همسر شهید عباس حق پرست فرمانده گردان غواص در گفتگو با نوید شاهد: بچه ها شهادت پدرشان را باور نمی کردند
يکشنبه, ۰۶ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۱۶
بچه ها کوچک بودند فرزند اولم دوم ابتدایی بود و بقیه پنج ساله ، سه ساله ، دو ساله و آخرین فرزند هم که تازه متولد شده بود و هیجده روز داشت بچه ها از گریه های من ترسیده بودند... روزهای بسیار سخت و دشواری بود، که کلمات قاصرند از بیان آن...
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد فارس ،
شهید عباس حق پرست در 1337 در روستای آویز فراشبند دیده به جهان گشود او
ذاکر اهل بیت بود و با ذکر مصیبت ارباب بی کفن در ایام محرم و صفر معنویت
جلسات اهل بیت را دو چندان می کرد. عباس سخنرانی زبردستی بود و از فن بیان
بسیار خوبی برخوردار بود و با کلام شیرینش
مخاطب را زود جذب خود میکرد.
در
سفر مقام معظم رهبری در اردیبهشت سال 87 و بازدید از موزه بنیاد حفظ
ارزشهای دفاع مقدس، فیلمی از سخنرانی شهید عباس حق پرست پخش شد. در این
دیدار حضرت آقا در مورد این شهید بزرگوار می فرمایند:" این شهید قبل از
شهادت عارف بوده و چشمه های حکمت از درونش می جوشد" .
در گفتگوی زیر همکلام می شویم با همسر شهید عباس حق پرست تا از مجاهدت های آن بزرگوار برایمان روایت کند.
-لطفا خودتان را معرفی کنید؟
ابریشم شیری هستم، همسر شهید عباس حق پرست . در سال ۵۷ ازدواج کردیم که ثمره آن ۵ فرزند بود
شهید عباس حق پرست در یکم دی سال 1337 در روستای آویز از توابع شهرستان فراشبند به دنیا آمد.
چون در روستا زندگی می کرد و آنجا امکانات تحصیل نبود، برای تحصیل به شهر رفت.
علی
رغم برخورداری از استعداد فوق العاده خوب ،تحصیلات را تا مقطع پنجم
ابتدایی ادامه داد و با توجه به وضعیت نامساعد اقتصادی خانواده، تحصیل را
رها کرده و با حس مسئولیت پذیری و دلسوزی که در وجودش بود، به کمک پدر
شتافت. پس از چندی در کنار کار به ادامه تحصیل پرداخت.
عباس مداح و سخنران قهاری بود و اکثر جوان ها از این طریق جذب وی می شدند.
-از قبل از انقلاب برایمان بگویید آیا فعالیتی در زمینه سیاسی داشتند ؟
بله.
عباس
از اولین افراد روستا بود که شعار بر علیه حکومت پهلوی را آغاز کرد و در
پی آن جوانان روستا را جذب می کرد تا بر علیه شاه شعار سر دهند.
به
یاد دارم در روستا روحانی به نامی داشتیم که به سخنرانی هایی بر علیه شاه
پهلوی می پرداخت. مامورین شاه در پی آن بودند که او را دستگیر کنند . مردم
روستا از ترس جانشان او را پناه نمی دادند ولی عباس شبانگاه او را به خانه
آورد و با ترفند هایی مامورین را از او دور کرد و پنهانی او را از روستا
خارج کرد.
بعد ازمدتی
فعالیتهای عباس به گوش کدخدای روستا رسید و چندین بار کدخدا پیغام فرستاد و
از پدر عباس خواست تا جلوی فعالیتهای او را بگیرد ، ولی فایده ای نداشت
چون عباس در این راه بسیار مصمم بود.
فعالیتهای
عباس روز به روز در این زمینه بیشتر می شدتا اینکه یک روز تحت تعقیب
ماموران شاه قرار گرفت و خانه چند روز در محاصره بود و عباس باز از فعالیت
خود دست بر نداشت و مخفیانه از خانه خارج می شد.
در
طول دوران مقاومت برعلیه شاه خانواده عباس و خودم در کنارش بودیم هنگامی
که می خواست اعلامیه امام را پخش کند نان سنتی پخت می کردم و او اعلامیه
ها را در لا به لای نان می گذاشت و توزیع می کرد خیلی مواظب بودم تا کسی
از این ماجرا باخبر نشود.
