طنز در جبهه (2) / سنگر نقلی
يکشنبه, ۰۵ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۰۸
سفره را کف سنگر پهن کردیم. نان کارتونی و کنسرو ماهی خیلی زیر زبانم مزه داشت. با ولع شام را خوردم. چُرت چشم هایم را گرفت. کیسه خواب نرم، به من چشمک می زد. بی سر و صدا و دور از چشم بقیه آرام تنم را توی کیسه خواب فرو بردم. صدای «قیژ ژ ژ...» زیپ کیسه خواب آخرین صدایی بود که شنیدم. گرما آرام آرام پخش شد توی تنم و خواب بلعیدم.
نوید شاهد فارس: کتاب «خمپاره خواب آلود» شامل ۱۴ داستان کوتاه طنز در حوزه دفاع مقدس که به قلم اکبر صحرایی به رشته تحریر در آمده است. قصه طنز «سنگر نقلی» از این مجموعه می باشد.
(سنگر نقلی)
یک ساعتی طول کشید تا شبانه با قاطر از جاده مارپیچ ارتفاع مرزی پایین آمدم. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و لرزه توی تنم افتاده بود. قاطر را بستم به تنه درخت بلوطی و مقداری جو جلواش ریختم. آنی صدای وحشتناک انفجار خمپاره. ارتفاع را لرزاند.
رفتم توی سنگر نقلی پای ارتفاع. سه، چهار نفر از بچه های گردان پای چراغ والور نفتی حلقه زده بودند. از کتری دود زده ی چراغ، بخار آب بیرون می زد. هُرم گرمای خوش سنگر را روی پوست صورت حس کردم.
سفره را کف سنگر پهن کردیم. نان کارتونی و کنسرو ماهی خیلی زیر زبانم مزه داشت. با ولع شام را خوردم. چُرت چشم هایم را گرفت. کیسه خواب نرم، به من چشمک می زد. بی سر و صدا و دور از چشم بقیه آرام تنم را توی کیسه خواب فرو بردم. صدای «قیژ ژ ژ...» زیپ کیسه خواب آخرین صدایی بود که شنیدم. گرما آرام آرام پخش شد توی تنم و خواب بلعیدم.
انفجار دو، سه خمپاره پشت سر هم. سنگر را شدید لرزاند. هراسان چشم باز کردم! هنوز میان خواب و بیداری بودم که پتوی سنگر پس رفت، زیر نور فانوس آویخته به سقف، ابتدا صورت فرمانده را دیدم و بعد پشت سرش سه نفر غریبه داخل شدند. با خودم گفتم: «خدایا اینا دیگه کی اند؟»
از کیسه خواب بیرون آمدم. مهمان ها را دعوت به نشستن کردم. تند چای راه انداختم. قصد داشتند. شب را توی سنگر نقلی بخوابند و صبح برای بازدید و سرکشی روی ارتفاعات بروند. هشت نفر بودیم با یک سنگر نقلی برای خوابیدن! بچه های توی سنگر که متوجه ی کمبود جا شدند. هر کدام بهانه ای آوردند و یکی یکی سنگر را ترک کردند تا جا برای مهمان ها باز شود. تنها من ماندم اما هنوز جا تنگ بود. تازه از سرمای کشنده روی ارتفاع نجات پیدا کرده بودم و سختم بود تا دوباره گرمای سنگر را با سرمای ارتفاع عوض کنم. شاید اگر روی پهلو و جمع و جور می خوابیدیم. می شد شب را صبح کرد. رو به فرمانده کردم و گفتم:
«حاجی می خوای منم برم؟»
با اکره گفت: «نه مراد جون! یه جور می چپیم تو هم...»
نفس راحتی کشیدم. امیدوار شدم و تعارف آخر را کردم. بلکه ماندنم قطعی شود. شل گفتم:
«نه حاجی برم بهتره! این جوری نمی تونم به بچه های اون بالا مهمات هم برسونم.»
«هر جور راحت تری.»
جمله ی آخرش آب سردی شد روی تنم. دیگر راهی برای ماندن نبود. دست هایم را روی چراغ نفتی سنگر گرفتم مقداری نوار فشنگ دور کمر و شانه ام پیچیدم و از سنگر بیرون آمدم. سرما هل خورد توی سر و صورتم. بند افسار قاطر را باز کردم. توی خورجین اش دو- سه صندوق مهمات گذاشتم. افسار را گرفتم و از جاده مال رو ارتفاع بالا رفتم.
