گفتگوی اختصاصی نوید شاهد فارس،
وقتي او را ديدم ، سالها پير شده بود ، آثار شکنجه در ظاهر و رفتار او مشهود بود.

نوید شاهد فارس : در آستانه پانزدهمین سالگرد شهادت ،آزاده و جانباز گرانقدر حسن رسته من به سراغ خانواده شهید رفتیم تا بتوانیم لحظاتی از زندگی سراسر ایثار و عشق به اهل بیت (ع) این شهید بزرگوار را از زبان فرزندش به قلم تحریر در آوریم . 


 در ابتدا خودتان را معرفی کنید:
فاطمه رسته من هستم فرزند ارشد جانباز آزاده شهید حسن رسته من.

مختصری از زندگی نامه پدر را برایمان بازگو کنید:
در فروردين 1321 در شيراز به دنیا آمد .  دوران کودکي خود را با کار و زحمت در کنار پدر گذراند  و در اين مدت تنها توانست تحصيلات ابتدائي خود را سپري کند . در 27 سالگي ازدواج کرد و صاحب 1 دختر و 2  پسر شد .
گمنامی را از عشق به حضرت زهرا داشت
از فعالیتهای قبل از جنگ شهید بگویید:
 در سال هاي اوج شکل گيری انقلاب هميشه در صف اول راهپيمائي ها بود و روزهاي درگيري با ماشين وانت خود در حمل مجروحان به بيمارستان کمک مي کرد . 

خاطره ای از آن زمان به یاد دارید؟
سال 56 نفت به صورت جیره بندی در صف های طولانی توزیع می شد . یک روز که پدرم برای گرفتن نفت در یکی از همین صفها حضور داشت یکی از ماموران شهربانی مرتب به مردم می گفت همین نفت را هم از صدقه ی سر شاه دارید و می خواست که شعار درود بر شاه بدهند. اما او از شعار دادن امتناع می کرد . مامور شهربانی با سرنیزه ی خود بشکه ی نفتی را که دست  پدرم بود سوراخ کرد . پدر در جواب گفت اگر مدتها بدون نفت هم باشیم حاضر نیستم این شعار را بدهم.

از زمان جنگ بگویید، پدر از چه طریقی به جبهه اعزام شدند: 
    در ابتدا از طریق سپاه پاسداران به جبهه اعزام شد اما به دليل ديسک کمر و فشارهاي جسمي که داشت نتوانست مدت زياد در این لباس باقي بماند و به عنوان بسيجي در جبهه فعاليت مي کرد . پدرم در جبهه مدتي تدارکات و پشتيباني بود . و در این بین عده ای را برای آموزش سلاح های ادواتی به کلاس می بردند و به خاطر اینکه تا موقع برگشت کاری برای انجام دادن نداشتند سر کلاسها می نشستند و به حرفهای مربیان گوش میدادند. 
در حین این رفت و آمد و نشست و برخاست با این افراد، با توجه به استعداد فوق العاده ای که داشتند مباحث خمپاره را یاد گرفته بود یک روز سر کلاس مربی سلاح سوالی مطرح می کند که هیچ یک از افراد نمی توانند جواب سوال را بدهند اما ایشان جواب سوال را کامل می گوید . وقتی مربی سطح اطلاعات ایشان را می بیند تصمیم می گیرد که او را هم به جمع کلاس اضافه کند و پس از آموزش هاي لازم به جمع خمپاره اندازان خط مقدم پيوست .
گمنامی را از عشق به حضرت زهرا داشت

پدر در چه سالی و کجا مجروح شدند؟
در سال 65 در منطقه جزيره مجنون از ناحيه جمجمه دچار اصابت ترکش شد . وضعیت پدر به قدری وخیم بود که او را به عنوان شهید در آمبولانس می گذارند تا به پشت جبهه منتقل کنند در بین راه متوجه می شوند که او هنوز نبض دارد و به بیمارستان اهواز فرستاده و بعد از آن به بیمارستان نمازي شيراز منتقل  شد . حدود دو ماه در بيمارستان مورد جراحي هاي مختلف قرار گرفت تا اينکه با يک بهبودي نسبي از بيمارستان مرخص شد . حدود یک سالي را با همين وضعيت سپري کرد و دوباره عازم جبهه شد.

