گفتگوی نوید شاهد با مادر اولین شهید خبرنگار رسول مصطفائی؛ خبرنگار روزهای غربت خرمشهر
چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۰۵
این گفتگو روایتی است از زبان مادری مجاهد : من مشوق پسرم بودم. با هم به حسینه ی ارشاد می رفتیم اعلاميه هاي امام را می گرفتیم. زیر چادرم مخفی می کردم و به آبادان می بردیم و رسول در سطح شهر پخش می کرد.
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد فارس؛ با دیدن چهره شکسته و نفس های بریده بریده اش و ماسک اکسیژنی که بر صورتش بود ، بغض گلویم را گرفت . آه که چقدر مدیونیم به این مادران شهدا ، چقدر غافل شدیم از مسئولیت هایمان ... غرق در افکار خود بودم که لبخند مهربانش مرا به خود آورد ، اشاره کرد و کنارش نشستم ، با چهره ای خندان و بغضی در گلو شروع کرد از رسولش گفتن :
رسول فرزند چهارمم بود که در شهریور ماه سال 1336 در آبادان به دنیا آمد. زمانی که به دنیا آمد پرده ای روی صورتش بود که همه می گفتند این نشانه یک فرزند خوب و برجسته است. رسول با تمام فرزندانم فرق داشت پسری زیبا رو و خوش اخلاق و مهربان بود.
از همان اوان کودکی عشق و علاقه به اسلام را به او آموختم. شش ساله بود که به مدرسه رفت.
یک روز معلمی برای درس دادن بچه ها به منزل ما آمد. رسول 6 سال داشت. او در کنار بچه ها نشست و به آموزه های معلم گوش داد. پس از ساعتی معلم بیرون آمد و به من گفت: رسول هوش بالایی دارد حتما امسال او را به مدرسه بفرست. به مدرسه رفتم تستی از او گرفته شد و او را پذیرفتند. رسول 12 ساله بود که با خانواده به شیراز آمدیم او هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که در کلاس های شهید عبدالحسین دستفیب شرکت می کرد. پس از آن نماز و روزه هایش را کامل می خواند.
رسول در آن اوج فشار ساواک به خواندن کتابهای ممنوعه می پرداخت. از جمله کتاب های شهید مطهری و آنان را به دوستانش نیز می داد. یکی از همسایه ها که مخالف کارهای رسول بود به ساواک اطلاع داد که در این خانه اعلامیه و کتابهای ممنوعه توزیع می شود . تمام کتاب ها را مخفی کردم ساواک آمد خانه را کمی گشت چیزی نیافت و مرا به ساواک بردند با کمی بازجویی آزادم کردند.
با پیروزی انقلاب رسول به آبادان رفت و در صدا و سیما قسمت کودک مشغول به کار شد. او به کار خبرنگاری علاقه داشت ، از او دعوت شد و در قسمت گویندگی خبر مشغول به کار شد.
پس از مدتی من هم به آبادان رفتم . اوایل کارخبرنگاری رسول بود. یک روز که به خانه آمد به من گفت : «مادر جان هر وقت خبر ها را می خوانم دهانم خشک ، خشک می شود. »
از آن روز به بعد هر وقت در تلوزیون او را میدیدم که مشغول خواندن خبرهاست ، بی اختیار خودم را با یک لیوان آب جلوی تلوزیون می دیدم . دوست داشتم آن لیوان آب را به دهان رسول بریزم.
جنگ تحمیلی شروع شد. رسول اول عضو بسیج شد و سپس به عنوان خبرنگار جنگي به جبهه جنگ رفت و در جبهه بعد از اتمام کارهاي خبريش اسلحه به دست مي گرفت و عليه صداميان مي جنگيد و بزرگترين آرزويش اين بود که در راه خدا و به خاطر خدا شهيد شود .
روزی به من گفت مادر من اگر شهید شدم چکار می کنی؟ گفتم: شکر خدا... گفتم: مادر من در قبال حضرت زهرا و امام حسین شرمنده هستم . حضرت عباس برای اسلام دستش را داد امام حسین فرزندانش را ... من تمام فرزندانم را فدای اسلام میکنم...
