خاطره خودنوشت شهيد هنرمند «عبدالرضا مصلي نژاد» / روایت شگفتی از استقامت/ پیشروی تا آخرین نفس
نوید شاهد فارس: «شهيد عبدالرضا مصلي نژاد» در چهاردهم آبان ماه سال 1330در خانواده اي مذهبي در جهرم پا به عرصه وجود نهاد. پس از تحصيل در رشته مکانيک در هنرستان لار و اخذ ديپلم فني در سال 1356 به عنوان دانشجوي همين رشته به انستيتوي تکنولوژي شيراز پذيرفته شد. با تشکيل سپاه پاسداران به سپاه پيوست با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و علاوه بر نبرد با مزدوران عراقی و دفع دشمن از سرزمین در مأموريت هایی نيز مسئوليت تهيه عکس و تصوير از صحنه هاي مختلف جنگ را بر عهده داشت. بسياري از تصاوير حاضر در صدا و سيماي مرکز فارس از عملياتهاي مختلفي چون والفجر ها و کربلاها و ... اثر این هنرمند دلسوز می باشد.
مطالبي که در زیر مي خوانيد خاطرات خودنوشت شهيد از همین عملیات هاست که از ارديبهشت سال 1361 نگاشته شده است . ان شاءالله هر چه بيشتر بتوانيم از ارزشهاي شهيدان و راه آنان دفاع کرده و پوينده و ادامه دهنده راه پر رهرو آنان باشيم .
اين جانب مصلینژاد فرزند محمدصادق به شناسنامه 243 از جهرم عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جهرم در مورخه 19 اردیبهشت 1361 از شيراز با يک اکيپ 4 نفره مرکب از «يک نفر عکاس سياه و سفيد و يک نفر که مأمور اسلايد گرفتن و خودم که مأمور عکس رنگی بودم با يک راننده و يک ماشين» عازم جبهه خونين شهر شده تا از نزديک عمليات بيتالمقدس را مشاهده و صحنههايی را از آن ضبط نماييم. لذا بدون درنگ وارد ميدان مبارزه برادران شده و با آنها از همان روز اول در کليه صحنههای نبرد خط اول و حملات شرکت نموديم.
رسيدن ما آغاز سومين مرحله از اين عمليات با رمز يا علی ابن ابيطالب بود. برادران هر کدام را میديديم شاد و سرحال بودند و از اينکه پیدرپی به دشمن می تاختند و جبهه ها ساکت نبود همه خوشحال بودند. سنگر ها همه پر از کشته هاي عراق بود و غنائم به دست آمده آنها.
بچه ها براي اينکه شب محل سکونتي داشته باشند سنگرها را مجبور بودند خالی کنند و لذا بايد از هر سنگر 3 الي 4 نفر عراقي را که مرده بودند بيرون بکشند و جالب کاري مي کردند رشتهای محکم را به پاهای اين بيچاره ها مي بستند و آنها را از سنگر بيرون میکشيدند و رها میکردند از يکی از برادران پرسيدم چرا اين کار را میکنيد گفت دو حسن دارد و يکي اينکه مجبور.
به غسل کردن نمیشويم زيرا آب نيست ديگر اينکه راحت تر بيرون میآيند. واقعاً از حال اين بچه ها انسان منقلب مي شود . در جايي خواهند خوابيد که چند نعش مرده در آنجا بوده و در اطراف آنها نيز جنازه هاي فراوان ريخته است . اينها همان کودکان و نوجوانان بودند که از اسم مرده مي ترسند چه شده است؟ خدا عالم است . ما فقط عکس مي گرفتيم و مصاحبه مي کرديم ولي ناراحت بوديم که نمي شود همه صحنه ها را ضبط کرد .
طرح سوم بيت المقدس در 2 شب فقط در طول جاده اهواز خرمشهر که ما با آنها بوديم حدود 10 کيلومتري پيشروي کردند در اين گوشه ما صبح همان روز شاهد سقوط سنگرهاي چون کوه اين مزدوران بوديم و کشته هاي فراوان آنها در دشت و جاده و سنگر و ماشينها و تانکهاي سالم آنها که گذاشته بودند و فرار کرده بودند سنگر ها را بررسي مي کردم در يک سنگر لباس نوزادي را ديدم که با چوب لباسي به سنگر آويزان بود گويا اين بدبخت ها فکر سقوط خود را نمي کردند و در دل آرزوي برگشتن و سوغات بردن هم داشته اند وسايل رفاهي آنقدر در سنگر زياد بود که حد و حساب نداشت . از خط اول گذشتيم و چندين سنگر جلوتر رفتم .