با آن وضعیت جسمانی که داشتند چگونه مجدد عازم جبهه شد؟
با شنیدن خبر شهادت عوض پور همت که از دوستان نزديک او بود ، دوباره حال و هواي جبهه در او زنده شد . با وجود  شانطي که در سر داشت و دکتر گفته بود که سه ماه ديگر بايد حتما عمل شوي و شانط را بيرون بياورند به جبهه رفت و تا اواخر جنگ يعني خرداد 67 در جبهه ماند. تا اينکه در منطقه  شلمچه به اسارت دشمنان بعثي در آمد .

گمنامی را از عشق به حضرت زهرا داشت

شما از اسارت پدر چگونه مطلع شدید؟
هيچکس از زنده يا اسير بودن او اطلاعي نداشت و ما از همرزمانش شنیدیم که در آخرین لحظات در بیسیم اعلام کرده بود که محاصره شده ایم... اما بعد از آن هیچ خبری از پدر نداشتیم تا مرداد 69 که حدود دو سال بعد از اتمام جنگ به صورت مفقود الاثر بود . خبر اسير بودن او را عده اي از اسراء که آزاد شدند دادند  اما مي گفتند که تا مدتي پيش از او خبر داشتند . باز هم بی خبری...
 تا اينکه خبر دار شديم در بيمارستان بقيه الله تهران بستري شده اند و از جمله اسرائي بودند که مستقيم از بغداد به تهران منتقل شده بودند . با نيمه حافظه اي که از او باقي مانده بود توانسته بود شماره تلفن يکي از آشنايان را به همراهان يکي از اسراء بدهد و آنها به خانواده خبر دادند ، وقتي او را ديدم ، سالها پير شده بود ، آثار شکنجه در ظاهر و رفتار او مشهود بود.

گمنامی را از عشق به حضرت زهرا داشت

با وجود وضعیت جسمی که داشتند چگونه توانستند دوران اسارت را تحمل کنند:
. از آن جائي که قبل از اسارت مجروح شده بود آثار جراحت هاي جنگ بر پيشاني او نقش بسته بود و همين باعث شده بود تا او را بسيار شکنجه کنند . تا جايي که بدن نيمه جانش را يک ماه بيهوش در بيمارستان بغداد نگه داشته اند تا بالاخره به فضل الهي بهتر شده بود و به اردوگاه ديگري منتقلش کرده بودند . در آن جا افسر نگهبان آن بند، يک شيعه بود که برادرش نيز از اسيران عراقي در ايران بوده و چون شنيده بوده که ايرانيان با اسراء به خوبي رفتار مي کنند مراقبت بيشتري از او مي کند و همين عامل باعث مي شود تا در وضعيت جسمي بهتري قرار بگيرد تا موقع آزادي . اما اثر ضربات پوتين افسران بعثي به قسمت جمجمه اش که استخوان نداشت و ضربان مغزش مشخص بود ، بينايي يکي از چشمانش را از دست داده بود . گردنش کاملا" خشک و بي حرکت بود . و در راه رفتن تعادل نداشت ، آثار شکنجه هاي روحي نيز در برخي صحبت ها و نگاههايش نمايان بود . بعد از چند روز با هواپيما به شيراز منتقل شد . و در فرودگاه مورد استقبال همه فاميل ، آشناها و همسايگان و يا حتي مردم عادي قرار گرفت . 

