زندگی نامه خودنوشت شهید خيرالله الطافي + دستخط
نوید شاهد فارس: شهيد "خیرالله الطافی"ششم اردیبهشت ماه 1340 در روستای امامزاده اسماعيل شهرستان اقليد ديده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم رشته علوم انسانی در شهرستان مرودشت گذراند. سال 1363 فرماندهی سپاه پاسداران منطقه بيضاء را به عهده گرفت. پس از یک سال بنا به مصلحت مسئولين وقت به فرماندهی سپاه قيرو کارزين منصوب و به خدمت مشغول شد. شهيد خیرالله الطافی سرانجام طی شرکت در عملیات های متعدد چهارم تیر ماه 1367 با سمت فرماندهی عملیات در جزيره مجنون با قلبی مملو از عشق پروردگار به شهادت رسید.
اينجانب خيرالله الطافي فرزند يدالله متولد1340 زندگي نامه خود را مي نويسم:
در سال1340 در روستاي امامزاده اسماعيل از توابع بخش اقليد متولد شدم پدر و مادر من که در آن موقع 5پسر بزرگتر از من داشتند بجز يک نفر نام بقيه پسوند الله داشت. نام مرا نيز خيرالله گذاشتند. در آن موقع خانواده من بخاطر مهاجرت از يکي ديگر از روستاهاي اقليد به روستاي مذبور در نهايت تنگدستي بسر مي بردند لازم به توضيح است که اين روستا تک محصولي است وتنها انگور دارد وکشاورزي آن چنان زيادي ندارد و بيشتر مردم روستا در آمدشان از کوهستان هاي اطراف و به وسيله تلنبه کتيرا زد و بادام کوهي و اواخر هيزم شکني تامين مي شد.
لذا وقتي که حدود چهار يا پنج سالم بود پدرم مرا دنبال بره وکهره مي فرستاد ودرسن 6الي7سالگي دنبال بز به کوه مي رفتم و به همين دليل پدرم اجازه رفتن به مدرسه را به من نمي داد و مي گفت که بايد دنبال گوسفند باشم ولي به اصرار مادر و برادرانم در سن 8سالگي به دبستان روستا رفتم. حدودا ده يا يازده ساله بودم که بزرگترين برادرم در اثر يک تصادف ناگهاني به رحمت ايزدي پيوست البته همان سال هائي بود که بخاطر رشد برادرانم کم کم وضعيت خانواده ما رو به بهبودي بود اما جريان برادر بزرگم مجددا ضربه اي شد به زندگيمان لازم به توضيح است که پس از من يک خواهر ودو برادر از مادرم متولد شدند که خواهرم حدودا درسن 6سالگي به خاطر مريضي که داشت از دنيا رفت و فرزند بعد از من نيز همان خواهرم بود .
در سال 1353 براي ادامه تحصيل به شهرستان اقليد رفتم البته پدرم چون که جريان تصادف و مرگ برادرم به عمد شباهت داشت حاضر به ماندن در روستا نبود و با قرض وتله همراه با يکي از اقوام يک باب ساختمان سه اطاقه در اقليد خريده بود و من نيز همراه با يکي از برادرانم به اقليد رفتم و برادرم مشغول کار در مغازه جوشکاري بود و با مزد 5الي8 تومان که البته به تازگي پس از يک سال حقوقش زياد شده بود خرج مرا نيز مي داد و پس انداز هم داشت ، در هر صورت اولين سال تحصيلي راهنمائي را در آنجا گذراندم .
براي تابستان که به ده برگشتيم برادرم براي کار کردن به شهرستان مرودشت رفت درآنجا برادرم با مزد40تومان شروع به کار کرد و به خاطر زياد بودن حقوق وي در همان جا ماندگار شد و اول سال تحصيلي 54 نيز من را در مرودشت ثبت نام نمودند و در آنجا يک باب اطاق از يک ساختمان دو اطاق اجاره کردند که در آن سال همه خانواده ما بجز برادر بزرگم که تازه ازدواج کرده و يک پسر نيز داشتند بقيه به مرودشت آمدند و در همان يک اطاق زندگي مي کرديم.
به هر شکل بود با تحمل کليه مشکلات دوران راهنمائي را گذراندم و اول نظري که بودم تازه توانسته بوديم دو اطاق در زميني که نزديکي مرودشت خريده بوديم ساخته و در آن زندگي کنيم در اولين سال دبيرستان بودم که انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام کبيرمان به اوج خود رسيد و مدارس تعطيل ومغازه ها نيز بسته شدند. در آن سال که تازه برادرم مغازه اي رو به راه کرده بود. البته پس از دو سال اشتراکي جدا شده بود هر روز که مي گذشت وضعيت ما رو به بهبود مي گذشت، ولي بسته شدن مغازه ها در زمان انقلاب واتفاق ناگواري که در سال 1358 هجدهم شهريور برايمان رخ داد مجددا ضربه اي شد به دليل درگذشت ناگهاني يکي از برادرانم که پس از طي خدمت دو ساله اش ازدواج نموده و يک دختر شش ماهه داشت ضربه بزرگي در زندگي ما بود که هرگز جبران نمي شود مجددا پدرم و برادران تصميم گرفتند که به اقليد برويم.