زیر نور ماه جاده را پیدا کردم . ارتفاع را دور زدم و یواش یواش بالا رفتم. گاه صدای تیر یا خمپاره ای افکارم را پاره پاره می کرد. هر چه بالاتر می رفتم سرما را بیشتر توی تن حس می کردم. رفته رفته رگ های سفید برف را دیدم. ارتفاع روشن تر و سفیدتر می شد. کم کم صدای قرچ! قرچ! خرد شدن برف را زیر پا حس می کردم. خستگی و خواب وادارم کرد تا خودم را تف و لعن کنم:
«حاجی منم برم! حاجی و درد! حاجی و مرض... آخه نمی تونستی جلو اون زبون نحست رو بگیری؟ چرو یی قاطر باید با آتیش تو بسوزه؟ ها! حاجی منم برم! ای بری که دیگه بر نگردی... آخه مرد! سنگر گرم! کیسه خواب! شاخ تو شکمت می زد؟... حالا بکش! هر چی سرت بیاد، حقته... هی حاجی منم برم...»
قاطر ایستاد. هن و هن نفس هایش بلند بود خودش را کشید کنار جاده. ترسیدم سقوط کند. عجیب بود. بوی علف تازه زیر دماغم می زد! افسارش را کشیدم. سخت پیش آمد. انگار از خستگی، نای و رمق نداشت. نزدیکش شدم. دست کشیدم روی گردنش صورت چسباندم به صورتش. گرم بود اما بخار سرد همراه هن هن نفس هایش از دهان و بینی بیرون می زد. غر و لند کردم:
«قاطر بیچاره! اینم داره چوب منو می خوره... حتماً اگه زبون داشتی کلی فحش و لیچار باروم می کردی. نیگاه! هم خودم رو از سنگر گرم محروم کردم. هم یی قاطر بیچاره رو به یی روز انداختم... حاجی منم برم! ای زبونت کارد بخوره مراد! حالا بکش! حال بکش تا جونت در بره... تا تو باشی و دیگه خود شیرینی نکنی ... یکی نیس بگه مراد الاغ! مراد نادون! به تو چه. بکش! حال بکش تا جونت در بره... بازم می گم کیسه خواب. سنگر گرم شاخت می زد... هی حاجی منم برم! برو به جهنم ...»
نفس که می کشیدم هوای سرد و سوزان کوهستان. از بینی تا ته پیشانیم را آتش می زد. بوران هم از روی ارتفاع می آمد و به صورتم می خورد. هن هن نفسم هوا بود.
ناگهان صدای خفیف «تُپ» انفجاری از پشت سر شنیدم. افسار از دستم فرار کرد. خشکم زد! بعد هول برگشتم به عقب. قاطر روی دو دست زانو زده بود. جلو پایم برف بود. با احتیاط جا پای پوتین گذاشتم و به قاطر نزدیک شدم. قاطر آرام روی پهلو غلتید و پهن شد روی برف. بخار سرد تند و تند از دهان و بینی اش بیرون می زد. قفسه سینه اش بالا و پایین می شد. کنارش زانو زدم. انگشت های دستم توی مایع گرم و لزجی رفت!
قاطر از ته گلو درد می کشید. مایع لزج و گرم را تیره کرده بود و تا زیر زانویم آمده بود. قاطر ناله می کرد. گلن گدن کلاش را عقب کشیدم.
انتهای متن/
منبع: کتاب خمپاره خواب آلود، نویسنده اکبر صحرایی
(سنگر نقلی)
رفتم توی سنگر نقلی پای ارتفاع. سه، چهار نفر از بچه های گردان پای چراغ والور نفتی حلقه زده بودند. از کتری دود زده ی چراغ، بخار آب بیرون می زد. هُرم گرمای خوش سنگر را روی پوست صورت حس کردم.
سفره را کف سنگر پهن کردیم. نان کارتونی و کنسرو ماهی خیلی زیر زبانم مزه داشت. با ولع شام را خوردم. چُرت چشم هایم را گرفت. کیسه خواب نرم، به من چشمک می زد. بی سر و صدا و دور از چشم بقیه آرام تنم را توی کیسه خواب فرو بردم. صدای «قیژ ژ ژ...» زیپ کیسه خواب آخرین صدایی بود که شنیدم. گرما آرام آرام پخش شد توی تنم و خواب بلعیدم.
انفجار دو، سه خمپاره پشت سر هم. سنگر را شدید لرزاند. هراسان چشم باز کردم! هنوز میان خواب و بیداری بودم که پتوی سنگر پس رفت، زیر نور فانوس آویخته به سقف، ابتدا صورت فرمانده را دیدم و بعد پشت سرش سه نفر غریبه داخل شدند. با خودم گفتم: «خدایا اینا دیگه کی اند؟»
از کیسه خواب بیرون آمدم. مهمان ها را دعوت به نشستن کردم. تند چای راه انداختم. قصد داشتند. شب را توی سنگر نقلی بخوابند و صبح برای بازدید و سرکشی روی ارتفاعات بروند. هشت نفر بودیم با یک سنگر نقلی برای خوابیدن! بچه های توی سنگر که متوجه ی کمبود جا شدند. هر کدام بهانه ای آوردند و یکی یکی سنگر را ترک کردند تا جا برای مهمان ها باز شود. تنها من ماندم اما هنوز جا تنگ بود. تازه از سرمای کشنده روی ارتفاع نجات پیدا کرده بودم و سختم بود تا دوباره گرمای سنگر را با سرمای ارتفاع عوض کنم. شاید اگر روی پهلو و جمع و جور می خوابیدیم. می شد شب را صبح کرد. رو به فرمانده کردم و گفتم:
«حاجی می خوای منم برم؟»
با اکره گفت: «نه مراد جون! یه جور می چپیم تو هم...»
نفس راحتی کشیدم. امیدوار شدم و تعارف آخر را کردم. بلکه ماندنم قطعی شود. شل گفتم:
«نه حاجی برم بهتره! این جوری نمی تونم به بچه های اون بالا مهمات هم برسونم.»
«هر جور راحت تری.»
جمله ی آخرش آب سردی شد روی تنم. دیگر راهی برای ماندن نبود. دست هایم را روی چراغ نفتی سنگر گرفتم مقداری نوار فشنگ دور کمر و شانه ام پیچیدم و از سنگر بیرون آمدم. سرما هل خورد توی سر و صورتم. بند افسار قاطر را باز کردم. توی خورجین اش دو- سه صندوق مهمات گذاشتم. افسار را گرفتم و از جاده مال رو ارتفاع بالا رفتم.
زیر نور ماه جاده را پیدا کردم . ارتفاع را دور زدم و یواش یواش بالا رفتم. گاه صدای تیر یا خمپاره ای افکارم را پاره پاره می کرد. هر چه بالاتر می رفتم سرما را بیشتر توی تن حس می کردم. رفته رفته رگ های سفید برف را دیدم. ارتفاع روشن تر و سفیدتر می شد. کم کم صدای قرچ! قرچ! خرد شدن برف را زیر پا حس می کردم. خستگی و خواب وادارم کرد تا خودم را تف و لعن کنم:
«حاجی منم برم! حاجی و درد! حاجی و مرض... آخه نمی تونستی جلو اون زبون نحست رو بگیری؟ چرو یی قاطر باید با آتیش تو بسوزه؟ ها! حاجی منم برم! ای بری که دیگه بر نگردی... آخه مرد! سنگر گرم! کیسه خواب! شاخ تو شکمت می زد؟... حالا بکش! هر چی سرت بیاد، حقته... هی حاجی منم برم...»
قاطر ایستاد. هن و هن نفس هایش بلند بود خودش را کشید کنار جاده. ترسیدم سقوط کند. عجیب بود. بوی علف تازه زیر دماغم می زد! افسارش را کشیدم. سخت پیش آمد. انگار از خستگی، نای و رمق نداشت. نزدیکش شدم. دست کشیدم روی گردنش صورت چسباندم به صورتش. گرم بود اما بخار سرد همراه هن هن نفس هایش از دهان و بینی بیرون می زد. غر و لند کردم:
«قاطر بیچاره! اینم داره چوب منو می خوره... حتماً اگه زبون داشتی کلی فحش و لیچار باروم می کردی. نیگاه! هم خودم رو از سنگر گرم محروم کردم. هم یی قاطر بیچاره رو به یی روز انداختم... حاجی منم برم! ای زبونت کارد بخوره مراد! حالا بکش! حال بکش تا جونت در بره... تا تو باشی و دیگه خود شیرینی نکنی ... یکی نیس بگه مراد الاغ! مراد نادون! به تو چه. بکش! حال بکش تا جونت در بره... بازم می گم کیسه خواب. سنگر گرم شاخت می زد... هی حاجی منم برم! برو به جهنم ...»
نفس که می کشیدم هوای سرد و سوزان کوهستان. از بینی تا ته پیشانیم را آتش می زد. بوران هم از روی ارتفاع می آمد و به صورتم می خورد. هن هن نفسم هوا بود.
ناگهان صدای خفیف «تُپ» انفجاری از پشت سر شنیدم. افسار از دستم فرار کرد. خشکم زد! بعد هول برگشتم به عقب. قاطر روی دو دست زانو زده بود. جلو پایم برف بود. با احتیاط جا پای پوتین گذاشتم و به قاطر نزدیک شدم. قاطر آرام روی پهلو غلتید و پهن شد روی برف. بخار سرد تند و تند از دهان و بینی اش بیرون می زد. قفسه سینه اش بالا و پایین می شد. کنارش زانو زدم. انگشت های دستم توی مایع گرم و لزجی رفت!
قاطر از ته گلو درد می کشید. مایع لزج و گرم را تیره کرده بود و تا زیر زانویم آمده بود. قاطر ناله می کرد. گلن گدن کلاش را عقب کشیدم.
انتهای متن/
منبع: کتاب خمپاره خواب آلود، نویسنده اکبر صحرایی
نظر شما