ديده بان ارتش و سپاه در پشت سرم قرار داشت و سنگر عراقيها در جلوي رويم . آنها ديشب را عقب نشسته بودند. روز 22 يا 23 ارديبهشت بود و ساعت حدود 9 صبح داشتند سنگر مي ساختند حواسم نبود يکباره متوجه شدم گلوله هاي فراوان از بالاي سرم مي گذرد نشستم صداي فرياد ديده بان ها را شنيدم برادر بنشين برگرد حواست باشد. برگشتم با احتياط فراوان . برادري که دوربين داشت گفت :
- پسر خدا با تو بود و گرنه بايد کشته مي شدي..
گفتم چرا؟ گفت:
- چند نفر تک تير انداز مرتب تو را مي زدند و روي خاکريز ايستاده بودند ولي يکباره گلوله اي پشت سرشان به زمين خورد و همگي به پشت خاکريز افتادند .
خدا را شکر کردم . لازم به يادآوري است که اين سنگر شب گذشته فتح شده بود اما به خاطر موقعيت ناجورش برادران در آنجا مستقر نشده بودند .
طرح سه از مرحله سوم به همين جا ختم شد و برادران به ايجاد خاکريز پرداختند و جبهه تحرک حمله خود را از دست داد لذا ما نيز جهت اطلاعات بيشتر و تهيه عکس و گزارش به طرف جبهه شلمچه حرکت کرديم . خط اول را گرفته و به موازات کفار پيش مي رفتيم ميدان ميني نظر ما را جلب کرد ميدان ميني که شب گذشته همان روز حدود سيصد نفر از برادران ما را شهيد و يا مجروح کرده بود وسعت اين ميدان در حدود 500 متر در 3 کيلومتر جلو خاکريز عراقي ها بود . بر روي خاکريز ها هم سنگرهاي محکم و مرتب با گوني درست کرده بودند و هر دو سنگر يک تير بار سنگين از حمله کاليبر 75 و ضد هوايي کار گذاشته بودند .
زير سنگر ها بعد از ميدان مين دو تانک سوخته بود که بچه ها مي گفتند «T82» مي باشد و آر پي جي به آن اثر ندارد . اين ها را براي صيد گذاشته بوند و در حقيقت دام بود . به ميدان مين نگاه کرديم تا زير خاکريز مملو از کلاه بچه ها و کوله پشتي و اسلحه و آرپي جي و غير به چشم مي خورد از زير خاکريز به بعد جنازه عراقي ها و تانک هاي سوخته شده و سنگر هاي سقوط کرده آنها . اينجا تنها جايي بود که در اين محور تلفات ما زياد بود . زمين مسطح و مين گذاري شده با آن همه استحکامات مين ها از نوع مين گرجه اي بود .
از برادري پرسيدم:
- چه کساني در اينجا عمل مي کردند . گفت:
- برادران درفول و خونين شهر که فقط از يک گردان 300 نفري 30 نفر سالم مانده اند بقيه يا زخمي هستند و يا مجروح ...
والحق که حماسه آفريده بودند اين دژ مستحکم قدیمي به عقب نگذاشته بودند و عجيب اينکه فقط تعداد معدودي مين منفجر شده بود . در کليه اين سنگر ها ظروف و اثاثيه و وسايل شخصي اين سربازان عراقي با جاهاي ديگر فرق کلي داشت گويا نيروي ويژه و يا متشکل ديگري بودند در تمام سنگرها بلااسثتنا وسايل مردم خونين شهر به چشم مي خورد و از تمام امکانات استفاده مي کردند چه تلويزيون و يخچال و چه غيره ...
از اينجا نيز گذشتيم و به خط اول در روبروي پاسگاه شلمچه رسيديم آتش دو طرف در اين قسمت به اندازه اي شديد بود که هر لحظه يکي به خاک و خون کشيده مي شد و جنازه ها به قدري بود که نمي شد حساب کرد هم از ما بودند و هم از عراقي ها.
پرسيديم: چرا شهداي خودمان را جمع نمي کنند.