-پس از پیروزی انقلاب چه تحولاتی در زندگی شهید به وجود آمد ؟
« هرچه دارم همه از انقلاب است» این جمله ای بود که عباس مدام تکرار می کرد. او به کمال رسیدن خود را از انقلاب می دانست.
عباس
در رابطه با گروهکها و ضد انقلاب کوچکترین اغماض و چشم پوشی را جایز نمی
دانست .او از مریدان انقلاب و ولایت فقیه بود و در وصیتنامه اش نیز روی این
مسائل تاکید زیاد داشت .
اولین بار سال 1359 بود که به جبهه اعزام شد ، در آن هنگام دو فرزند داشتم ابراهیم و خدیجه و بسیار نگران بودم دلشوره داشتم و مانع از رفتن او به جبهه می شدم . ولی عباس بسیار مشتاق و مصمم برای رفتن به جبهه بود و هر چه سعی می کرد تا من را راضی کند نمی پذیرفتم تا اینکه در همان زمان خواب دیدم ؛ در عالم رویا عده ای انسانهای نورانی بودند از جمله حضرت امام نیز همراه آنان بود که به دیدن ما آمده بودند یکی از آنان دست بر روی گهواره خدیجه گذاشت و اشاره به من کرد و گفت مانع از رفتن ایشان نشوید در همین حال از خواب پریدم و تصمیم گرفتم هیچ مخالفتی برای رفتن عباس به جبهه نکنم.
چون سخنران بسیار خوبی بود و از نفوذ کلام بالایی برخوردار بود، به تبلیغ و تشویق اقشار مختلف مردم برای حضور در جبهه می پرداخت و با هر بار سخنرانی کردن عده بسیار زیادی جهت اعزام به جبهه جذب می شدند.
پس از مدت اندکی از جنگ ایشان به عنوان فرمانده سپاه فراشبند برگزیده شد تا جایی که همکاران وی مانع از حضور او در جبهه می شدند و به او می گفتند (شما در پشت جبهه بمانید چون در جذب نیروها توانایی بالایی دارید) ولی عباس نمی پذیرفت و مدام در صف مقدم جبهه حضور داشتند.
بعد از مدت کوتاهی به عنوان فرمانده سپاه میمند برگزیده شد و مدتی را نیز فرمانده سپاه بندر لنگه بود و اقدامات بسیار موثر و مفیدی برای این منطقه محروم انجام داد و مردم این منطقه ارادت و علاقه خاصی به شهید پیدا کرده بودند .
از
همین منطقه بود که با لشکر ثارالله کرمان که فرماندهی آن را حاج قاسم
سلیمانی بر عهده داشتندپیوست و به عنوان یکی از فرماندهان گردان این لشکر
منصوب شد.
عباس ازعملیات بیت المقدس به بعد در اکثر عملیاتها شرکت داشت.
و از فتح خرمشهر به بعد مسئولیت فرماندهی داشت به طوری که درعملیات والفجر8 فرمانده یکی از گردانهای ثارالله بود که خط شکن بودند.در عملیات والفجر8 به خاطر رشادت و دلاورمردیهایی که از خود نشان داد مورد تشویق قرار گرفت .
آخرین مسئولیتش در سال 1365 کربلای ۴ بود که به عنوان فرمانده غواص امام علی(ع) برگزیده شد
عباس چندین بار مجروح شد ،یکبار از ناحیه پا و یکبار از ناحیه دست به طوری که ۱۵ روز در بیمارستان اهواز بستری بودند و به اطرفیان سفارش کرده بودند که خانواده چون نگران می شوند و مانع از رفتن دوباره او به جبهه می شوند حرفی و صحبتی در مورد زخمی شدن بر زبان نیاورند .
عباس هر دو ، سه ماهی یکبار به مرخصی می آمد.
آخرین فرزندمان که به دنیا آمد هجده روزه بود که عباس آمد.
فرزند
را که دید گل از گلش شکافت بسیار خوشحال بود مدام دخترش را در بغل گرفته
بود و او را می بوسید. به او گفتم عباس اینکه فرزند اول دخترمان نیست ما سه
فرزند دختر داریم چرا او را انقدر دوست داری؟ در جوابم گفت: هم اکنون سه فرزند دختر داریم یعنی اینکه سه در بهشت بر روی ما باز شده است ،به شرط آنکه دخترها خوب تربیت شوند .
