گفتگو با جانباز و آزاده سیف اله فاطمی نیا و مرور خاطرات تلخ شب کربلای 4
سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی بهانه دیداری شد با جانباز و آزاده ای که در 14 سالگی به اسارت می رود آزاده سرافراز «سیف اله فاطمی نیا»
در چه سالی اعزام شدید:
در سال 64 سیزده سالم بودم که اعزام شدم. نزدیک به یک سال در جبهه بودم. دوره غواصی را در همان سال دیدم و بعد عضو یگان دریایی شدم (گردان ابوالفضل لشکر المهدی)
از نحوه ی اسارت بگویید:
شب عملیات کربلای 4 بود. از محور ما 15 نفر برای عملیات اعزام شدند که فقط 3 نفرمان زنده ماندیم مابقی شهید شدند . ما همچنان پیش می رفتیم که ناگهان در دل عراقی ها قرار گرفتیم به اصطلاح کاملا در حالت نعل اسبی بودیم(یعنی دور تا دورمان محاصره بود و فقط پشت سرمان باز بود) . مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. وقتی برگشتم دیدم تعدادی شهید و تعدادی زخمی شدند مجبور شدیم همان جا بمانیم نزدیکی های صبح بود که زخمی شدم (از ناحیه کمر تیر مستقیم خوردم پاهایم موج انفجار گرفت و دستم ترکش خورد)
خودم را به نی زار رساندم .
دو تن از دوستانم به نام علیرضا جهان فرد و نوربخش که در نزدیکی من زخمی افتاده بودند به دست یکی از بعثیون با تیر خلاصی به شهادت رسیدند (بعد از اسارت که آمدیم مکان را برای تفحص گفتیم که جنازه هایشان آمد)
حدودا شش شبانه روز در نی زار بودم . خودم را پوشانده بودیم که عراقی ها مرا نبینند و ولی آنها به قدری نزدیک بودند که حتی پوکه های تیر شان به سرم می خورد. غذایم نی بود نی را میشکافتم و وسطش را می خوردم هوا خیلی سرد بود جزر و مد اروند هم مصیبتی دیگر بود تمام بدنم خیس آب بود زخم هایم عفونت کرده بود و پاهایم کاملا ورم داشت درد در تمام بدنم میپیچید.
بعثی ها هنوز کمین کرده بودند تا آخر متوجه شدند و دستگیرم کردند.
مرا به خط دومشان بردند .
سرلشکرشان پرسید: مشکلت چیه ؟ گفتم میبینی که ....
دکتری را صدا زد و گفت : این را مداوا کن...
مرا به داخل کانکسی بردند تیر را همان جا بدون بی هوشی از بدنم در آوردند از شدت درد بی هوش شدم .
چشمهایم را باز کردم سلام کرد. یکی از بچه های اصفهان بود. دیدم قوطی پر از آب و یک باند را در دست دارد و با باند لبهای مرا خیس می کند.
گفتم اینجا کجاست؟ گفت تیر را از کمرت در آوردند و ضعیتت خوبه و مشکلی نداری .
از آن زمان تب و لرز کردم به حدی تب کردم که هذیان می گفتم ...
بعد از آن قسمت بردنمان داخل یک سالنی که خیلی بزرگ بود. عکس صدام را گذاشته بودند . با وجود اینکه من زخمی بودم دستم را از پشت بستند خون از دستهایم سرازیر شد و روی زمین ریخت .
گفتند: این عکس عکس کیه؟
ماهم گفتیم: صدام
دو دستی تو گوشمان زد و گفت: بگو، سید الرئیس القائم صدام حسین ابو زوار
خب ما هم عربی بلد نبودم. و نمی توانستیم بگوییم آنقدر مرا زدند که بیهوش شدم. از دستم خیلی خون رفته بود.
چند روز غذا نخورده بودم . به قدری حالم بد شد که مرا به بیمارستان زبیر بردند.
حدودا 20 روز در بیمارستان زبیر بودیم . در آن بیمارستان دو دکتر شیعه بودند(به گفته خودشان مقلد امام بودند) . این دو نفر اگر نبودند ما از بین رفته بودیم.
ساعت 2 شب مادرش سوپ درست می کرد و برای اسرا می اورد. دکترها زخم هایمان را عوض می کردند و به ما می رسیدند . روزکه می شد بعثی ها می آمدند و پانسمانی که می خواستند عوض کنند بدون اینکه چیزی روی زخم ها بریزند پانسمان را می کشیدند و با گوشت از زخمها جدا میشد. به اندازه ای بود که زخممان خون ریزی می کرد. اگر چیزی هم می گفتیم کتکمان می زدند .
در سالنی که ما بودیم 4 تا تخت داشت با 6 مریض 2 تا از بچها روی زمین خوابیده بودند وقتی پانسمان این ها را عوض می کردند خون فواره می زد و از روی تخت ما روی زمین می ریخت .
چند روزی گذشت و وضعیتم بهتر شد .
به زندان عراش انتقالمان دادند.که اتاقهایش 2*2 یا 3*3 بودند . ما 56 نفر در یک اتاق 3*3 بودیم. جایی برای خوابیدن نبود نوبتی کنار دیوار می نشستند 2 ماه در این اتاقها بودیم که بعد از آن به اردو گاه مفقودین انتقالمان دادند ...