مصاحبه با والدین شهید مدافع حرم بهزاد سیفی
ای شهید!می دانیم که شهید و شهادت الفاظی هستند که بالاترین مفاهیم ارزشهای اللهی و انسانی را در خود نهفته دارد و تو به این مفاهیم دست یافته ای!
جسم و لباس تو از ناحیه ی روح تو کسب شرافت کرده که نیازی به غسل و کفن نداری!
و شما، باردیگر ثابت کردید ،مسلمان حقیقی شرف و عزت خود را ازاهل بیت گرفته!
ثابت کردید شما سربازان امام خامنه ای،ادامه دهنده ی راه سربازان امام خمینی و قبل تر سربازان ائمه اطهار،سلام الله علیهم هستید و این راه تا ظهور حضرت حجت(عج الله) ادامه دارد…
در اولین سالگرد شهادت شهید بهزاد سیفی، به سراغ والدینش آمدیم تا گفتگویی داشته باشیم از لحظات شیرین زندگی بهزاد .
لطفا خودتان را معرفی کنید؟
پدر : بمانعلی سیفی هستم فرزند احمد، متولد روستای پرین بازنشسته آموزش و پرورش و در حال حاضر به کشاورزی مشغولم.
مادر : نوری کریمی هستم فرزند بارونی متولد روستای پرین .
خانم کریمی از روز تولد بهزاد بگویید ؟در چه سالی متولد شدند؟
شهریور 56 بود اون روز هوا مانند یک روز بهاری ، خیلی خوب شده بود . بهزاد در همان روزمتولد شد.
بعد از تولدش پرستار با تعجب به من گفت: این پسر ختنه شده!!!!!
همه تعجب کردیم ولی حقیقت داشت، بهزاد ختنه شده به دنیا آمد و این باور نکردنی بود ... هنوز 10 روز از تولد بهزاد نگذشته بود که به روی من لبخند میزد.
ایشان فرزند چندم خانواده بودند؟ فرزند دوم
سبک زندگی شما در رابطه با تربیت فرزندانتان
چگونه بوده؟
حقیقتأ یک زندگی ساده و معمولی داشتیم و تاکنون هم به همین شیوه بوده .
چه نکاتی را در زندگی رعایت کردید؟
در زندگی ما چه حال و چه گذشته حتی از زمان پدربزرگانمان حلال و حرام برایمان خیلی اهمیت داشت و همیشه معتقد بودیم که خداوند ناظر بر اعمالمان بوده ، به خاطر خدا هیچ وقت غافل نبودیم و مطمئنأ لقمه حلال خیلی تأثیر گذار است .
یکی از تاثیرات لقمه حلال این بود که ما با بهزاد و خانواده به سفر مشهد رفتیم در جاده شمال، ماشینی همینطور به ما چراغ میزد. به بهزاد گفتم: یک ماشین دنبال ما هست ، بهزاد کنار گرفت و به سراغ راننده رفت. من هم به دنبالش رفتم . یک مرد بسیار متشخص بود و با کمال محبت و احترام درخواست مبلغ 20 هزار تومان کرد و گفت همه کارتهایش را در منزل جا گذاشته و برای بنزین کم دارد همش میگفتم به چه ماشینی تقاضا کنم که باور کند و بهم کمک کند و خجالت نکشم به دلم افتاد از ماشین شما تقاضا کنم بهزاد مبلغ را بهش داد و آن شخص هرچه اصرار کرد که شماره کارتی بهش بدهیم که پول را به ما پس بدهد بهزاد قبول نکرد و گفت به خاطر حضرت زهرا این مبلغ را دادم . مرد لبخندی زد و گفت دیدم پشت ماشین شما یا زهرا نوشته بود به شما رو زدم و تشکر کرد و رفت هیچ وقت ذوق و اشتیاق آن روز بهزاد را فراموش نمیکنم .
و یکی دیگر از این تاثیرات : پسرم
بهزاد با وجودی که مستأجر بود و حقوق کمی داشت اما هر وقت به روستا می آمد مقداری
پول به مادرش میداد تا بین زنان بی سرپرست روستا تقسیم کند .
از دوران کودکی شهید برای ما تعریف کنید؟
مادر با لبخند: دوران کودکی شلوغی داشت خصوصأ از مدرسه که می آمد معلوم بود در مدرسه کلی اذیت کرده و همه خانه پر می شد از صدای بهزاد .
پدر:همیشه معلم های بهزاد به من شکایتش را می کردند ، خیلی وقتها از تنبیه بهزاد صرف نظر می کردند و می گفتند آخه با وجود همه شلوغی هایش خیلی دوستش داریم.
آقا بهزاد از چه تاریخی به عضویت سپاه درآمدند
؟
تقریبأ 15 سالگی وارد سپاه شد .
چه انگیزه ای باعث شد که شهید به عضویت آن نهاد در بیاید ؟
بهزاد اول برای نیروی انتظامی ثبت نام کرد اما نرفت. گفت : خدمت در سپاه را بیشتر دوست دارم، و وارد سپاه شد عشق فراوانی به انقلاب و رهبر داشت .
چه دوره هایی را دیده اند ؟به چه کیفیتی ؟
دوره توپخانه و دوره موشک . برای دوره آموزشی دوبار مشهد مقدس بودند که مدت زمانش یادم نیست ولی شش ماه همدان بود.
از فعالیتهای فرهنگی ، ورزشی آقا بهزاد برایمان بگویید؟
بهزاد خیلی کم در روستا بود اما وقتی برای دید و بازدید می آمد همه جوانان روستا را جمع می کرد و به انجام دادن کارهای فرهنگی در روستا تشویق می کرد و با بچه های روستا در زمین خاکی والیبال بازی می کرد. والبیبال ورزش مورد علاقه اش بود.