روزهای بعد از اسارت تا شهادت بر پدر چگونه گذشت؟
سالهاي بعد از اسارت را در خانه سپري مي کرد ، مايل به انجام کارهاي قبل بود اما توانائي انجام آنها را نداشت ، گاهي حال بدي پيدا مي کرد ، کنترل ادرار و مدفوع نداشت ، بدبين و خيال پرداز مي شد ، و گاهي آرام و ساکت ، با کمک داروهاي پزشکان و همکاري افراد خانواده حال بهتري پيدا کرد.
بعد از مدت کوتاهي مورد عمل جراحي استخوان جمجمه قرار گرفت ، و بر روي مغزش استخوان مصنوعي کار گذاشتند تا از ضربات ناگهاني بعدي به مغزش جلوگيري شود . وضعيت روحي و جسمي اش نسبتا بهتر شد ، تا اينکه در سال 74 دچار ايست قلبي شد ، مدتي را در بيمارستان بستري بود و بعد از مرخص شدن از بيمارستان در خانه استراحت مي کرد . کم کم وضعيت عادي تري پيدا کرد و می توانست تا حدود زيادي کارهاي شخصي خود را خودش انجام دهد . آرام در لاک خود بود . احساس مي کرد دنيا برايش خيلي کوچک شده ، زشتي هاي دنيا آزارش مي داد و حسابي در حال و هواي پرواز بود . بيشتر اوقات روز را به خواندن قرآن ، نماز و ذکر مي گذراند . خيلي به نماز اول وقت اهميت مي داد و بقيه را نيز به آن سفارش مي کرد ، بعد از هر نماز شايد گاهي 20 دقيقه فقط دعا مي کردبه همه آشنا ، دوست ، فاميل و ... يکي يکي اسم مي برد و برايشان از خدا حاجت هايشان را مي خواست 
. اواخر تابستان بود وقتي مي ديدمش احساس مي کردم از دنيا جدا شده ، حال و هواي آسموني پيدا کرده و دارد از ما جدا 
مي شود. تا اينکه در 10 شعبان برابر با بیست و پنجم مهر ماه 81 در هنگام اذان ظهر در حال گرفتن وضو ، سکته مغزي و قلبي با هم داشت و به لقاء ا... پيوست.

گمنامی را از عشق به حضرت زهرا داشت

در آخر خاطره ای از پدر برایمان نقل کنید:

جدی اما مهربان بود .عادت نداشت از خود حرفی بزند. همیشه فکر میکردم یک رزمنده عادی است . حدود ده سال بعد از شهادتش بود سپاه میخواست یادواره شهدای ادوات را برگزار کند چند تا از شهدا را گلچین کردند وقتی شاخصه این چند شهید را پرسیدم گفتند فرمانده بودن . ما تا آن موقع نمیدانستیم ایشان از فرماندهان ادوات بودند .

عشق به گمنامی را هم از عشق به حضرت زهرا س داشت .

مادر تعریف میکند، من کوکی یک ساله بودم .  پدر صبح از خواب بیدار می شود و رو به مادرم میگوید: خانم دارم میرم  سرکار ، دیشب یک خوابی دیدم مراقب بچه باش ، ان شا الله که خیره . 
 عمه ام که با ما زندگی میکرد قرص هایش را خورد و بقیه را گذاشت کنارش ، همونطور که من مشغول بازی بودم چند تا از قرص ها رو برداشته و خورده بودم بعد از گذشت دقایقی بیهوش میشوم . مادر به پدرم اطلاع می دهد و مرا به بیمارستان میبرند . دکتر هم میگوید فقط توکل بر خدا وامید چندانی نداشته و تقریبا با همان حال مرخص میشوم.

پدر در حالی که بالای سرم نشسته بود تعریف میکند که دیشب خواب دیدم دخترم فاطمه از طبقه بالای منزلمان به پایین  پرت شد.  در حالیکه به زمین داشت میرسید گفتم یا فاطمه زهرا س به دادم برس ، یک دفعه دیدم روی دوتا پا ایستاده و هیچ اتفاقی برایش نیفتاده ، نگاه کردم ، دیدم دو دست کمر فاطمه را گرفته. پرسیدم: شما چه کسی هستید ؟ صدایی امد... (ما را صدا زدید و کمک خواستید ، پس هر زمان دیگری هم که گرفتار شدید ما را صدا بزنید .)
تعریف خواب با اشک و التماس های پدر و مادرم همراه میشود و در همان لحظه من به هوش می آیم و طلب شیر میکنم.
ارادت و توسل به حضرت زهرا س همیشه با پدرم بود . تا گرفتار میشدیم میگفتند باباجان نماز حضرت زهرا س بخون از خانم طلب حاجت کن.


انتهای متن/
برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۲
عابدی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۱۵ - ۱۳۹۶/۰۷/۲۷
0
0
عالی بود
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۷:۵۷ - ۱۳۹۶/۱۰/۲۳
0
0
ان شاءالله که روز قیامت دست ما رو هم بگیرند
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده