سجاد فرمانده ی تخریب
سهشنبه, ۰۷ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۲۴
این کتاب با محتوای زندگی نامه و خاطرات شهید مدافع حرم سجاد دهقان در سال 96 منتشر شد.
نوید شاهد فارس : کتاب سجاد فرمانده ی تخریب
به معرفی شهید مدافع حرم «سجاد دهقان» می پردازد که شامل مجموعه ای از
خاطرات از زبان همسر و همرزمان و زندگی نامه، وصیت نامه و دست نوشته های آن
شهید گرانقدر است. این کتاب به تالیف "سید محمد حسین حسینی" در سال 96 به چاپ رسیده است.
کتاب سجاد فرمانده ی تخریب در 344 صفحه توسط انتشارات آریان به قیمت 15000 تومان با 1000 نسخه شمارگان منتشر شده است.
در صفحه ی 215 این کتاب خاطره ای با عنوان آخرین خداحافظی از زبان همسر شهید این گونه آمده است:
«انگار عقربه های ساعت داشتند می دویدند. ساعت تند تند می گذشت و قلب من تند تند، ساعت تند تند می گذشت و نفسام کند کند! وسایلش را در کوله پشتی اش جمع کرده بودم، یک نگاهم به سجاد بود و یک نگاهم به کفش دم در. بچه ام هانیه خواب بود سجاد رفت پیش هانیه، صورتش را نزدیک صورت هانیه برد، یک دل سیر بوسید و نازش کرد. انگار داشت سهم بوسه های شب عروسی هانیه را الان می داد. ولی حامد با من بیدار مانده بود انگار حامدم داشت مرد خانه بودن را تمرین می کرد. انگار خدا در یک ساعت، حامد را بزرگتر از بزرگ کرده بود. مردانه به هم دست دادند. حامد را به خودش فشرد. انگار داشت بوی عطر تن بچه هایش برای همیشه به ذهن می سپرد.
قرآن و آب و گل را آماده کردم تا بدرقه اش کنم. خیلی سعی کردم محکم باشک اما نتوانستم.قرآن به دستم بود و سجاد رو به رویم. اشک هایم بی صدا از چشمم پایین می آمد.»
انتهای متن/
کتاب سجاد فرمانده ی تخریب در 344 صفحه توسط انتشارات آریان به قیمت 15000 تومان با 1000 نسخه شمارگان منتشر شده است.
در صفحه ی 215 این کتاب خاطره ای با عنوان آخرین خداحافظی از زبان همسر شهید این گونه آمده است:
«انگار عقربه های ساعت داشتند می دویدند. ساعت تند تند می گذشت و قلب من تند تند، ساعت تند تند می گذشت و نفسام کند کند! وسایلش را در کوله پشتی اش جمع کرده بودم، یک نگاهم به سجاد بود و یک نگاهم به کفش دم در. بچه ام هانیه خواب بود سجاد رفت پیش هانیه، صورتش را نزدیک صورت هانیه برد، یک دل سیر بوسید و نازش کرد. انگار داشت سهم بوسه های شب عروسی هانیه را الان می داد. ولی حامد با من بیدار مانده بود انگار حامدم داشت مرد خانه بودن را تمرین می کرد. انگار خدا در یک ساعت، حامد را بزرگتر از بزرگ کرده بود. مردانه به هم دست دادند. حامد را به خودش فشرد. انگار داشت بوی عطر تن بچه هایش برای همیشه به ذهن می سپرد.
قرآن و آب و گل را آماده کردم تا بدرقه اش کنم. خیلی سعی کردم محکم باشک اما نتوانستم.قرآن به دستم بود و سجاد رو به رویم. اشک هایم بی صدا از چشمم پایین می آمد.»
انتهای متن/
نظر شما