خاطره ای از شهید محمد کاظم حقيقت جانشين اطلاعات عمليات تيپ احمد بن موسي عليه السلام ؛ کدام حقیقت
کدام حقیقت
یک ساعتی از وقت ملاقات گذشته بود که پرستار وارد اتاق شد و با عصبانیت گفت : « آقای حقیقت شما چه خبرتان است که این همه ملاقاتی دارید ؟ »
سعی کردم با آرامی جوابش را بدهم . « حتما مشکلی پیش آمده که خارج از وقت ملاقاتی آمده اند .» خانم پرستار پشت سر هم غر می زد و اصلا توجهی به حرفهای من نداشت .
- پیر مرد و پیر زنی آمده اند و همه اش گریه می کنند . می گویند پدر و مادر شما هستند وچند سال است که از شما بی خبرند . مگر همین پیر مردی که پیش شماست پدرتان نیست ؟
تمام بدنم لرزید . نفس در قفسه های سینه ام مانند کوهی شده بود . عرق سردی بر پیشانیم نشست . با صدای مرتعش گفتم : « دست نگهدار ، فعلا آمادگی ملاقات ندارم .» پرستار با تعجب گفت :« باشد ، نگه شان می دارم .» و بدون اینکه چیزی بپرسد از در اتاق بیرون رفت .ناگهان سرم پر از صداهایی شد که چزیی از زندگی دوران نقاهتم شده بود . صدایی از اعماق وجودم دوباره به دنبال کسی می گشت که گم شده جهان خاکی بود .
سلام احوالپرسی و خداحافظی های شب عملیات . یاد آوری خاطرات هیچ گاه به اختیار آدم نیست . آتشفشان خاطرات فوران می گیرد تا همه چیز جان بگیرد و من روزی را به یاد بیاروم که در آن سنگر کوچک یا به اصطلاح اتاقک فرماندهی، نقشه ای روی زمین پهن بود . حاجی در کرانه های آن غرق بود که سلام کردم و کنارش نشستم .« حاجی ، اوامر ؟ »
در سیمای مصمم او تلالو منورهای یک شب دیگر عملیات را می دیدم . یادم رفت بگویم حاجی ما ، فرماندهی شجاع و با تدبیر بود . بی جهت نبود که او را به فرماندهی لشکر انتخاب کرده بودند . دل او چون آیینه ای بود که همیشه چند روز قبل از شروع عملیات ، پرتو های شادی و عزم را در دیدگان مهربانش انعکاس می داد . بالاخره سکوت را شکست . « کاظم ، بچه ها آماده هستند ؟ » بی درنگ جواب دادم : « خیالت راحت ، ما در بست در اختیار حاجی خودمان هستیم .» انگار که کمی خجالت بکشد سرش را قدری پایین گرفت : « طبق برنامه ریزی که داشتیم قرار بر این شد که بر وی با تیپ احمد بن موسی (ع) کار کنی . می دانی که عملیات نزدیک است .» از تعجب داشتم شاخ در می آوردم ، بی اختیار با لحن غمگینی پرسیدم چرا ؟ حاجی بی اعتنا ادامه داد : « اینجا را نگاه کن . این جزیره مجنون است . حد چپ و راست منطقه اینجاست . کجا را نگاه می کنی؟ نقشه را نگاه کن .»
حاجی می گفت و من بی توجه در افکار خودم غرق بودم . با خودم می گفتم خدایا مگر من چه کار کرده ام که حاجی تصمیم گرفته مرا از لشکر اخراج کند . چشمم که به صورت حاجی افتاد ، بلند بلند خندید . « من سر قرار خودم هستم . اگر خواستم بمیرم قول می دهم کنار هم باشیم .» آنگاه برایم توضیح داد که چون در این عملیات لشکر ما وظیفه شناسایی ندارد ، باید با بچه های تیپ احمد بی موسی همکاری کنی . پیشانی حاجی را بوسیدم و بعد از توجیه کامل با چند نفری از بچه ها به راه افتادیم .
چادری بر قرار کردیم و منتظر بچه های تیپ احمد بن موسی (ع) شدیم .
خب ، تا اینجای قضیه را برای این تعریف کردم تا بدانید کاملا اتفاقی بود که به تیپی بروم که مسئول اطلاعات عملیات آن دقیقا همنام خودم باشد . این را نگفتم که نام من محمد کاظم حقیقت ، اعزامی از بسیج شیراز است .
جالب اینکه علاوه بر همنام بودن ، ایشان نیز اعزامی از بسیج شیراز بود . حالا دیگر در یک چادر دو محمد کاظم حقیقت و هر دو اعزامی از بسیج شیراز بودیم و هر دو مسئول واحد اطلاعات عملیات .
این موضوع اسباب تفریح و مزاح بچه ها شده بود . مثلا گاهی مرا از خواب بیدار می کردند و بعد می گفتند ببخشید ، ما با آن برادر کاظم دیگر کار داشتیم .
فراموش نمی کنم یک دفعه که بالا اتفاقی از دژبانی عبور می کردیم زمانی که هر دو برگه تردد خود را نشان دادیم ، باعث شک وتردید دژبان ها شده بود . خلاصه این قدر این در و آن در زدیم تا به واسطه فرمانده تیپ باورشان شد که هر دو محمد کاظم حقیقت و هر دو اعزامی از بسیج شیراز وجود دارد و فعلا هم به طور مشترک در قسمت اطلاعات عملیات فعالیت می کنند . از درسرهایش اگر بگذریم شیرینی حضور او را با هیچ قلمی نمی توان نوشت . او بعد از این همه سال چون باران آرامی در خشکسالی سینه من جا خوش کرده است و اگر خاطره ای سبز شود و قد بکشد قطعا بی حضور محمد کاظم حقیقت نخواهد بود .
شناسایی ها به اتمام رسید و عملیات به حول و قوه الهی با پیروزی سپاهیان حق به اتمام رسید و ناچار باید به یگان قبلی خود باز میگشتم . شاید هیچ زمان ، حتی مانند زمان آشنایی ، زمان وداع شیرین ودر عین حال تلخ نباشد . اشک در چشمانمان می جوشید . آغوش محمد کاظم جای امنی برای گریه کردن من بود . شاید ناخود آگاه به این نتیجه رسیده بودم که در این دنیای خاکی شاید هیچگاه دیگر او را نبینم . چیزی به خاطرم نرسید جز اینکه بگویم « به امید دیدار » و او با لبخندی جوابم داد : « به امید پیروزی سپاه اسلام .»
چند مدت بعد در یکی از عملیات ها من مجروح شدم . ابتدا مرا در بیمارستان « امام خمینی » تبریز بستری کردند و بخاطر اینکه دوران نقاهتم طول می کشید به یکی از بیمارستانهای شهر خودم شیراز انتقال دادند .
در مدتی که تحت درمان بودم از طریق دوستان وهمرزمان احوال محمد کاظم را می پرسیدم . هیچکدام جواب دقیقی به من نمی دادند ولی از طرز صحبت شان متوجه شدم که حتما برایش اتفاقی افتاده است . هاله ای از غم و اندوه ، درون سینه ام جا گرفته بود ودر میان آشنایان و دوستان خود احساس غریبی می کردم . گاهی اشک می ریختم و گاهی با یاد آوری آن خاطرات شیرین لبخند می زدم .
طولانی شدن مدت بستری ، زندگی را برایم بسیار تلخ کرده بود . آرزوی بازگشت به جبهه مرهمی بود که دردهای سینه ام را التیام می داد . ایام به سرعت می گذشت ولی سرنوشت ، مرا همچنان روی تخت بیمارستان ماندگار کرده بود .