بعد
از کمی مکث ادامه داد و گفت: و مطمئن باش این دیدار آخراست، چون عملیات
بسیار سخت و بزرگی در پیش داریم و می خواهم قبل از اینکه شهید شوم فرزندم
را در آغوش بگیرم وهر گاه بزرگ شد به او بگو که پدرت مخصوصا برای دیدنت آمد
هر چند او در آینده مرا نمی بیند ، ولی من آمدم تا او را ببینم .
- از نحوه شهادت عباس بگویید ؟
بر
طبق گفته همرزمان و معاون شهید اینگونه بوده است که بعد از اینکه خط توسط
گردان قهرمان غواص امام علی(ع) شکسته می شود ،به عباس خبر می دهند که بین
گروهان یک و دو سنگری است که خاموش نشده است و عده زیادی از بچه ها دارند
به شهادت می رسند شهید به همراه معاون و پیک گردان برای بازدید به آنجا می
رود که با اصابت تیر بار دشمن از ناحیه پای راست زخمی می شود و او را به
عقب بر می گردانند که در همین حال به شهادت می رسد .
شما چگونه از خبر شهادتش مطلع شدید ؟
در ابتدا به من، پدر و مادر عباس گفتند که او زخمی شده است و در بیمارستان شیراز بستری است. پدر
نیز به دنبال عباس تمام بیمارستانهای شیراز را می رود و جستجو می کند بعد
از اینکه مطمئن می شود باز سراغ عباس را از همرزمان می گیرد و این بار می
گویند در بیمارستان فیروزآباد است .دوباره پدر به آنجا می رود تا شاید عباس
را ببیند ولی باز اثری از عباس نمی یابد.
من بسیار نگران بودم و
دلشوره داشتم و چشم به راه خبری از عباس بودم تا اینکه در همان روزهای پر
استرس خواب دیدم سنگری به شکل حجله است که عباس ایستاده بود در کنار آن بعد
از بیدار شدن از خواب دلشوره بیشتری داشتم و مطمئن بودم که عباس شهید شده
فردای آن روز در حال صبحانه دادن به بچه ها بودم که خبر شهادتش را به من
دادند.
بچه ها کوچک بودند فرزند اولم دوم ابتدایی بود و بقیه پنج ساله
، سه ساله ، دو ساله و آخرین فرزند هم که تازه متولد شده بود و هیجده روز
داشت بچه ها از گریه های من ترسیده بودند... روزهای بسیار سخت و دشواری
بود، که کلمات قاصرند از بیان آن...
بچه ها تا چندین سال بعد از شهادت
پدر باور نداشتند که پدرشان شهید شده و به محض اینکه صدای ماشین در کوچه می
آمد،به طرف درب می دویدند و می گفتند بابا آمده است و هر روز درهنگام نهار
خوردن به محض اینکه سفره انداخته می شد می گفتند بابا کی میاد ؟ من نیز در
جوابشان می گفتم بابا رفته پیش خدا ...
تا اینکه یک روز رقیه که سه سال داشت با ناراحتی قاشق را به بشقاب غذا کوبید و گفت:اگه بابا پیش خدا رفته پس خدا کی میاد که بابا هم باهاش بیاد؟...
این گفته ها و بهانه گیریهای بچه ها بسیار برایم سخت و دشوار بود . امیدوارم خداوند ما را نیز در اجر شهادت شریک گرداند .
انتهای متن/
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۳
روحشان شاد
یا الله خوشا به حال این شهید عزیز خانواده شهید سرپرستشان خداست امیدوارم برای ما هم دعا کنند هر چه داریم از سلامتی وامنیت به برکت خون شهداست خداوند مارا با ایشان محشور نماید..
معاون ایشان و کسی که شهید عزیز رو برمی گردونه و باخبر میشه که شهید شده آقای سردار مختار حسنی هستش که رفاقتی صمیمی با شهید داشتند.از ایشون شنیدم که شهید بارها به خوابش اومده و بهشون گفته چرا نمیای بهم سربزنی .با گریه میگفت و پر میزد برای دیدنش.خدا ما رو ادامه دهنده راه شهدا قرار بده.