لذا در سال 1358-59 که سال سوم دبيرستان بودم در اقليد ادامه تحصيل دادم و مجددا به دلائلي سال چهارم را در یکي از دبيرستان هاي مرودشت ادامه تحصيل داده و ديپلم را در همان دبيرستان (دکتر شريعتي) گرفتم البته سال 1359 که آغاز جنگ تحميلي بود دوران دبيرستان در انجمن اسلامي دبيرستان هاي مرودشت ثبت نام نموده و مشغول فعاليت شدم. انجمن اسلامي که در آن موقع زير نظر سپاه بود راهی شد براي ارتباط من با سپاه و باعث علاقه منديم به سپاه گرديد. لذادر همان سال در بسيج که در دبيرستان تشکيل شد ثبت نام نمودم ودوران آموزش نظامي را طي نموده وکارت پايان آموزش گرفتم .
پس از اتمام تحصيل منتظر پائيز بودم که به خدمت سربازي اعزام شوم ولي به دليل مشکلات وقوانين موجود در ارتش که در آن موقع تشکيلاتي نداشت و از آن طرف عضو گرفتن سپاه و اين که معمولا اعضاي سپاه از نظر تقوا و بالا بودن سطح فرهنگ آنها حقير نيز از علاقه مند به عضويت در سپاه شدم وپس از مشورت با يکي از برادران سپاه که مسئوليتي نيز داشتند که گفته بودم هم مي خواهم عضو سپاه شوم وهم به جبهه بروم براي اولين بار عازم جبهه هاي نور عليه ظلمت شده و در عمليات پيروزمندانه بستان نيز شرکت نموده و پس از بازگشت از جبهه به عضويت سپاه در آمدم و پس از حدود يک ماه از طرف سپاه به جبهه اعزام شده ودر عمليات فتح المبين در دو مرحله شرکت نموده و در مرحله سوم قبل وارد شدن به محور عملياتي مجروح گرديده و از جبهه بازگشتم و حدود دو يا سه ماه در سپاه بودم که مجددا از طرف سپاه مامور به جبهه شده و در عمليات رمضان نيز شرکت کرده و اين بار از ناحيه پا مجروح گرديدم و تا يک سال به جبهه نرفتم.
ولي در تاريخ 28 تیر ماه 1362 مجددا خداوند منان توفيق خدمت در جبهه نصيبم کرد و عازم جبهه نبرد نور عليه ظلمت شده ومدت 9ماه در جبهه بودم که در همين مدت در عمليات پيروزمندانه خيبر نيز شرکت نمودم و پس از بازگشت از جبهه در مسئوليت قبلي خودم يعني در مخابرات بخش مرکز پيام شروع به کار شدم ولي از آنجائي که بنده دوست داشتم با نيروهاي بسيج ارتباط داشته باشم تقاضاي انتقالي به واحد بسيج نمودم در تاريخ14 شهریور 1363 با انتقالي من موافقت شد ولي ماموريتم را براي سپاه بيضاء نوشتند هرچند که ناگهاني برايم تصميم گرفته بودند وليکن موافقت نموده وبه بيضاء رفتم .
ماموريت من سه ماه بود هرچند که در بيضاء غريب بودم ولي از اين که مي توانستم با نيروهاي مخلص بسيج ارتباط داشته باشم خوشحال بودم پس از يک ماه و نيم که فرمانده سپاه بيضاء تعويض شده و من هم به عنوان مسئول بسيج و معاون سپاه شروع به فعاليت نمودم پس از اتمام ماموريت با بازگشتم موافق نشد و پس از گذشت يک سال از ماموريتم مسئوليت سپاه را به حقير واگذار نموده هر چند که بنده در خودم نمي ديدم که بتوانم در جمهوري اسلامي و مخصوصا در چنين نهادي که مردم حزب الله بخودي خود توقعاتي نيز دارند مسئوليت بپذيرم .
ولي به دلائلي مسئوليت را پذيرفته وشروع به فعاليت نمودم ولي از آنجائي که همه کارهاي جمهوري اسلامي را خداوند انجام مي دهد و بر اساس فرموده قران کريم که هر کس خدا را ياري نمايد خدا نيز او را ياري و ثابت قدمش مي کند خداوند هم کارها را خودش روي دور انداخته وبحمدالله وضعيت تقريبا خوب بود تا اين که در خرداد ماه سال1365 پس از 21ماه ماموريت از بيضاء تسويه حساب نموده و جهت شرکت در کلاس هاي تداوم آموزش عقيدتي به شيراز رفتم ولي قبل از اتمام کلاس هاي 38 روزه که يک ماه آن گذشته بودم مسئولين اجازه ادامه آن را نداده و ماموريت 6 ماهه اي براي سپاه پاسداران قيروکارزين فرستادند و الان هفت ماه از آن روز مي گذرد ولي متاسفانه با اعزام بنده به جبهه موافقت نمي کنند والان نيز شايد براي تجديد وتقويت روحيه ام مدت يک ماه است که در مرخصي واطراف جبهه مي گذرانم لازم است توضيح دهم که در تاريخ22بهمن1361 در سن 21سالگي ازدواج نموده وثمره اين ازدواج دو دختر بنام طاهره وزهرا بوده که طاهره پس از 24ساعت بدرود حيات گفت وزهرا نيز يک سال وسه ماهه است.والسلام
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس