«آنا هنوز هم می خندد»
دوشنبه, ۱۱ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۵۳
کتاب " آنا هنوز هم می خندد " نوشته ی اکبر صحرایی ، به روایتگری از دوران دفاع مقدس می پردازد.
به گزارش نوید شاهد فارس ، کتاب " آنا هنوز هم می خندد " نوشته ی اکبر صحرایی در سال 1386 به چاپ رسیده است.

کتاب "آنا هنوز هم می خندد" توسط انتشارات سوره مهر با شمارگان 2200 نسخه منتشر شده است.
در صفحه 113کتاب چنین می خوانیم:
«...سرش را که روی دیواره ی سنگر گذاشت،بغضش ترکید و شروع کرد به ناله و گریه کردن.
دست ناشناس را روی شانه اش حس کرد.ناشناس شانه ی او را آرام فشار می داد.بالاخره فشار ملایم دست،کار خودش را کرد و او را به حرف در آورد.انگار که منتظر بود با کسی درددل کند،از سوختن و خاکستر شدن یداله جلو چشمش گفت و گریه کرد.ناشناس می شنید،سر تکان می داد و به صورت او خیره می شد.
با آرامش خاصی به درد و دل دارعلی گوش می داد و با چشمانش همدردی می کرد.حس کرد سبک و راحت شده.کم کم سردردش خوب شد،سر را روی زمین گذاشت و به خواب رفت.
از صدای حسن پیک گردان بیدار شد:
-فرمانده کارت داره!
بلند شد و با عجله از سنگر بیرون آمد،گفت:
-چی شده؟!
-دشمن داره آماده ی حمله می شه.
به سرعت پشت سر پیک راه افتاد.یک دفعه ایستاد.حسن برگشت،پرسید:
-چیزی شده؟
اشاره کرد به سنگر پشت سر.
-اونو صدا نمی زنی!
-کی رو؟
-نمی دونم.یه نفر.
حسین منتظر نشد حرفش تمام شود.فرز برگشت و تو سنگر رفت.
طولی نکشید که ناشناس را از سنگر هل داد بیرون.داخل دست حسن اسلحه بود.اشاره کرد به ناشناس و نفس زنان گفت:
-اینو می گفتی؟
-بله!
-این که دشمنه!
-دشمن؟
-بله!داخل سنگر با هم بودید؟
-ها!
حسن اشاره کرد به اسلحه ای که در دست داشت:
این کتاب با 131 صفحه در قالب44 داستان کوتاه به روایتگری از دوران دفاع مقدس می پردازد.

در صفحه 113کتاب چنین می خوانیم:
«...سرش را که روی دیواره ی سنگر گذاشت،بغضش ترکید و شروع کرد به ناله و گریه کردن.
دست ناشناس را روی شانه اش حس کرد.ناشناس شانه ی او را آرام فشار می داد.بالاخره فشار ملایم دست،کار خودش را کرد و او را به حرف در آورد.انگار که منتظر بود با کسی درددل کند،از سوختن و خاکستر شدن یداله جلو چشمش گفت و گریه کرد.ناشناس می شنید،سر تکان می داد و به صورت او خیره می شد.
با آرامش خاصی به درد و دل دارعلی گوش می داد و با چشمانش همدردی می کرد.حس کرد سبک و راحت شده.کم کم سردردش خوب شد،سر را روی زمین گذاشت و به خواب رفت.
از صدای حسن پیک گردان بیدار شد:
-فرمانده کارت داره!
بلند شد و با عجله از سنگر بیرون آمد،گفت:
-چی شده؟!
-دشمن داره آماده ی حمله می شه.
به سرعت پشت سر پیک راه افتاد.یک دفعه ایستاد.حسن برگشت،پرسید:
-چیزی شده؟
اشاره کرد به سنگر پشت سر.
-اونو صدا نمی زنی!
-کی رو؟
-نمی دونم.یه نفر.
حسین منتظر نشد حرفش تمام شود.فرز برگشت و تو سنگر رفت.
طولی نکشید که ناشناس را از سنگر هل داد بیرون.داخل دست حسن اسلحه بود.اشاره کرد به ناشناس و نفس زنان گفت:
-اینو می گفتی؟
-بله!
-این که دشمنه!
-دشمن؟
-بله!داخل سنگر با هم بودید؟
-ها!
حسن اشاره کرد به اسلحه ای که در دست داشت:
-اسلحه داشته.شانس آوردی به خدا!...»
انتهای متن/
نظر شما