ایشان متاهل بودند ؟
بله . در چه سالی ازدواج کردند؟ هشت سال پیش ، سال 87 بود. می شه گفت سالگرد شهادت ایشان با سالگرد ازدواجشان در یک زمان است .
آقای سیفی از روز خواستگاری بهزاد برایمان تعریف کنید؟
پدر با لبخند: یکی از بستگانمان دختری را برای بهزاد به ما معرفی کرده بودند. ما برای دیدن دختر به نوراباد ممسنی رفته بودیم . خواهرم زنگ زد و با خنده گفت یک دختر برای بهزاد انتخاب کرده ام و او دیده و پسندیده . ما هم به ناچار برگشتیم و به انتخابش احترام گذاشتیم اما مادر در جریان نبود.
مادر شما خاطره ای از آقا بهزاد برایمان تعریف کنید.
پسرم به من خیلی وابسته بود وقتی سره سفره عقد نشسته بود به من اشاره میکرد که کنارش بنشینم گفتم بچه دیگه زن گرفتی از این به بعد باید کنار تو عروس خانم بشینه با لبخند دستم را گرفت و من را در کنار خود نشاند حتی وقتی با عروس سوار ماشین شدند با زهم آمد به سراغم و دستش را به دور گردنم انداخت و دوباره کنار خود نشاند همیشه سربه سرش میگذاشتم که زنت طلاقت میده کلی میخندید.
آقا بهزاد فرزندی هم دارد ؟ بله چند تا ؟
2 تا پسر علیرضا 7 ساله هست و احمد رضا 3 ساله . علیرضا در شب عاشورا به دنیا آمد من خیلی دوست داشتم نام حسین را برایش انتخاب کنم اما شخصی از هم محلی ها خوابی دیده بود که از بهزاد خواسته شده بود اسم پسرش را علی رضا انتخاب کند .
از خصوصیات اخلاقی شهید برایمان بگویید؟
مادر:بسیار شوخ و عاشق ولایت فقیه بود و همیشه همه دوستان را به پیروی از رهبر راهنمایی می کرد و در این کار بسیار جدی بود .
آقا بهزاد چگونه شما را آماده سفر به عراق و حضور در میدان جهاد کرد؟
مادر با لبخند : ما را خیلی سرگرم میکرد تا
زمینه رفتن برایش مهیا شود. هروقت سر صحبت باز می شد ما مخالفت می کردیم . در آن
سال ما قصد سفر به کربلا داشتیم . مارا راهی کرد. در این مدت که ما نبودیم با حاج
آقا ی مسجد محلمان خیلی صحبت کرده بود و از او خواسته بود که برای راضی کردن ما و
هم شهادتش دعا کند . بعد برگشت ما از سفر کربلا، بهزاد رفتنش را عنوان کرد، انگار
دهانمان بسته شده بود دیگر با بهزاد مخالفت نکردیم .
در چه تاریخی به عراق اعزام شدند و چندبار ؟
در بیست آبان چهار روز قبل از شهادتش اعزام شدند و اولین بار بود که اعزام می شد.
از آخرین تماس تلفنی بگویید آقا بهزاد حرفی یا سفارشی نکرد؟یک شب قبل از شهادت ساعت 23:30 با هم تلفنی صحبت کردیم . بهزاد آن شب حال عجیبی داشت ، می خندید. به من گفت: مادر شما به زیارت کربلا رفته اید ولی به سامرا نیامده اید دلتان بسوزد... من الان زیارت کردم و برای همه شما دعا کردم . گفتم : مادر خطرناک نبود؟ گفت: نه مادر جان با لباس شخصی رفتم... سفارش خاصی نداشت ولی خیلی خوشحال بود...
از نحوه شهادتش برای شما صحبت کرده اند ؟
بله. یکی از همرزمانش میگفت، محدوده ای که بهزاد می رفت چون خیلی خطرناک بود کمتر کسی از همرزمانش به آن منطقه می رفتند . اون روز که با ماشین نیروها را جهت پست دیده بانی جابه جا کرد؛ بعد از پیاده کردن نیرو، نیروهای داعشی ماشین بهزاد را به رگبار می بندد .همرزمش می گوید: هنگامی که بهزاد شهید شد صدای داعشی ها را میشنیدیم. که از بی سیم می گفتند: یکی از سرداران آنان را زدیم و زود برویم جسدش را برداریم و سرش را جدا کنیم . همرزمان شهید بعد از شنیدن این صدا به دنبال پیکر شهید گشتند و در بین اجساد عراقی ها پیدایش کردند .
از شهادتش بگویید چگونه مطلع شدید؟
همیشه میگفت به مادرم چیزی نگویید قصد رفتن به کربلا و دفاع از حرمین را دارم. رفتار و ذوق و اشتیاقی که داشت به دلم افتاده بود که بهزاد حتمأ شهید میشود .
اکثر مردم روستا خبر شهادت را
از طریق تماس تلفنی شنیده بودند ولی به خاطر رعایت حال ما چیزی نمی گفتند.
روز سختی بود...
حوالی ساعت 11 صبح بود برادرم باحالی دگرگون به منزلمان آمد و خبر شهادت بهزاد را به ما داد..
برایمان سخت بود بهزاد من ، پسری شوخ طبع ، خوشرو ... همیشه به من و مادرش احترام میگذاشت وخیلی با محبت بود.. حالا به شهادت رسیده!!!!
باورش برایمان سخت بود....
انتهای متن/