مجموعه داستان دفاع مقدس در کتاب «کانال مهتاب»
چهارشنبه, ۰۷ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۲۳
«کانال مهتاب» اولین اثر تألیفی اکبر صحرایی، حال و هوای صمیمی سال های جنگ، لحظات ناب و فرهنگ ناب جبهه را در خود جای داده است.
به گزارش نوید شاهد فارس؛ این کتاب اولین اثر تألیفی اکبر صحرایی است که در زمستان سال 1378 به چاپ رسیده است.
"کانال مهتاب" در 188 صفحه به روایت داستانهای کوتاه از جنگ تحمیلی می پردازد.
"کانال مهتاب" در 188 صفحه به روایت داستانهای کوتاه از جنگ تحمیلی می پردازد.
این کتاب با همکاری اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی فارس توسط کنگره سرداران و چهارده هزار شهید استان فارس منتشر شده است.
در صفحه 99 کتاب چنین می خوانیم:
«... در بازگشت،پیشاپیش بقیه با احتیاط سه گودال را رد کردم تا به کانال رسیدم.
از بقیه خبری نشد و بین ما فاصله افتاد. وارد کانال که شدم شبح سیاهی نظرم را گرفت.کمی ترسیدم.آن وقتِ شب غیر عادی بود که کسی به جز ما داخل کانال باشد.
شک برم داشت. گلنگدن کلاش را آرام عقب کشیدم و همین طور جلو فرستادم.بدون کوچکترین صدایی.ضامن را زدم. با دو تِق خفیف، روی تک تیر ماند.پا شتری جلو رفتم تا به چند قدمی شبح رسیدم.
انگشتم روی ماشه عرق کرده بود.دوباره آهسته راه افتادم تا به بالای سرش رسیدم.پشت به من خم شده بود.هِن هِن می کرد و کاری انجام می داد شاید چیز سنگینی را قایم می کرد.نهیب زدم:
-بی حرکت.
فوری حرکت تو تنش خشکید.به آرامی سربرگرداند؛رو به ماه شد.سر،که بالا کرد،مهتاب،قرص صورتش را پوشاند.عرق از پیشانی و گونه هایش شُر می کرد.
پشنگه های خاک،بر خیسی صورتش نشسته بودند.لوله ی اسلحه ام پایین آمد و این بار حرکت در تن من خشکید.بیلچه ای را که به دست داشت،زمین انداخت.صورتش باز شد.دندانهایش برق می زد.دست هایش را بالا برد:
-نوکرتم! کو حرکت؟
صداش بُهت،گیجی و ترس را از کله ام پراند و جایش خنده آمد.خونسرد با گوشه ی چفیه اش عرق سر و صورتش را گرفت:
-بابا تو که ما رو زَهره ترک کردی.
حیرت در وجودم شعله کشید.انگار روی سخنم به او باشد و نباشد،سبابه ام را به طرفش گرفتم و آهسته گفتم:
-حاج منصور!پس شما...کانال جلو...
مثل خیلی حرف ها که خوشش نمی آمد و قطع میکرد،دوید وسط حرفم:
-من رفتم بابا جون.شتر دیدی،ندیدی...»
انتهای متن/
«... در بازگشت،پیشاپیش بقیه با احتیاط سه گودال را رد کردم تا به کانال رسیدم.
از بقیه خبری نشد و بین ما فاصله افتاد. وارد کانال که شدم شبح سیاهی نظرم را گرفت.کمی ترسیدم.آن وقتِ شب غیر عادی بود که کسی به جز ما داخل کانال باشد.
شک برم داشت. گلنگدن کلاش را آرام عقب کشیدم و همین طور جلو فرستادم.بدون کوچکترین صدایی.ضامن را زدم. با دو تِق خفیف، روی تک تیر ماند.پا شتری جلو رفتم تا به چند قدمی شبح رسیدم.
انگشتم روی ماشه عرق کرده بود.دوباره آهسته راه افتادم تا به بالای سرش رسیدم.پشت به من خم شده بود.هِن هِن می کرد و کاری انجام می داد شاید چیز سنگینی را قایم می کرد.نهیب زدم:
-بی حرکت.
فوری حرکت تو تنش خشکید.به آرامی سربرگرداند؛رو به ماه شد.سر،که بالا کرد،مهتاب،قرص صورتش را پوشاند.عرق از پیشانی و گونه هایش شُر می کرد.
پشنگه های خاک،بر خیسی صورتش نشسته بودند.لوله ی اسلحه ام پایین آمد و این بار حرکت در تن من خشکید.بیلچه ای را که به دست داشت،زمین انداخت.صورتش باز شد.دندانهایش برق می زد.دست هایش را بالا برد:
-نوکرتم! کو حرکت؟
صداش بُهت،گیجی و ترس را از کله ام پراند و جایش خنده آمد.خونسرد با گوشه ی چفیه اش عرق سر و صورتش را گرفت:
-بابا تو که ما رو زَهره ترک کردی.
حیرت در وجودم شعله کشید.انگار روی سخنم به او باشد و نباشد،سبابه ام را به طرفش گرفتم و آهسته گفتم:
-حاج منصور!پس شما...کانال جلو...
مثل خیلی حرف ها که خوشش نمی آمد و قطع میکرد،دوید وسط حرفم:
-من رفتم بابا جون.شتر دیدی،ندیدی...»
انتهای متن/
نظر شما