خدایا ، در آن اتاق نمی دانستم چکار کنم . پرستار چند لحظه ای پیش رفته بود و من نمی دانستم تکلیفم با این ملاقات کنندگان چیست . پرستار را صدا می کنم . سعی می کنم روی تخت بنشینم هر چند دکتر برایم قدغن کرده . با اضطراب می پرسم حالا اینها چه شکلی هستند؟ پرستار با تعجب می گوید : « مگر پدر و مادر خودتان را نمی شناسید ؟ » برایش توضیح می دهم که پدرم تا همین یک ساعت پیش هم بالای سرم بود و حالا برای کاری تا شهر رفته است . پرستار که کلافه شده بود ، گفت:« من نمی دانم ، هر طور خودت صلاح می دانی » بیش از این طاقت اضطراب را نداشتم . گفتم بگو بیایند داخل . لحظات به کندی می گذشت . ناگهان با صدای آرام قدمها ، صدای گریه پیرمرد و پیرزنی همراه شد . چشمهایم را بستم . ناگهان از صدای در چشمهایم را گشودم . پیرزن و پیرمردی با عجله خودشان را داخل اتاق انداختند . روی دستان پیر ورنجور آنها چند بسته شیرینی دیده می شد . بعد از چند لحظه که به من و تخت خالی کنارم خیره شدند ، کم کم آثار یاس و ناامیدی در چهره شان پیدا شد . پیرزن گوشه مانتو پرستار را گرفت و کشید .« تو رو خدا محمد کاظم رو به من نشون بده » پرستار با اشاره انگشت مرا نشان داد . بالای تخت با حروف تقریبا درشتی نوشته بودند : « محمد کاظم حقیقت »
پیرمرد به من و نوشته روی تخت خیره شده بود . بیش از این تنوانستم تحمل کنم و صدای گریه ام ، بیماران اتاق مجاور را به اتاق من کشاند . پرستاران و کسانی که متوجه قضیه شده بودند ، اشک می ریختند . پدر محمد کاظم حقیقت مرا در آغوش گرفته بود . شیرینی ها را کنار تخت من گذاشت و همچنان که اشک می ریخت ، از اتاق خارج شد اما اشاره کردم و پرستارها او را به اتاق من برگرداندند . با صدای لرزانی به او گفتم که محمد کاظم ، گم شده من نیز می باشد .
دوباره خاطرات شبهای شناسایی به سراغم امده بود . بی جهت نبود که ما دو محمد کاظم حققیت بودیم . همه را در تشخیص خودمان به اشتباه انداختیم . اما کاش پدر و مادر محمد کاظم نیز به این اشتباه می افتادند و مرا به جای فرزند خود می گرفتند تا شیرینی این ملاقات از آنها گرفته نمی شد .
نوید شاهد فارس : در يکي از روزهاي سال 1341 مژده ميلاد کودکي از سلاله سرخ شقايق را با عطر دل انگيز بهار نارنج در آميخت . شهيد محمد کاظم حقيقت سالهاي ناتمام تحصيل را پس از پيروزي انقلاب در دبيرستان ملاصدراي شيراز و در رشته اقتصاد ادامه داد ولي در سال چهارم متوسطه به علت حضور مداوم در عرصه هاي نبرد از ادامه تحصيل باز ماند .
سرانجام در آستانه بهار 1364 کارنامه افتخارات خود را از بزرگ مکتب دار سرخ شهادت حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام دريافت داشت . سردار حقيقت به مدت سه سال در عرصه هاي جنگ به طور مداوم شرکت داشت . وي در سال 1361 گامهاي استوار خود را بر خاک تفديده شوش و دزفول گذاشت و مردانه در عمليات ظفرمند طريق القدس شرکت کرد آن عزيز اندک زماني بعد در منطقه قصر شيرين از ناحيه کتف مورد اصابت گلوله هاي دشمن قرار گرفت و به شدت مجروح شد . وي در ادامه با پيوستن به جان بر کفان سبز انديش سپاه و با قبول مسئوليت جانشيني اطلاعات عمليات تيپ احمد بن موسي عليه السلام در اوج فعاليتهاي خود در عمليات بدر شرکت کرد و دوشادوش سرداران شهيد به قلب دشمن بعثي هجوم برد . روح مشتاق و سراسر اشتياق در همسايگي خورشيد منور عاشورا سر به قربانگاه دجله نهاد و سينه ستبر خود را به بيرحمي گلوله ها سپرد .
شهيد محمد کاظم حقيقت اينگونه در شامگاه بيست و ششم اسفند ماه 1363 آسمان شرجي شرق دجله را در حسرت پرواز خونين خويش درغم و اندوه ماندگار فرو برد. تا بالاخره در سال 1374 پس از 11 سال فراق گلزار شهداي قصرالدشت شيراز ، آغوش خود را به پيرهن چاکي آن يوسف شهيد گشود . روحش شاد.
منبع: کتاب صبح پرکشیده
انتهای متن/