گفتند: ستادی است به نام ستاد شهدا خودشان مي آيند و جمع مي کنند و ديديم که آمدند .
در جنازه ها مي گشتند پرسيدم: برادر دنبال چه مي گردي.
گفت:
-جواهر، آخر شهداي ما جواهرند.
به جنازه ها خيره شدم عجيب بود تمام شهداي ما همه در يک حالت رو به شکم حالت سينه خيز افتاده بودند و در حال کشش به جلو جان داده بودند انگار تا آخرين نفس، خود را به جلو مي کشيدند و همه انگار خواب بودند . اسلحه هايشان در کنارشان و با تمام وسايل فقط يک مورد ديدم که يکي از برادران رو به عقب شهيد شده بود تعجب کردم نزديکش شدم ديدم گلوله هاي زيادي به قلم هايش اثابت کرده بود و گويا مهماتي هم نداشت. برگشته بود که شايد بتواند خود را به پشت جبهه برساند اما فرصت نکرده بود و شهيد شده بود برادر ديگري را ديدم چند نفر در کنار هم پرچم سبز لا اله الا الله محمد رسول الله را حمل مي کردند و همگي شهيده شده بودند و اين پرچم نيز در کنارشان رو به عراقي ها افتاده بود.
ولي جنازه عراقي ها همه به طرزي عجيب و به هر طرف پراکنده به خود پيچيده و به شکل افتاده بودند . هيکلهاي بعضي از آنها به اندازه اي بزرگ بود که حساب نداشت . به زير خاکريز رسيديم و نگاه کرديم . اسلحه هاي دشمن هنوز در روي خاکريز بود . آرايش اسلحه ها بدين گونه بود : يک تير بار کلاش و يک تيربار کاليبر75 يک تيربار چهار لوله اي ضد هوايي و ما بين اينها نيز تک تير اندازها و تفنگداران ديگر اصلاً باور کردني نبود که بچه ها خود را به اينجا چگونه رسانده اند اينجا دومين محل بود که ما تلفات داده بوديم .
از برادري پرسيدم:
- برادر کشته هاي عراقي را خيلي کم مي بينم نه اينکه کم باشند کم نبود اما يادم به آيه قرآني افتاد که يک نفر شما در برابر چند نفر آنان برابريد
گفت: برادر پشت را ديده اي؟
گفتم: مي شود ديد؟
گفت: اگر سريع باشي و زود به آن طرف خاکريز بروي بله ولي بايد متوجه باشي که ما در جلو نيرويي نداريم و عراقيها آن طرف هستند و اينجا را دائم مي کوبند .
گفتم: اشکالي ندارد گفت: اين خاکريز زياد پهن است و در حقيقت جاده است اين خاکريز بعد از سيم خاردار مرزي ايران و عراق بود .
تشکر کردم و به يکي از برادران گفتم و خيلي سريع خودم را به پشت انداختم. الله اکبر چه مي ديدم تا چشم کار مي کرد جنازه عراقي ها هر چه به چشم کار مي کرد اسلحه و مهمات و تانک و 106 و جيپ هاي فرماندهي... بعد فهميديم که چرا اينجا اين همه استحکامات داشته است. اينجا مقر فرماندهي نيروهاي عراقي بود خاکريزي که برادران اکنون در پشت آن بودند جاده اي بود به عرض 8 متر که عراقي ها ايجاد کرده بودند ارتفاع اين خاکريز 3متر بود . در پشت وارد يک سنگر شديم . الله اکبر که چقدر دستگاه بي سيم و مادر و تلفن مادر و تلفن هاي کوچک بود . اينها را بعداً خودم به کمک برادري ديگر به هر زحمتي بود به آن طرف سنگر برديم . همه فرماندهان تعجب کردند از اين دستگاه، 8 دستگاه موتور برق نيز بود سنگري ديگر رفتيم ، پشت يکي از تيربارها در يک سنگر بزرگ 45 نفر عراقي روي هم گذاشته شده بودند. گويا اين يکي که کشته مي شده ديگري را به پشت مسلسل مي فرستادند اينجا نشان از فشار دشمن کاملاًديده مي شد . خلاصه به پشت خاکريز برگشتيم و بعد مشغول گشت شديم و از برادران سئوال و عکس و غيره ...
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی ، خاطره خودنوشت، مرکز اسناد ایثارگران فارس