را مي کشيم که ما هم از ترس جان آن آب کثيف و نجس مي خورديم . هر چند روز يک بار ما را لخت مي کردند مي گفتند بايد باز ديد شويد که جايي از ديوار نکنده و سوراخ نکرده باشيد بعد از بازديد با يک شوط آمار سه بايد هر کس در بين جمعيت زياد داخل سالن لباس خود را پيدا مي کرد و مي پوشيد در آن زمان براي زيرانداز يک پتو به سه نفر مي دادند . يک درخت نارنج بود که به خاطر گرسنگي زياد علاوه بر نارنج بچه ها تمام برگهايش را خورده بودند . سه ماه دژبان مرکز بوديم در اين سه ماه حمام نداشتيم مي آمدند تايد در يک ديگ مي کردند مثل بذر گندم روي ما مي پاشيدند بعد به وسيله تانکر آب روي ما مي پاشيدند بعد از الاماره به بغداد و بعد به تکريت رفتيم که در آنجا به خاطر جمعيت زياد اسرا در اتاقها زمان وارد شدن افسران به خاطر بوي کثيف و نامطبوع از ماسک استفاده مي کردند آنقدر نظافت بي ريخت بود که ما شپش از لباسهاي خود مي تکانديم زماني که در شهرها ما را مي گرداندند زنها دست مي زدند و شادي مي کردند و مي گفتند : حبيبي يا صدام ، آب دهان روي ما مي ريختند و با زدن سنگ سرمان را مي شکاندند. در تکريت 900 نفر در يک سوله بوديم که حتي نمي گذاشتند براي آب خوردن يا دستشوئي بيرون بيائيم که بچه ها از شدت تشنگي ادرار خود را مي خوردند ، حدود هزار نفري که آنجا بود 73 نفر شهيد شدند و يکي از اسرا به نام مسعود شفاعت که بچه لار بود تعداد ، تاريخ و روز شهادت بچه ها را مثل کامپيوتر در ذهن ضبط مي کردند که نيروهاي عراقي به او مي گفتند : بلبل خميني در دژبان مرکز به ما گفتند سالگرد صدام است امروز با دست زدن شادي کنيد تعدادي از اسر با هم هماهنگ شدند شروع به دست زدن کردند يکي از بچه هاي تهراني مي گفت: صدام خر است ما مي گفتيم خيلي خر است آنها که زبان ما نمي فهميدند مي خنديدند اما يکي از بچه هاي اهواز که جاسوسي مي کرد اين خبر را به افسران عراقي داد آمدند او را گرفتند بردند 150 تو گوشي زدند . 150 باطوم کف دستها و 150 باطوم کف پاهايش زدند سرش به خاطر تو گوشي زياد خيلي بزرگ شده بود به طوري که چشمانش نمي ديد رواني شد او را را در آبهاي گرم خوابانيدند . آن قدر او را زدند که شهيد شد در عراق که بوديم يک پسر بچه 13 ساله با خانواده اسير شده بود روزي آمدند او را تنبيه کنند من دست جلوي افسر عراقي گرفتم و گفتم جاي آن مرا بزنيد و 6 کابل به جاي خود و آن پسر خوردم که آمدند خيلي مرا زدند گفتند : چرا اين حرف زده ايد هر کس بايد سهميه خودش بخورد در آنجا دستشوئي نبود زماني که لوبيا مي آوردند بچه ها در ظرف لوبيا باز مي کردند براي دستشوئي از آن استفاده مي کردند که روز بعد ما را مجبور مي کردند داخل آن ظرف لوبيا غذا بخوريم يک پسر زنجاني بود که روز کنار سيم خاردار نشسته بود آمدند او را گرفتند گفتند : شما قرار نقشه داشته ايد بايد در چاه فاضلاب شيرجه بزنيد و سرتان در آن بکنيد هر چند اصرار کرد که من مسلمانم نمي توانم اين کار را بکنم قبول نکردند و او را مجبور به اين کار کردند که بعد از اين اتفاق لال شد . باز يک اسير ايراني زماني که در ايران خدمت مي کرده عقد نامه اش به عنوان اينکه متاهل است فرمانده به او اجازه خانه رفتن بدهد در جبهه مي آورد بعد از اسارت آن عقدنامه به افسران عراقي نشان مي داد که به فکر خودش شايد او را آزاد کنند ولي عقدنامه اش را پاره کردند و آنقدر او را زدند که شهيد شد يک پسر مرد عراقي دنبال بچه اش که سرباز بود گم شده بود مي گشت که آن هم اسير شده بود و پهلوي ما بود روزي به افسران عراقي گفت : من سه ماه حمام نرفته ام چرا شما آب حمام گرم نمي کنيد عراقي ها آب حمام گرم کردند او را بردند زيرا شير آب داغ نگه داشتند و کابل او را به طرز فجيعي کتک زدند به طوري که تمام پوست بدنش ريخته بود .بالاخره تمام حرفهايم را در يک جمله خلاصه مي کنم و آن حرف اين است که در طول اسارت هميشه گرسنه و تشنه بوديم اما با تحمل سختي ها و شکنجه ها نگذاشتيم حرمت و وجود امام زير سئوال برود و ارزش و اهميت انقلاب اسلامي و مرزهايش کاسته شود .والسلام منبع: مرکز اسناد ایثارگران
نظر شما