به جبهه رفت و پس از مدتی به مرخصی آمد. برگه ای برداشت و مشغول نوشتن شد. بعد اینکه نوشت خودکار را بر زمین گذاشت و روی به من و پدرش کرد و گفت:
این وصیت نامه من است ، راهی که من می روم با میل و رضای خودم است، اگر شهید شدم برایم گریه و زاری نکنید، شهادت آرزوی من است.
به نام خدا و با درود به تمام شهداي گلگون کفن انقلاب اسلامي به رهبری امام خميني، انقلابي بس عظيم و شگرف که تنها راه سعادت بشر از قيد بند ها و اسارتهاي ناجوانمردانه ابرقدرتهاي قدار روزگار است و شهادت تنها راه استمداد جان گرفتن ريشه هاي اين نجات دهنده انساني و تاريخ است و من يکي از ناچيزترين بنده هاي خدا شهادت را که همان آغازگر زندگي واقعي و معراج انسان به سوي خداست برگزيدم و جاي هيچ گونه شک و ترديدي نيست .
مادرم ، مادر خوب و مهربانم ، عزيزترينم . با اينکه خيلي ترا آزردم و مدام اسباب ناراحتيت را فراهم مي کردم ولي با اينحال هيچگاه کسي را به اندازه تو دوست نداشتم اميدوارم که لااقل پسري خوب براي تو بوده باشم ...
عزيزان من دوستان من ، دوستتان دارم و با اينکه دلم نمي خواهد شما را ترک کنم ولي عشق به شهادت سراپاي وجودم را گرفته است شما را به خدا بسپارم .... والسلام.
رسول فرزند چهارمم بود که در شهریور ماه سال 1336 در آبادان به دنیا آمد. زمانی که به دنیا آمد پرده ای روی صورتش بود که همه می گفتند این نشانه یک فرزند خوب و برجسته است. رسول با تمام فرزندانم فرق داشت پسری زیبا رو و خوش اخلاق و مهربان بود.
بر سکوی افتخار:
او ورزشکار ، نقاش و نویسنده بود. در ورزش جزء تیم شمشیر بازی استان خوزستان در رشته سابر بود که در مرحله کشوری مقام دوم را کسب کرد. در نویسندگی ؛ دست به قلم خوبی داشت و چند داستان کودکانه و گاهی شعر می گفت و محتوای داستان و شعرش بيشتر فرياد امت مستضعف ايران بود .از همان اوان کودکی عشق و علاقه به اسلام را به او آموختم. شش ساله بود که به مدرسه رفت.
یک روز معلمی برای درس دادن بچه ها به منزل ما آمد. رسول 6 سال داشت. او در کنار بچه ها نشست و به آموزه های معلم گوش داد. پس از ساعتی معلم بیرون آمد و به من گفت: رسول هوش بالایی دارد حتما امسال او را به مدرسه بفرست. به مدرسه رفتم تستی از او گرفته شد و او را پذیرفتند. رسول 12 ساله بود که با خانواده به شیراز آمدیم او هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که در کلاس های شهید عبدالحسین دستفیب شرکت می کرد. پس از آن نماز و روزه هایش را کامل می خواند.
از مبارزه با رژیم طاغوت تا خبرنگاری در جنگ
دوران قبل از انقلاب در تظاهرات شرکت می کرد. خودم مشوقش بودم. با او به حسینه ی ارشاد می رفتیم اعلاميه هاي امام خميني را که خطاب به امت مسلمان بود را می گرفتیم و زیر چادرم مخفی می کردم و به آبادان می بردیم و رسول در سطح شهر پخش می کرد. او براي اينکه بيشتر به جنايات رژيم پي ببرد و با درد و رنج مردم بيشتر آشنا شود به حلبی آبادهای تهران ، شيراز ، آبادان و ساير نقاط کشور سر مي زند.رسول در آن اوج فشار ساواک به خواندن کتابهای ممنوعه می پرداخت. از جمله کتاب های شهید مطهری و آنان را به دوستانش نیز می داد. یکی از همسایه ها که مخالف کارهای رسول بود به ساواک اطلاع داد که در این خانه اعلامیه و کتابهای ممنوعه توزیع می شود . تمام کتاب ها را مخفی کردم ساواک آمد خانه را کمی گشت چیزی نیافت و مرا به ساواک بردند با کمی بازجویی آزادم کردند.
با پیروزی انقلاب رسول به آبادان رفت و در صدا و سیما قسمت کودک مشغول به کار شد. او به کار خبرنگاری علاقه داشت ، از او دعوت شد و در قسمت گویندگی خبر مشغول به کار شد.
پس از مدتی من هم به آبادان رفتم . اوایل کارخبرنگاری رسول بود. یک روز که به خانه آمد به من گفت : «مادر جان هر وقت خبر ها را می خوانم دهانم خشک ، خشک می شود. »
از آن روز به بعد هر وقت در تلوزیون او را میدیدم که مشغول خواندن خبرهاست ، بی اختیار خودم را با یک لیوان آب جلوی تلوزیون می دیدم . دوست داشتم آن لیوان آب را به دهان رسول بریزم.
جنگ تحمیلی شروع شد. رسول اول عضو بسیج شد و سپس به عنوان خبرنگار جنگي به جبهه جنگ رفت و در جبهه بعد از اتمام کارهاي خبريش اسلحه به دست مي گرفت و عليه صداميان مي جنگيد و بزرگترين آرزويش اين بود که در راه خدا و به خاطر خدا شهيد شود .
اشتیاق شهادت در چهره رسول
کسی که می خواهد شهید شود اوج تکامل در چهره اش مشخص می شود. رسول نور در چهره اش موج می زد. و من هیچ گاه از دیدن او سیر نمی شدم.روزی به من گفت مادر من اگر شهید شدم چکار می کنی؟ گفتم: شکر خدا... گفتم: مادر من در قبال حضرت زهرا و امام حسین شرمنده هستم . حضرت عباس برای اسلام دستش را داد امام حسین فرزندانش را ... من تمام فرزندانم را فدای اسلام میکنم...
به جبهه رفت و پس از مدتی به مرخصی آمد. برگه ای برداشت و مشغول نوشتن شد. بعد اینکه نوشت خودکار را بر زمین گذاشت و روی به من و پدرش کرد و گفت:
این وصیت نامه من است ، راهی که من می روم با میل و رضای خودم است، اگر شهید شدم برایم گریه و زاری نکنید، شهادت آرزوی من است.
خبرنگاری در میان حادثه و خطر/ شهادت:
پسرم 17 آذر ماه 1359 بود که با گروهی از طرف صدا و سیما جهت تهیه خبر به منطقه کوته شیخ خرمشهر رفت که بوسیله خمپاره 120 مورد هدف قرار گرفت و شهید شد.
من در آن روز حس عجیبی داشتم . ناآرام بودم . رفتم مقداری سبزی خریدم و شروع کردم به پاک کردن تا شاید کمی از استرسم کم شود. که ناگهان دیدم روی ظرف پر از خون است من دستم را بریده بودم بدون آنکه متوجه شوم. خانه امان نزدیک بیمارستان بود خودم را سریع به آنجا رساندم باندی به دستم پیچیدم و به سراغ یکی از دوستان رسول رفتم. بدون مقدمه از او پرسیدم: رسول شهید شده؟!
خندید و گفت حاج خانم رسول سالمه ...
دوباره حرفم را تکرار کردم گفت: نه زخمی شده
همان لحظه دلم آگاه شد که رسول شهید شده است. بغض گلویم را گرفت یادم به صحبت های رسول افتاد که می گفت مادر گریه های تو موجب شادی دشمنان و منافقان می شود . خودم را محکم گرفتم که مبادا اشکی بریزم ولی مادر طاقت ندارد...
یخشی از از وصیت نامه شهید عبدالرسول مصطفائی :
مادرم ، مادر خوب و مهربانم ، عزيزترينم . با اينکه خيلي ترا آزردم و مدام اسباب ناراحتيت را فراهم مي کردم ولي با اينحال هيچگاه کسي را به اندازه تو دوست نداشتم اميدوارم که لااقل پسري خوب براي تو بوده باشم ...
عزيزان من دوستان من ، دوستتان دارم و با اينکه دلم نمي خواهد شما را ترک کنم ولي عشق به شهادت سراپاي وجودم را گرفته است شما را به خدا بسپارم .... والسلام.
انتهای متن/
نظر شما